اندر حکایات یک روز دکتر رفتن ما

نویسنده: یخ نکنی نمکدون

در هفته ی پیش رو، ما روز پزشک را در پیش رو خواهیم داشت. به همین مناسبت، ما تصمیم گرفتیم تا هم سری به یکی از آشنایان دورمان که پزشک هست بزنیم و هم تا آنجا می رویم، یک معاینه هم بشویم. از این رو، با همراهی یکی از دوستانمان به یک قنادی رفته و یک جعبه شیرینی که پولش از پول ویزیت دکترمان هم بیشتر شد و ما را حسابی دچار مشکل روحی کرد خریداری کردیم و راهی مطب ایشان شدیم.

وقتی وارد مطب شدیم، با یک خانم منشی بسیار بسیار خوش صدا مواجه شدیم. آنجا بود که با خود فکر کردیم اگر او پزشک بود چه می شد! منشی علت حضورمان را پرسید و همراه ما مثل قاشق نشسته پرید وسط و به جای ما توضیح داد که برای دیدن دکتر آمده ایم. اصلاً همینجا به آقایان نابینا توصیه می کنیم که هرگز با همراه به پزشک مراجعه نکنید. به خصوص اگر دارای چنین منشی های نازنینی هستند که اغلب چنین است. خلاصه این که خانم منشی پرسید وقت قبلی داشته اید یا خیر که باز هم این همراه ما پاسخ منفی را به ایشان داد. یعنی در حالت عادی باید با چوب و کتک از زبان این دوست ما حرف کشید. منتها نمی دانیم چرا آن روز انقدر پرحرف شده بود. نتیجه ی مذاکرات با خانم منشی این شد که منتظر بمانیم تا بین بیمارانی که وقت گرفته اند فرصتی پیش بیاید تا بتوانیم دکتر را ببینیم. اینجا بود که مثل مهاجم تیم ملی مالدیو که موقعیت مسلم گل در مقابل دروازه ی تیم ملی فوتبال برزیل را به دست آورده از فرصت استفاده کرده و جعبه ی شیرینی را باز کرده و به سمت خانم منشی گرفتیم که ایشان تشکر کرده و فرمودند که رژیم تشریف دارند. آنجا بود که به طور دقیق متوجه شدیم که چرا فوتبال مالدیو نسبت به برزیل انقدر تفاوت سطح دارد. در تمام طول مدت انتظارمان برای وارد شدن به اتاق دکتر که آنجا نشسته بودیم، مدام تلاش کردیم تا صحبتی با خانم منشی بکنیم که ایشان فقط با تلفن حرف زدند و حتی من کمی نگران شدم که مشکل تنفسی بین مکالماتشان برایشان پیش نیاید خدای نکرده.

به هر حال بعد از مدتی خانم منشی اجازه ی ورود ما به اتاق دکتر را دادند. وقتی وارد اتاق شدیم، سلام بلند بالایی را تقدیم جناب دکتر کردیم و ایشان هم جواب سلام ما را دادند. در ادامه دوستمان جعبه ی شیرینی را به سمت دکتر گرفت و تا به خود بیاییم، روز پزشک را به او تبریک گفت و دکتر هم تشکر کرد. در ادامه دکتر از همراه ما پرسید که مشکل ما چیست و همراه ما به دکتر گفت که ما خودمان مشکلمان را برایش توضیح می دهیم. اینجا بود که فهمیدیم همراه ما به طرز منعطفی زبانشان کار می کند و در مقابل منشی ها به صورت اعجاب آوری فن بیانش تقویت می شود و در بقیه ی مواقع به تنظیمات کارخانه ای باز می گردد. خلاصه این که ما مشکلمان را به دکتر توضیح دادیم و ایشان در همان مورد باز هم خطاب به همراهمان سؤالی درباره ما پرسید که این بار خودمان به سرعت واکنش نشان داده و جواب دکتر را دادیم. اما از آنجا که مقاومت ضد فرهنگی نزد مردم ما بسیار بالاست، دکتر سؤال بعدی را باز هم از همراه ما پرسید و ما نیز باز هم همچون بیرانوند که پنالتی رونالدو را گرفت، به سرعت واکنش نشان داده و قبل از همراهمان جواب ایشان را دادیم. دکتر به سمت ما آمد و کمی ما را معاینه کرد و دوباره پشت میزش برگشت و دوباره به همراه ما گفت که به ما بگوید دفترچه ی بیمه ی خود را به او بدهیم که او نیز آن را به دکتر بدهد. ما نیز دفترچه ی خود را از کیف خارج کرده و مستقیماً به سمت دکتر گرفتیم. ایشان هم دفترچه را گرفت و نسخه ی ما را پیچیده و دفترچه را باز هم به دست همراه ما داد. او هم دفترچه را به ما داد و ما هم آن را در کیف گذاشته و به حال فرهنگ جامعه که فرهیختگانش هم اوضاع فرهنگی مناسبی در آن ندارند افسوس خوردیم. همانطور که در حال صرف افسوس بودیم دکتر گوشی تلفنش را برداشت و به منشی گفت که آمپول فلان را بیاورد. ما که از آمپول همچون حیوانی که به باوفایی شهره است می ترسیدیم؛ به خود لرزیده و از دکتر پرسیدیم که حتماً لازم است آمپول بزنیم که ایشان هم با یک بله خیلی کوتاه ما را متقاعد کرد.

بعد از چند ثانیه در باز شد و خانم منشی وارد شد. دکتر به او گفت که دست ما را بگیرد و ما را به سمت تخت تزریق راهنمایی کند و آمپولمان را بزند. آنجا بود که فهمیدیم خانم منشی تزریق را انجام خواهد داد و با وجود ترسمان از آمپول احساس کردیم ما و این همه خوشبختی محال است. اما خانم منشی در کمال ناباوری فرمودند که ما خودمان توانایی رفتن به سمت تخت را با راهنمایی ایشان داریم و به ما گفتند که پشت سر ایشان راه بیفتیم و با صدای ایشان به سمت تخت برویم. اینجا بود که فهمیدیم اگر جای همراهمان یک تکه چوب خشک می بردیم کارایی بیشتری داشت. به هر حال به تخت رسیدیم و دکتر از خانم منشی خواست که برای درآوردن لباس به ما کمک کند که ایشان باز هم گفتند که ما توانایی انجام کار های شخصی خود را داریم. اینجا بود که پی بردیم فرهنگ در بین مردم کشور ما یا نیست یا بد موقع است. به هر حال آماده شده و روی تخت تزریق دراز کشیدیم. منشی از ما پرسید که از آمپول می ترسیم یا نه. همراه ما تا آمد به خود بپیچد و حیثیتمان را ببرد، جواب منفی دادیم و قهرمانانه گفتیم که آمپول ترس ندارد و از این حرفها. ولی احساس کردیم بزرگترین دروغ عمرمان را گفتیم که بابتش کلی پشیمان شدیم. به خصوص وقتی خانم منشی آمپول را تا بیخش درونمان فرو برد و ما نیز دندان هایمان را درون تشک تخت. بعدش هم خیلی سریع ما را ترک کرده و از اتاق خارج شد. ما نیز از جا برخواسته و لباسمان را پوشیده و آماده خروج شدیم. در پایان هم دکتر باز هم به همراه ما گفت که به ما حتماً بگوید که دارو هایمان را به موقع بخوریم. ما نیز این بار از لجمان به همراهمان گفتیم که از دکتر تشکر کند و با او خداحافظی کند که در کمال تعجب او نیز این کار را کرد. از اتاق دکتر خارج شدیم و همراه ما تشکر بلند بالایی را تقدیم خانم منشی کرد و خیلی سریع دست ما را کشید و از مطب خارج شدیم.

نتیجه اخلاقی که می توان از این خاطره ما گرفت این است که: اگر کسی در مقابل فرهنگسازی مقاومت کرد، تلاش بیهوده نکنید و بگذارید به حال خودش باشد. نتیجه ی دیگری که می توان گرفت این است که خانم های منشی خیلی با فرهنگ هستند و آقایان نابینا خیلی روی عدم شناختشان از نابینایان حساب نکنند و به دلشان صابون نزنند و نتیجه آخری که می توان گرفت این است که بعد از برگشتن از مطب دکتر، بهتر است به اشکال مختلف از جمله فیزیکی و لفظی آن هم از نوع رکیکش از خجالت همراهتان در بیایید که خودش را اصلاح کند تا در مراجعات بعدیتان با همراهی ایشان، دچار مشکلات این چنینی به خصوص در مواجهه با خانم منشی نشوید.

امضا: یخ نکنی نمکدون.

دانلود نسخه ی صوتی.

منبع: ماهنامه ی مانا.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شانزده − هشت =

لطفا پاسخ عبارت امنیتی را در کادر بنویسید. *