نویسنده: «رَندی استرانْک» (Randi Strunk)
مترجم: مریم موسوی
منبع نسخه ی انگلیسی: future reflections
بازنشر از مجله «بریل مانیتور»، (Braille Monitor), جلد 64، شماره 8، اوت و سپتامبر 2021
منبع نسخه ی ترجمه شده: محله ی نابینایان
یادداشت سردبیر:
رندی استرانک یکی از اعضای شعبه مینه سوتای فدراسیون ملی نابینایان آمریکاست و در واحد ورزش و تفریحات این فدراسیون مشغول فعالیت است. در این مقاله، خانم استرانک این کشف را با ما درمیان می گذارد که نداشتن بینایی نمی تواند او را از رقابت در عرصه ورزش بازدارد.
من همیشه عاشق ورزش بوده ام. شاید جزو معدود دخترهایی بوده باشم که خواسته اند هدیه کریسمسشان کلاه ایمنی فوتبال آمریکایی باشد؛ مامان و بابا، متشکرم! شش سالم که بود، کف اتاق نشیمن دراز می کشیدم و سه ساعت تمام به گزارش بازی های فوتبال نبراسکا گوش می دادم.
من در مزرعه ای در نبراسکا بزرگ شدم. همیشه بیرون از خانه بودم و دوچرخه سواری می کردم یا در حیاط با برادرم بازی های ورزشی انجام می دادم: فوتبال، بیس بال، بسکتبال و هر ورزش دیگری که مناسب آن فصل از سال بود. هرگز به این فکر نکردم که به دلیل نابینایی ام بازی نکنم. فقط وفقط ورزش می کردیم.
تا حدودی می فهمیدم که برای منی که دید محدودی دارم و درکی هم از عمق ندارم، انجام بازی های ورزشی قدری دشوارتر است؛ ولی در این میان، لحظات برجسته ای هم وجود داشت. مثلاً یادم است با برادرم بیس بال بازی می کردم. باورتان نمی شود چه توپ زنِ خوبی بودم؛ چنان هوم ران هایی می زدم که از بچه هفت ساله بعید است! ولی یک روز بعدازظهر، برادرم توپی زد و من دستم را به طرف بالا و سمت چپ خودم کشیدم و صدای پاپ را شنیدم، همان صدای عالی که حاصل برخورد توپ به دستکش است. این تصویر حتی همین امروز در ذهنم بسیار واضح و شفاف است! با خودم اندیشیدم: پس این دقیقاً همان حسی است که می بایستی احساس می شد!
اولین باری که در مسابقات ورزشی سازماندهی شده ای شرکت کردم، سال سوم دبیرستان بود. والیبال و بسکتبال را امتحان کرده و در مسابقات دو هم شرکت کردم. برای اینکه مطلب را بهتر درک کنید، باید بگویم کلاس آن سال من 36 دانشآموز داشت، بنابر این تیم از همه این بچه ها تشکیل شد. نه آزمون گزینشی گرفتند و نه اسم کسی را خط زدند. ورزش جزء معدود فعالیت های فوق برنامه ای بود که ارائه می شد. من می خواستم بازی کنم و، مثل بیشتر بچه ها، دلم می خواست عضو تیم باشم. ولی همیشه ته دلم اضطرابِ این را داشتم که توپ سفید والیبال را در برابر سقف یا دیوارهای سفیدرنگِ سالن گم کنم یا اینکه در کنار نُه بازیکن دیگری که به این سو و آن سوی زمین می دوند، نتوانم رد توپ بسکتبال را بگیرم. هر روز تمرین می کردم و زحمت می کشیدم؛ ولی میان ورزش واقعی و ورزش هایی که در حیاط خانه با برادر کوچکم انجام می دادم تفاوت از زمین تا آسمان بود.
در والیبال، از تیمِ ج سر درآوردم. درست شنیدید: نه تیم الف و نه تیم ب، بلکه تیم ج. مدرسه مان آن قدر کوچک بود که نمی توان این اتفاق را به زیاد بودن تعداد بچه های مستعد نسبت داد. این فکر به سرم افتاد که ورزش کارِ خوبی نبودم.
پس از آن، در سال اول دانشگاه بسکتبال بازی کردم و به سرعت وحشتِ آن به دلم افتاد. هر یک پله ای که سن و مقطع تحصیلی آدم بالاتر می رود، سرعت بازی خیلی بیشتر می شود. در نتیجه، من مشکلات روز افزونی داشتم. نگران گرفتن رد توپ و همه کسانی بودم که با سرعت واقعاً زیادی دوروبرم جابه جا می شدند.
یادم است یک روز آیتم تمرینی به خصوصی مرا از رمق انداخت. این آیتم متشکل از چهار ردیف بازیکن بود که در چهار گوشه یک مربع صف می کشیدند. باید در قطرِ مربع شروع به دویدن می کردید؛ سپس توپی را که از سمت راست به طرفتان می آمد، می گرفتید؛ پس از آن، می چرخیدید و توپ را به نفرِ جلوییِ صف بازیکنانی پاس می دادید که در مسیر دویدنتان قرار داشتند. این تمرین بسیار سریع و فوق العاده پرهرج و مرج بود، به طوری که هم زمان چندین توپ پاس داده می شد. به خاطر دارم که نزد مربی ام رفتم و به او گفتم اصلاً از عهده انجام این تمرین برنمی آیم. آن موقع خیلی احساس شکست می کردم.
آن فصل را تا آخر ادامه دادم — با این موقعیتِ تمام عیار آشنایید که «وقتی کاری را شروع کنید، دیگر نمی توانید کنارش بگذارید» — ولی از آن متنفر بودم. هرچند که همه اش هم بد نبود. آن فصل یک لحظه برجسته داشت. در اواخر یکی از بازی های رفت و برگشت تیم های سال اول، مرا به میدان فرستادند. یادم می آید بازیکنان را دریبل زدم و جلو رفتم، از خط پرتاب سه امتیازی که گذشتم، در منتهی الیه سمتِ چپِ قوس پشت ذوزنقه ایستادم و توپ را به داخل سبد پرتاب کردم — این تنها باری بود که اسمم وارد فهرست بازیکنان امتیازآور شد. با خود اندیشیدم: پس این دقیقاً همان حسی است که می بایستی احساس می شد!
پس از بسکتبال، ورزش را کنار گذاشتم. فکر نمی کردم به زحمت یا استرسش بی ارزد. در نهایت، به خودم گفتم: من اصلاً ورزش کار نبودم. تنها ورزشی که در طول ده سال بعد انجام دادم، بازی های رایانه ای بود. این قبیل بازی ها را می توانستم طبق شرایط خاص خودم انجام دهم.
اما گفت وگویی تصادفی دیدگاهم را درباره ورزش برای همیشه تغییر داد. در جلسه اعضای انجمنی در بخش شَدو مترو (Shadow Metro Chapter) در شهر مینیاپولیس (Minneapolis) حضور داشتم. سرگرم صحبت با «میشل گیتِنز» (Michelle Gittens) بودم، و او به من گفت با کسی تمرین می کند که مربیِ کلاس های «آموزشِ دویدن» است. من اصلاً نمی دانستم نابیناها چطور می توانند بدوند، و او برایم از راهنما و بندکشی گفت. هرگز گمان نمی کردم ورزش را برای نابینایان مناسب سازی کنند. شاید دقیق تر این باشد که بگویم هرگز به استفاده از ترفندهای جانشین برای ورزش کردن فکر نکرده بودم.
با آن مربی تماس گرفتیم و او پذیرفت برای چند تن از اعضای فدراسیون نابینایان کلاس آموزش دویدن برگزار کند. برای نخستین درسمان در پارکی در نزدیکی دفتر مرکزی مؤسسه آموزش تطبیقی نابینایان دور هم جمع شدیم. بعد از انجام چند تمرین و آموزش تکنیک هایی مانند اینکه هنگام دویدن پایتان کجا باید فرود بیاید، هریک از ما به نوبت با جنی، (Jenny), مربی ای که نقش راهنمایمان را عهدهدار بود، دورِ پارک دویدیم. وقتی دور خودم را تمام کردم، جنی به «رایان» (Ryan) و «امیلی» (Emily) نگاه کرد و گفت من شبیه کسانی بودم که ذاتاً ورزش کارند.
باید بگویم که انتظار شنیدن چنین کلماتی را نداشتم و راستش را بخواهید، باورشان هم نداشتم. هیچ یک از تجربیات ورزشی ام تا پیش از آن مرا به این باور نرسانده بود که ورزش کارم. ولی واقعاً از دویدن لذت بردم. ما تردمیلی خریدیم و من هفته ای چند بار دویدن را شروع کردم. حتی در چند سال بعد از آن در چند مسابقه دو هم شرکت کردم.
یک روز که سرگرم تمرین با جنی بودم، از ورزشی موسوم به سه گانه نام برد. اصلاً نمی دانستم ورزش سه گانه چیست، چه رسد به اینکه بدانم نابیناها چطور می توانند انجامش دهند. آن را در گوگل جستجو کردم و دیدم نابیناها ورزش سه گانه را با یک همراه انجام می دهند. قرار بود این تجربه فوق العاده ای باشد: من ورزش کاری بودم که برای نخستین بار در مسابقات سه گانه شرکت می کرد و جنی هم کسی که برای نخستین بار در این مسابقات در نقش همراه ظاهر می شد.
اولین بار در سال 2015 برای شرکت در مسابقات سه گانه نام نویسی کردم. این مسابقه سه گانه ای در مسافت المپیکی بود که شامل حدود 1.6 کیلومتر شنا، حدود 40.2 کیلومتر دوچرخه سواری و حدود 10 کیلومتر دو می شد. نخست باید می آموختم چطور شنا کنم — مشکل بزرگی نبود، مگر نه؟ یگانه تجربه واقعی ام در این زمینه وقتی بود که دورِ یک دریاچه را شلپ شلپ کنان از کنار لبه آن طی کردم. من برای اسکی روی آب به دریاچه رفته بودم، اما برای این کار جلیقه نجات پوشیده بودم.
بنابراین، بله، مشکل بزرگی بود. ما همچنین یک دوچرخه دونفره قرض کردیم تا بتوانیم شروع به تمرین کنیم.
روز مسابقه از راه رسید. ما حدود شش ماه تمرین کرده بودیم و من مطمئن نبودم که آیا این اولین و آخرین مسابقه ام خواهد بود یا نه و اینکه آیا به کل از این سه گانه کذایی خوشم می آید یا نه. بعد از شنا و دوچرخه سواری ای رضایت بخش، شروع به دویدن کردیم. روز خیلی گرمی بود، بنابر این در یکی از ایستگاه های امداد از نوشیدنی های آب رسانِ «گِیتِرِید» (Gatorade) استفاده کردم، کاری که نتیجه مطلوبی نداشت. ورزش کاران سه گانه سخن مشهوری دارند؛ آن ها می گویند: «روز مسابقه هیچ کار جدیدی نکن». من به این سخن حکیمانه گوش ندادم؛ به همین دلیل هم مجبور شدیم حدود 6.5 کیلومتر از مسافت تقریباً 10کیلومتری مسابقه را، به جای دویدن، راه برویم، چون با گرفتگی شدید عضلات شکم دست وپنجه نرم می کردم.
به رغم این مشکل، مسابقه را به پایان رساندم و از این بابت به خودم می بالیدم. کاملاً از رمق افتاده بودم. با این حال، با خودم فکر کردم: می خواهم دوباره این کار را بکنم. می توانم تناسب اندامم را افزایش دهم. می توانم سریع تر شوم. می توانم این کار را طبق شرایط خاص خودم و با تکنیک های تطبیقی انجام دهم، تکنیک هایی مثل استفاده از همراه یا دوچرخه دونفره یا دست بند برای مسابقه دو. در این ورزش، همه چیز در اختیار خودم است. در اختیار من است که از چه روش هایی استفاده کنم و هیچ ارتباطی هم به نابینایی ندارد.
فدراسیون ملی نابینایان (National Federation of the Blind) به من آموخت هرگز از وضع موجود راضی نباشم. ما در فدراسیون می کوشیم همواره به چیزهای بیشتری دست یابیم، خواه دسترسیِ بیشتر باشد یا برابریِ بیشتر. به واسطه ارتباطم با فدراسیون این راهم آموختم که از ایده انجام کاری که مرا اندکی می ترسانَد، استقبال کنم. این کار ممکن است تلاش برای دستیابی به منصبی در هیئت مدیره انجمن، سازماندهی اقدامی برای جمع آوری اعانه یا شاید هم ایراد سخنرانی در جلسه عمومی یک گردهمایی ملی باشد. ممکن است مترادف با نام نویسی در مسابقه ای قدری طولانی تر از آن حدی که عادت دارید یا امتحان کردنِ شنا در دریاچه به جای استخر باشد. شاید هم به سادگیِ رفتن به مکانی جدید، پختن غذایی جدید یا درخواست دادن برای آن شغلی باشد که بابت آن فقط کمی اضطراب دارید.
فدراسیون یادم داد که باید به جایگاهی قدری دورتر از آنچه ممکن می دانستم دست یابم، و اینکه باید بخواهم این کار را بکنم. و اینکه می توانید به اهدافتان برسید، حتی اگر مجبور شوید به جای دویدن راه بروید. اجتماع کاملی آماده است تا در این راه از شما حمایت کند.
اجتماع نیز بخش بزرگی از مسابقات سه گانه است. افرادی می آیند تا به صورت داوطلبانه در فرایند نام نویسی مسابقه یا ایستگاه های امداد کمک کنند و افرادی هم در محل مسابقه حاضر می شوند تا صرفاً شاهد رقابت دیگران باشند. این افراد به محل مسابقه می آیند و باد و باران و گرمای هوا و ساعت ها سرپا ایستادن را به جان می خرند تا صرفاً دیگران را تشویق کنند. به نظر من، بین این افراد و اجتماعی که اینجا در فدراسیون ملی نابینایان داریم، وجوه مشترک پر رنگی وجود دارد. ما قدرت و اعتماد به نفس همدیگر را افزایش می دهیم. داوطلب می شویم تا راهنمای حرفه ایِ اعضای تازه وارد و احتمالی باشیم و نیز داوطلب انجام تمام کارهایی می شویم که انجامشان برای دستیابی ما به رؤیاهایمان لازم است.
من امروز در اینجا هستم زیرا ما باور داریم مهم است دستاوردهای خودمان را برجسته کنیم؛ چون وقتی یکی از ما موفق شود، همه مان موفق می شویم. همچنین، مهم است داستان های خودمان را به اشتراک بگذاریم.
اجازه بدهید در سفر من به دنیای مسابقات سه گانه کمی جلوتر و به تاریخ 28 آوریل 2018 برویم. در صبحی آرام و آفتابی در محوطه مشرف بر دریاچه در منطقه وودلَنْدز (Woodlands) شهر هیوستون (Houston), ایالتِ تگزاس، (Texas), زیپ لباس شنایم را بالا کشیدم. با وجود اینکه نگران بودم، اعتماد به نفس بالایی داشتم. در آستانه شروع رقابت سه گانه ای موسوم به «مرد آهنین» (Ironman Triathlon) بودم.
مسابقات سه گانه مرد آهنین شامل حدود 3.9 کیلومتر شنا، حدود 180 کیلومتر دوچرخه سواری و حدود 42 کیلومتر دویدن است. و باید کل این آیتم ها را ظرف 17 ساعت پشت سر بگذارید. می دانستم روز سختی در پیش خواهم داشت. می دانستم باید انعطاف پذیر باشم. ولی این را هم می دانستم که یک اجتماع پشتیبانم است.
ما وارد آبِ خنک شدیم؛ و باید آرزوی ادامه چنین وضعیتی در ادامه روز را می کردم، آخر اینجا تگزاس بود، ایالتی که هوای گرمی دارد. باید بگویم در مسابقات مرد آهنی، ورزش کاران معلول باید رقابت را هم زمان با شرکت کنندگان حرفه ای بخش بانوان شروع کنند و این یعنی مسابقه را با شلیک توپ شروع می کردیم که اتفاق بسیار شگفت انگیزی است. با غرش توپ، شروع به شنا کردیم. در این زمان شما نباید به حدود 226 کیلومتر مسافتی که پیش رو دارید فکر کنید، وگرنه مأیوس می شوید. به خودم گفتم: «آرامشت را حفظ کن و قوی بمان» و این شعار را مدام تکرار کردم.
از آنجایی که مسابقه را با حرفه ای ها شروع کردیم، پیش از آغاز به کار سایر شرکت کننده ها، 10 دقیقه در آبی صاف و عالی لذت بردیم. هر بار که سرم را می چرخاندم تا نفس بکشم، صداهایی همچون خواندن سرود ملی یا صدای گوینده به منظور تهییج دیگر ورزش کاران برای شروع کردن روزشان را می شنیدم. با هر حرکت دست وپا، آب را احساس می کردم.
به سروصدای دیگر شناگرانی که از اطراف به ما نزدیک می شدند گوش می دادم و همان طور که «دُری» (Dorie) گفت، فقط به شناکردن ادامه دادم. از طرف دیگر، وظیفه همراهم این است که مطمئن شود ما مستقیم شنا می کنیم و همچنین، هروقت لازم بود گوی های شناور مشخص کننده مسیر را دور بزنیم، این موضوع را به من اطلاع دهد. او همچنین مطمئن می شود که هیچ شناگر دیگری از روی دست بندی که ما را در آب به هم متصل می کند، رد نمی شود. خوشحالم که اعلام کنم پای همراهم، کارولین، فقط یک بار به عمد با صورت یک نفر تماس پیدا کرد تا او را به تغییر مسیر تشویق کند.
پس از اتمام 3.9 کیلومتر شنا، دوچرخه دونفره مان را برداشتیم و راه افتادیم تا «جاده هاردی تُول» (Hardy Toll Road) را دو بار دور بزنیم. مزیتِ ورزش کارِ سه گانه نابینا بودن این است که کسی را دارید تا در تمام مدت با او حرف بزنید. مسیر دوچرخه سواری مسطح و سریع بود. مسیر مستقیم و به نوعی ملال آور هم بود. ولی ما با علاقه دوچرخه سواری را بوفه متحرک می نامیدیم، چون وقتی به تازگی 3.9 کیلومتر شنا کرده باشید، گرسنه می شوید و هضم غذا موقع دوچرخه سواری آسان تر است تا موقع دویدن. سعی می کنید در هنگام دوچرخه سواری مقدار زیادی کالری را جانشین کالری های ازدست رفته کنید و مهیای دویدن بشوید. بگذارید اعتراف کنم مزه ساندویچ آماده کره بادام زمینی و مربا به اضافه چیپس سرکه نمکی که در میانه مسیر خوردم از همیشه بهتر بود. این ها خوراکی های خوشایندی بودند که حواسم را از شکلات انرژی زا و نوشیدنیِ گرمایشِ سریعِ گِیتِرِید که پیش تر می خوردم، پرت می کردند. نکته جانبی: پیش از مصرف این خوراکی ها، در عمل یک بار با مصرف گِیتِرِید تمرین کردم، پس دسته کم یک درس یاد گرفتم.
دوچرخه سواری را در زمان مناسبی به پایان رساندیم و راهیِ مسیرِ دو شدیم که باید آن را سه دور طی می کردیم. ما در حالی می دویم که دست بندی به طول حدود 46 سانتی متر به یکدیگر وصلمان می کند و همراهم نیز پیچ ها و تغییرات سطح جاده را به من اطلاع می دهد. بخش خیلی خوب مسیری که باید سه دور طی شود این است که هر دور به تنهایی سهل العبور به نظر می رسد. بخش بدش هم دیدن تابلوی 32 کیلومتر درست در کنار تابلوی 5 کیلومتر است، به ویژه زمانی که در کیلومترِ 5 باشید!
سیزده کیلومترِ نخست خیلی خوب طی شد. پس از آن، دمای 29.5 درجه سانتی گرادیِ هوا، رطوبت و کمبودِ سایه در تگزاس دمار از روزگارم درآورد. آخر من در زمستانِ مینه سوتا (Minnesota) تمرین کرده بودم و آنجا چند هفته پیش برف باریده بود؛ بنابراین، بدنم خیلی با وضعیت تگزاس اخت نبود.
دویدن به راهپیماییِ سریع تبدیل شد ولی این اتفاق قدری زمان بیشتری به ما داد تا از دیدن همه تماشاگران لذت ببریم، تماشاگرانی که خیلی هایشان با لباس های مخصوص حاضر شده بودند یا تابلوهایی حاوی عبارت های دل گرم کننده ای مانند این در دست داشتند: «فکر می کنی خسته ای؟ من که از بس تشویق کردم دارم از دست درد می میرم.» یا: «بدترین رژه عمرم.». یکی از تابلوهای مورد علاقه ام این بود: «این همه زحمت برای دریافت گِیتِرِیدِ رایگان زیاد به نظر می رسد.». و در نهایت: «نگران نباش؛ فردا از صبح تا شب پاهایت را اصلاً حس نمی کنی.»
به دور پایانی مسیر که رسیدیم، صدای موسیقی را از خط پایان می شنیدیم. آوای «مایک رایلی»، (Mike Riley), ملقب به «صدای مرد آهنی» (The Voice of Ironman) را هم می شنیدیم که در آن سوی خط پایان جایگاه کسانی را که مسابقه را تمام می کردند، اعلام می کرد. ورزش کاران در طول مسیر همدیگر را تشویق می کردند و به هم دل گرمی می دادند، چون همه ما به تحقق هدفمان خیلی نزدیک بودیم.
در نهایت، بعد از بیش از 15 ساعت شنا، دوچرخه سواری و دویدن، پیچ آخر را پشت سر گذاشتیم و پایمان به فرش قرمز رسید. نور چراغ ها به ما می تابید، موسیقی طنین انداز شده بود و جمعیت در دو سوی جاده فریاد می کشیدند. من و کارولین با عبور از خط پایان دستانمان را بالا بردیم. و من کلماتی را شنیدم که بسیاری از شرکت کنندگان مسابقات سه گانه رؤیای شنیدنش را در سر می پرورانند: «رندی استرانک، تو مرد آهنی هستی!»
راهنمایم را در آغوش کشیدم و مدالمان را برای به پایان رساندن مسابقه دریافت کردیم؛ در ضمن، مدال من هم اکنون پشتِ شانه چپم آویخته است. واقعاً احساس غرور کردم! و با خود اندیشیدم: پس این، این دقیقاً همان حسی است که می بایستی احساس شود!