نویسنده: ملیسا کارنی (Melissa Carney)
مترجم: پریسا جهانشاهی
منبع نسخه ی انگلیسی: future reflections
بازنشر از «وبلاگ انجمن ملی دانشجویان نابینا»، (National Association of Blind Students), مارس 2018
منبع نسخه ی ترجمه شده: محله ی نابینایان
یادداشت سردبیر:
ملیسا کارنی در حال تکمیل دو رشته زبان انگلیسی و روانشناسی در کالج مونت هولیوک (Mount Holyoke College) در ماساچوست (Massachusetts) میباشد. وی در سال 2017 برنده بورسیه تحصیلی (NFB) شد.
زمانی که بیشتر ما به ورزش فکر میکنیم، به انواع فوتبال، بسکتبال یا بیسبال میاندیشیم. ممکن است دوست داشتهباشیم در این ورزشها شرکت کنیم، اما به عنوان دانشآموزان نابینا، اغلب بر مشکلات دسترسی همراه با این موارد تمرکز داریم. گاهی تمرکز بر روی این مسائل نیز دشوار مینماید، چه رسد به غلبه بر موانع موجود در مسیر. با این وجود، بعضی ورزشها ما را به طور خودکار در زمین بازیای همسان با همتایان بینایمان قرار میدهند. اسبسواری اغلب به عنوان یک فعالیت تفریحی به تصویر کشیده میشود، اما به اندازه همه ورزشهای دیگر به مهارت و آمادگی جسمی نیازمند است. با این حال، برخلاف ورزشهای گروهی که با پرتاب یا گرفتن توپ سر و کار دارند، اسبسواری به طور طبیعی دسترسپذیر میباشد.
اسبسواری را از چهار سالگی شروع کردم. هنوز لذتی که در هنگام نشستن بر پشت اسب در آن غرق میشدم را به خاطر دارم. در ابتدا دقیقا نمیدانستم که این شادی به چه معناست، اما طولی نکشید که مفهوم آن را درک و تشریح کردم. آن شادی حاصل از ادراک آزادی و رضایت خاطر از برابری بود.
وقتی بزرگتر شدم، بیش از آنکه بتوانم بشمارم به من گفته شد نه، تو نمیتوانی. سوارکاری بخشی از زندگیام بود که احساس میکردم قادرم بدون ترس از عقب ماندن در آن به برتری دست یابم. زمانی که بر روی زین بودم، هیچ کس نقص بیناییام را با شکنندگی و ناتوانی در رشد و پیشرفت برابر نمیدانست. حتی برای یک بار هم متحمل هیچ محدودیتی نشدم.
نابینایی من حتی ممکن است مزیتی به من داده باشد. حس لامسه ام تعادلی عالی و آگاهی دقیق از حرکات اسب را برایم فراهم میساخت. من آزاد بودم که پذیرای ریسکهای معقول باشم، شکست بخورم و دوباره تلاش کنم تا زمانی که به موفقیت دست یافتم. من از فرصتهایی مشابه با همسالان بینایم برخوردار شدم.
در سالهای نخست، یک دستیار در هدایت اسبم در اطراف میدان به من کمک کرد، در حالی که میآموختم چگونه تعادل وزنم را حفظ کنم، در موقعیت مناسب قرار بگیرم، چرخشها را به اجرا درآورم و از اسب راه رفتنهای متفاوت را بخواهم. به زودی، دستیار من به درخواست مربیام کنار کشید. افسار و در نهایت کنترل اسب کاملا در دستان من قرار گرفت. مربی به تواناییهایم یقین کامل داشت. او نهایت اعتماد را به این امر که من قادرم یک سوارکار مستقل باشم داشت و به همراهیام در چالشها ادامه داد. وی مرا در ایجاد و دنبال کردن بزرگترین آرمانهایم تشویق کرد.
در هشت سالگی به کارگیری جهتیابی از طریق پژواک به منظور مسیریابی در میدانهای سرپوشیده را آغاز کردم. دیگر مجبور نبودم به راهنماییهای کلامی سایرین وابسته باشم. من قادر بودم از بخشهای منحصربهفرد مجموعه مهارتهای شخصیام بهره ببرم. به هنگام راه رفتن و چرخیدن در اطراف محوطه میدان، میتوانستم هر دیوار و روزنه را حس کنم. تمرکز بر روی جهتها در مرحله دوم قرار گرفت. اکنون که قادر به مدیریت جنبههای مسیریابی در اسبسواری بودم، مربیام میتوانست تمرینات و مانورهای تعادلی فشردهتری را به من آموزش دهد. نابینایی به جای ایجاد مانع در حرکتم، سبب افزایش تحرکم شد.
وقتی ده ساله بودم، اولین ماجرای سوارکاری کشوریام را تجربه کردم. ابتدا به همراه مربیام در میان جنگل سواری کردم. او به من نشانههای کلامی داد تا تغییر جهتهای مناسب را انجام داده و طرز راه رفتن اسب را تغییر دهم. تنوع موقعیت گامها و سطح زمین بیش از آن بود که من بدان عادت داشتم، بنابراین مهارتهای من به طور کامل در معرض امتحان قرار گرفتند. طولی نکشید که به همراه گروهی از دانشآموزان دیگر به سوارکاری پرداختم. مربی من بر روی توجه یکسان به هر یک از ما تمرکز داشت. هرگز با من به عنوان عضو ضعیف دسته رفتار نمیشد. دوستانم اغلب فراموش میکردند که من نابینا هستم و تا آخرین لحظه درمورد شاخههای آویزان هشدار نمیدادند. من از فراموشکاری آنها آزرده نمیشدم، بلکه مجرب و تعلیمدیده میشدم. با من همچون عضوی ضعیفتر یا انسانی کماهمیتتر برخورد نمیشد. در سوارکاری با من مانند دیگران رفتار میشد.
مربیام همزمان با سایر دانشآموزان پریدن را به من آموخت. همه در قالب یک تیم برای نشان دادن موقعیت پرش صحیح به من کار کردند. دانشآموزان همکلاسیام به اتفاق هم کار کردند تا مسائل مربوط به موقعیتهای دشوار را حل کنند. آنها همانطور که در برابر هر مانع تمرینی پشتیبانم بودند، بر بالای هر حصار تشویقم کردند. در حالی که دوستانم به منظور اجرای فرمانها به من راهنماییهای کلامی میدادند، مربیام برای پرشها شمارش معکوس انجام میداد. زمانهایی پیش میآمد که مرتکب خطا میشدم، مواقعی که تقریبا از روی اسب میافتادم، اما نمیترسیدم. هر شروع نادرست یا فرود تکاندهنده تجربهای برای یادگیری بود، یادآور آنچه که در آینده میتوانستم آن را بهبود بخشم.
در سالهای بعد، در مسابقات اسبدوانی شرکت جستم، درساژ را آموخته و به نقاط مختلف کشور رفتم. با ارائه توضیحات و نمایشها و سخنرانی در مورد تجربیاتم به عنوان یک سوارکار نابینا به منظور تلاش برای جمعآوری کمکهای مالی، به یک مرکز غیرانتفاعی سوارکاری درمانی برای دانشآموزان معلول کمک کردم. هرچه در توان داشتم انجام دادم تا به جامعه معلولان نشان دهم که ورزش، کار گروهی و رضایت از خود اموری امکانپذیر میباشند. من با گوشهگیری و دلسرد شدن معلولان از دنبال کردن ورزش موافق نیستم. هر کسی شایستگی کسب فرصت برای پذیرفتن ریسکهای پرمحتوا، کاوش در احساسات مختلف و کشف زیبایی برابری حقیقی را دارد.
مردم به من گفتهاند که به سبب سوارکار بودنم شجاع هستم. من اشتیاقم را به عنوان نمونهای از شجاعت به حساب نمیآورم. اختلال بیناییام به سادگی مانع به خصوصی است که مرا به سوی تلاش بیشتر و سختتر سوق میدهد. من به خاطر پیچیدن صفیر باد در موهایم، خندیدن با دوستان حقیقی، و احساس نشاط از انجام کارهای پیچیده سوارکاری میکنم. به سبب همراهی میان اسب و سوارکار است که سواری میکنم. من قادر به راندن اتومبیل یا تعقیب یک توپ بیصدای فوتبال نیستم، اما میتوانم در یک ورزش قابلدسترس که اتفاقا یکی از سختترین اشکال ورزش میباشد شرکت داشتهباشم.
زندگی من در میان تشخیص یک سرطان در دو سالگی، تبعیض در کلاس درس، و موانع بیشمار دیگری که در مسیرم ظاهر شدهاند، هرگز آسان و قابلپیشبینی نبوده است. به همین خاطر از هر فرصتی برای به دست گرفتن مهار در هر زمان ممکن استفاده میکنم. اسبسواری مرا قادر میسازد تا احساس آزادی و آرامش بیشتری داشتهباشم. این امر بسیاری از موانع اجتماعی موجود در برابرم را از بین میبرد. در این فضا، نه از مبارزه برای دسترسی برابر خبری هست، نه لحن تحقیرآمیز و نه انتظارات سطح پایین. فقط من هستم، یک اسب، و گروهی از مردم که مرا به عنوان یک سوارکار میبینند، نه به عنوان یک فرد نابینا. هیچ چیزی برتر از این نیست که به سبب تواناییتان نه به خاطر ناتوانیتان دیده شوید. پرشهای واقعی تنها موانعی هستند که در اینجا با آنها مواجهم.