مقاله: چیز هایی که باید جرأت گفتنش را داشته باشیم

نویسنده: Gary Wunder

منبع نسخه ی انگلیسی: Future Reflection

مترجم: محسن غلامی

منبع نسخه ی ترجمه شده: محله ی نابینایان

یادداشت سردبیر

مدت ها پیش از همه گیری   کووید-19، بسیاری از مربیان، والدین و نابینایان بزرگسال  نگران کیفیت آموزشی بودند که در دسترس دانش‌آموزان نابینا و کم‌بینا قرار داشت. در این مقاله گری واندر، سردبیر بریل مانیتور “Braille Monitor”, تحولاتی را که شاهد آنها بوده است، مورد بررسی عمیق قرار می دهد و مارا دعوت می کند تا راجع به روش های تأمین نیاز های دانش‌آموزان در جهان در حال تحولمان، وارد بحثی عمیق گردیم.

چیز هایی که باید جرأت گفتنش را داشته باشیم

معمولاً وقتی من مقاله ای  را نوشته یا ویرایش می کنم تا شما آن را بخوانید، به این امید دارم که به واسطه آن شما انگیزه پیدا کرده، روحیه تان بالا رفته و از این که وقتتان را صرف آن کردید، احساس رضایت داشته باشید. این هدف در این مقاله به این سادگی ها محقق نخواهد شد. ما میخواهیم درباره برخی از مسایل دشواری که پیوسته بر سر راه موفقیت کودکان  نابینا و نابینایان بزرگسال آینده مان قرار دارند، با  هم به گفتگو بپردازیم و راه حل تمام این مسائل، حاضر و آماده در اختیارمان قرار نخواهد گرفت. مثل بسته ای که با  گرهی زیبا کادو پیچ شده  و همراه آن کارتیست که می گوید: “ما میدانیم  برای درست کردن آن باید چکار کنیم و در شرف انجام آن هستیم.”

من شصت و پنج سال دارم. بنابر این در سال 1960 وارد مدرسه شده و در سال 1973 تحصیلاتم را به پایان رساندم. در آن دوران میان جامعه مدرسین و والدین کودکان نابینا، راجع به این که آیا کودکان باید به مدارس ویژه نابینایان یا مدارس همگانی بروند، بحث و گفتگو برقرار بود. در کانزاس سیتی، “Kansas City”، جایی که قبلاً زندگی می کردم، چندین مدرسه کلاس هایی داشتند که به آنها کلاس جبرانی می گفتند. ما که نابینا بودیم، در سال اول و دوم بیشتر وقتمان را در کلاس جبرانی می گذراندیم. در آنجا بریل یاد می گرفتیم، می آموختیم برای جمع و تفریق و ضرب، اعداد را ستون بندی کنیم و آن قالب عجیبی که برای تقسیم چند رقم در چند رقم مورد استفاده قرار می گرفت را آموزش می دیدیم. ما تفاوت های  قواعد نیمِس “Nemeth” (نوشتن ریاضیات به بریل) و قواعد حروف‌نویسی بریل را آموختیم. حتی یک بار هم این حرف را نشنیدیم که بریل مبهم و گیج کننده است. درجات و سطوح گوناگونی از این خط وجود داشت، و همگی بخشی از محتوای آموزشی بود که بدون شک ما آن ها را می گذراندیم. ما یاد می گرفتیم  نقاط بریل اشکال را ساخته، اشکال حروف و حروف کلمات را می ساختند و افراد در کلاس مجاور، می آموختند تا به سرب و جوهر نگاه کنند که اشکال، حروف و کلمات را شکل می دادند. ما یاد گرفتیم که افراد خوش شانسی هستیم. چون تقریبا دویست سال قبل شخصی که لویی بریل نام داشت، از راه رسید و به این موضوع پی برد چطور می توانیم همان کاری که دیگران با چشمانشان انجام می دهند، ما با انگشتانمان انجام دهیم.

در کلاس جبرانی ما تناسب اندام را از معلمی آموختیم که میدانست کاری را که انجام آن  را از ما می خواست، باید از طریق کلام یا گاهی با نشان دادن عملی نحوه انجام آن به ما منتقل کند. ما فهمیدیم تا زمانی که دستمان روی طناب باشد، می توانیم هر قدر  که می خواهیم با سرعت بدویم و بعد ها متوجه شدیم  اگر  به مواردی که در جهت‌یابی از طریق  برگشت صدا آموختیم دقت داشته باشیم، میتوانیم داخل سالن ورزشی نیز بدویم.

از آن جایی که مدرسه ای که من می رفتم، در منطقه محل سکونت ما قرار نداشت، هر بار من چهل و پنج دقیقه تا یک ساعت را با اتوبوس در راه بودم. اما این قضیه نه تنها مشکل محسوب نمیشد، بلکه یک نعمت به حساب می آمد. چقدر این قضیه فوق العاده بود که نظام آموزشی کانزاس سیتی  آن قدر برایش مهم بود  تا به جای این که دانش آموزان نابینایش را مجبور کند تمام ایالت میزوری “Missouri” را برای رفتن به شهر سنت لویی “St. Louis” بپیمایند، خودش تلاش می کرد تا  شرایط تحصیلشان را برایشان فراهم سازد.

از برخی جهات  کلاس جبرانی که من در آن شرکت می کردم، به مدارس قدیمی که در فیلم های وستر توصیف شده است، شباهت داشت.  کلاس اولی های تازه واردی مثل من هم وجود داشتند. اما افرادی از سال دوم تا سال ششم نیز در آنجا حضور داشتند. به همین خاطر وقتی  به کار هایم مشغول بودم، فعالیت آنها را هم نظاره می کردم.  بعضی از آنها در خواندن کند بودند، معلولیت های ذهنی کار هایی را که میتوانستند انجام دهند، به شدت محدود می کرد. اما باقی آنها در مهارت خواندن سریع بودند  این که توجهت به داستان های جذابی که آنها برای معلممان می خواندند جلب نشود، بسیار دشوار بود. داستان تام سایر “Tom Sawyer” بسیار جذاب تر بود از داستان دیک “Dick”، جین “Jane”، پاف “Puff”، اسپات “Spot”، و ماجرای اسب کوتوله ای که  سیبی از کیف مادرش دزدیده بود. این کودکان تندخوان، دلیلی شدند  تا من به این باور برسم  خط بریلی که من مشغول یادگیری آن هستم به من این امکان را میدهد تا به همان سرعت و کیفیتی  از آن استفاده کنم که شنیده بودم پدر و مادرم موقع کار می خواندند و مینوشتند.

بریل به هیچ وجه خطی سطح پایین محسوب نمیشد. مسیر یادگیری ما بود و چه چیز می توانست از این ارزشمند تر باشد؟ هر روز چندین بار برای معلم با صدای بلند بریل میخواندم  و او خطاهایی را که موقع روخوانی من اتفاق می افتاد اصلاح می کرد. اگر سر کلمه ای گیر می کردم، یا درست تر است اینطور نقل کنم، وقتی در خواندن کلمه ای می ماندم، او برای حل آن راهنمایی ام می کرد. حتی زمانی که سراغ باقی دانش آموزان می رفت، اگر متوجه میشد انگشتانم حرکت نمی کنند یا به نظر میرسید حواسم پرت شده و توجهم به جای دیگری رفته است، برای لحظاتی کوتاه مجدداً به سراغم می آمد. می گفت: “مشکلت سر چیه؟”

“من این کلمه رو بلد نیستم”

“کلمه رو به من نشونش بده. آهان فهمیدم. برام هجی اش کن.”

“کلمه دشواریه. ظاهرا با یه حرف “G” شروع میشه.  بعد علامت مخصوص حروف “AR” هست و بعدش فکر می کنم این یکی “Y” باشه.”

“تو حروف رو داری. درسته؟ پس این حروف با هم چه معنی میدن؟”

جواب مرددانه و از روی خجالت من این بود: ”  گری “Garry” هستش.”

“بله، جواب درست همینه. پس همینطور ادامه بده.”

بعد از آن دوباره به خواندنم ادامه دادم. میخواندم و داستان را می فهمیدم. تا این که دوباره به همان “G”، علامت “AR” و همان “Y” تنها رسیدم. هیچ کلمه ای  به این سادگی وجود نداشت ولی در آن لحظه این کلمه از همه کلمات دیگر برایم سخت تر بود. وقتی ترغیبم می کرد بلند بخوانم، تا به آن کلمه می رسیدم، دچار تردید می شدم و میشنیدم که زیر لب زمزمه می کرد: “گری، گری، گری.” بعد از آن وا نمود می کردم کلمه را فهمیدم و می گفتم: “گری.” او هم آسودگی خاطر و درماندگی اش را با چیزی شبیه به هیجان پنهان می کرد.

هرچه موارد بیشتری را از مقدمات مربوط به نابینایی یاد می گرفتم، زمان کمتری را در کلاس جبرانی می گذراندم. در مقطعی دیگر این کلاس اصلیترین فعالیت روزانه من در مدرسه نبود و محلی بود که کتاب های کلاس های دیگر را آنجا نگه می داشتم. آنجا مکانی بود که سرکی می کشیدم تا کتاب جغرافی را گذاشته و کتاب تاریخم را بردارم. اغلب آنجا محلی بود تا مطلبی را که معلم کلاس جبرانی ام برایم به بریل برگردان کرده بود بردارم تا در کلاس هایی که با افراد بینا دارم از آن استفاده کنم.

هدف این نوشته این نیست تا شما را به خاطراتی از روز های خوب گذشته ببرد. یا این که اعلام کند در دوران مدرسه من هیچ مشکلی وجود نداشت. اما وقتی به امکاناتی که امروزه در اختیار کودکان نابینا قرار می گیرد نگاه می کنم، تقریباً احساس می کنم من در دنیا هیچ مشکلی نداشتم.

این روز ها این قضیه طبق تجربیات من  با چیز هایی که از بسیاری از والدین کودکان نابینا می شنوم، در تضاد می باشد. تعداد کمی از آنها بلافاصله پس از ورود به سال اول، یادگیری خط بریل را آغاز می کنند. معمولاً به خاطر این که کودک اندکی می بیند، با این قضیه مخالفت می کنند. این ضرب المثل که در سال اول، دوم و سوم شما یاد میگیرید  تا بخوانید و در تمام سال های بعد میخوانید تا یاد بگیرید، کاملا برعکس عمل می شود. ما وقتمان را صرف ارزیابی های بی پایانی کرده تا تعیین کنیم که کودک باید با کتاب بریل، چاپی یا هر دو درس بخواند. اما چیزی که اغلب اتفاق می افتد این است که حوزه آموزشی به صورت عجولانه تصمیم می گیرد اگر کودک می تواند تا حدی کتاب چاپی را بخواند، باید به همین طریق مشغول به تحصیل شود. وقتی کتب چاپی ریزتر شوند، خطوط به هم نزدیک تر شده و خواندن برای کودک سخت تر می شود. ناگهان این قضیه مشخص می شود که دیگر کتب چاپی به کار نمی آید. تازه حالاست که حوزه آموزشی و والدین به فکر بریل می افتند. اما از کجا شروع کنند؟ زمانی که برای یادگیری خواندن بریل اختصاص یافته  بود، پیش از این از دست رفته است. حالا یادگیری بریل تنها به قیمت قربانی شدن یک یا چندین درس امکان پذیر است. شاید بتوانیم جیمی “Jimmy” را پانزده دقیقه زودتر از کلاس بیرون بیاوریم. درس تاریخ، چرا که نه؟ وقتی نمره بدی می آورد، ما واقعا قصد نداشتیم تا او آن امتحان غیر منتظره را از دست بدهد یا از این نکته بی خبر بماند که به دانش‌آموزان در همان لحظات از دست رفته کلاس تذکر داده شد  تا  به محتوایی از درس یا بیشتر توجه ویژه ای داشته باشند. چه چیزی را باید مقصر نمره پایین جیمی دانست؟ البته که بریل.

حتی برای کودکانی که کاملا نابینا هستند هم آموزش بریل تضمین نشده است و گاهی هم امکان ارائه آن وجود ندارد. اغلب مدارس کوچک نمیتوانند آموزگاران بریل را پیدا کنند. گاهی زمانی مدارس این کار را انجام میدهند که دانش‌آموز نابینا آن قدر زمان بسیار کمی را با معلم سپری می کند که یادگیری خواندن و نوشتن دیگر به عنوان بخشی اساسی ای از آموزش های مقدماتی اش محسوب نمیشود. بلکه مانند باقی دروسش با آن برخورد می شود و تنها بخش اندکی از روز به آن اختصاص می یابد. در بسیاری از موارد کودکان ما که در محدوده های مدارس زندگی می کنند، تنها یک بار در ماه معلمی که بریل می داند را می بینند. دوباره که به ماجرای گیر افتادنم بر سر کلمه گری فکر می کنم، این قضیه به ذهنم خطور می کند اگر کسی به من می گفت من باید سه هفته صبر کنم تا معلم بریل من بتواند بیاید و به من کمک کند، سرعت خواندن بریل من چگونه می شد؟

اگر دانش‌آموز نابینای ما خواندن و نوشتن را ماهرانه یاد نگیرد، چه بلایی بر سرش می آید؟ او یاد می گیرد که در کلاسش بنشیند و تماشاگر باشد. او آنچه را که بتواند با گوش هایش بشنود، یاد می گیرد. اما هر سال او به این نتیجه می رسد که چقدر اطلاعات از طریق کار‌برگ، کتاب یا مجله ویکلی ریدر (هفته نامه ای ویژه دانش‌آموزان) “Weekly Reader”، به دست می آید. او در زندگی شخصیش هم یاد میگیرد یک تماشاگر باشد. زمانی حول و حوش سن هجده سالگی ما او را وارد برنامه ای برای توانبخشی می کنیم. اگر این برنامه رویکردی مناسب داشته باشد، به او می گوید که او قادر است هر چیزی که بخواهد بشود، این که محدودیتی در برابرش وجود ندارد و این که نابینایی اش با آموزش و فرصتی مناسب، میتواند تا سطح یک دردسر و ناراحتی محض تنزل پیدا کند. مهم نیست این برنامه چقدر خوب باشد. چقدر احتمال دارد او این مهارت ها را یاد گرفته و به آن مسلط شود؟ تا چه حد واقع‌نگرانه است که باور کنیم با تمام برنامه های یک هفتگی، دو هفتگی و هشت هفتگی‌مان می توانیم این وضعیت را تغییر دهیم؟ نه ماه آموزش توانبخشی میتواند برای برخی افراد معجزه کند. اما ما باید تلاش کنیم تا به این نتیجه برسیم که آنهایی که کودکان نابینایمان را نه ماه در هر سال و به مدت 12 سال در اختیار دارند، بسیار بهتر میتوانند به آنها آموزش دهند چگونه این موارد را یاد بگیرند.

در  میزوری و بسیاری از ایالات دیگر، اغلب آن چه در مدارس عمومی اتفاق می افتد، به صورت محلی برای آن تصمیم‌گیری می شود. البته که مقداری بودجه از طرف دولت مرکزی و محلی وجود دارد و این بودجه  استاندارد های اندکی را با خود به همراه می آورد. اما مبالغی که از طرف دولت فدرال برای تأمین هزینه های آموزش استثنایی اختصاص یافته است، هیچگاه تضمینی نبوده است جالب است دولت ناراحتی اش را از هزینه های توانبخشی با افزایش بودجه خدمات انتقال، (فعالیت هایی جهت آماده سازی نوجوانان معلول برای ورود به جامعه و دانشگاه)، نشان داده است. با این وجود اختصاص یافتن بیشتر این هزینه ها وقتی  شروع می شود  که مدت ها  از زمانی که انتظار می رود شخص بتواند به خوبی بخواند و بنویسد گذشته است. این که نظام توانبخشی زودتر به کار بیفتد، به نظر ایده  خوبی می باشد. اما ترس من از این است که برای بیشتر دانش آموزان این برنامه خیلی دیر محقق می گردد.

با وجود آموزگاران انگشت شمار، محتوای آموزشی بسیار محدود و شخصیت های الگوی کم تعداد، کودکانمان با نبردی طاقت‌فرسا مواجه می شوند برای این که بدانند چه چیز هایی را می بایست از مدت ها قبل به عنوان بخشی از دانش و شناختشان با خود به همراه می داشتند. ما معمولا آموزش های مرتبط با آمادگی برای دانشگاه و سایر مهارت های مورد نیاز بعد از دوران مدرسه را ارائه می دهیم و وقتی بسیاری از دانش‌آموزان دوره آموزشی شان را به پایان نمی رسانند،شگفت‌زده می شویم. گهگاه آموزش های آمادگی برای دوران پس از مدرسه، جاییست که افراد نابینا تکنیک های مخصوص به خودشان را برای یادگیری شکل می دهند  و قدم در مسیر طولانی جهت جبران عقب ماندگی هایشان می گذارند. آیا جای تعجب دارد این که برخی افراد بسیار باهوش تحصیلات دانشگاهی شان را با متوسط نمره کمتری نسبت به چیزی که میتوانستند به دست بیاورند، به پایان می رسانند. تنها اگر می توانستند روی محتوایی که آموزش داده می شد تمرکز کنند. نه این که خودشان را درگیر یادگیری دانشی کنند که تصور می شد آن را کسب کرده اند، مهارت هایی که به نظر می رسید از آن بهره مند شده اند و فنآوری که بدون در نظر داشتن آنها شکل گرفته بود.

در این مقاله هیچ راه حل ساده ای را پیدا نخواهید کرد که بتوان آن را در قالب چند حرف نوشته یا ملاقات با تعدادی از اعضای کنگره به انجام رساند. ما باید به عقب برگردیم و امکاناتی را که در اختیار کودکان نابینا قرار می دهیم، به دقت بررسی کنیم و شجاعانه تلاش کنیم تا فراتر از این که صرفا مشکل را شناسایی کنیم قدمی برداریم. طبق روال همیشگی، بخش بزرگی از راه چاره باید از طرف خودمان محقق شود. ابتدا به شکل یک ایده، بعد در قالب یک تعهد، و بعد از مسیر اراده ای مستمر و سرسخت که تغییر حقیقی را رقم می زند. وقتی بچه هایمان را به همان مدرسه خواهر و برادر هایشان می فرستیم، تعامل با محیط حاصل از آن ممکن است خوب به نظر بیاید. اما زمانی که میان آن چه که به کودکان نابینایمان میرسد و آن چه همتایان بینایشان دریافت می کنند، چنین نابرابری وجود دارد، به سادگی باید بگوییم ما نظامی معیوب داریم و لازم می باشد تا برای آن شروع به پیدا کردن راه حلی کنیم. اجازه بدهید توسط کسانی که میگویند این نظام برای همه افراد دارای نقص است، از مسیر منحرف نشویم. به خاطر این که میدانیم این مطلب صحیح نیست. اگر ساختاری که افراد نابینا از آن استفاده می کنند به آسانی قابل تعمیر بود، حتماً کسی این کار را انجام می داد. ما باید خود را وقف راه حلی کنیم. راه حلی که واقعا کمک به کودکان را بر حفظ وضعیت فعلی ارجح می داند. یا این که خود را نگران دلخوری والدینی کنیم که معتقدند ما در تلاشیم تا کودکانشان را با تأکید بر مهارت ها و ابزار هایی که همکلاسی های بینایشان استفاده نمی کنند، متفاوت جلوه دهیم.

چه چیزی را می توانیم برای بررسی در دستور کار قرار دهیم؟ پاسخ به این پرسش که چرا مقاله ای را که مشغول به خواندنش هستید در بریل مانیتور ظاهر شده است؟ در همین سوال بالاست ایده های خوب تنها از نویسنده ها نشأت نمی گیرد. ایده های خوب از افرادی بیرون می آید که تجربه و تعقل دارند. نتایج مثبت از تمایل داشتن برای به اشتراک گذاری این ایده ها شکل می گیرد. اگر این مقاله اولین و آخرین مقاله ای باشد که راجع به این موضوع می بینیم، من وقت شما و خودم و منابعمان را ضایع کرده ام. اما بیشترین امید من به این است این مقاله نقطه شروع فرایندی مثبت باشد.

علاوه بر ما چه کسانی می بایست در مأموریتمان برای یافتن این پاسخ ها شرکت کنند؟ هیچ کس بیشتر از معلمین در طول روز با کودکان ارتباط ندارد، بنابراین آنها می بایست در پشت این میز جای خودشان را داشته باشند. مدیران مدارس باید تصمیم بگیرند تا منابع ارزشمند را چگونه استفاده کنند. از این رو آنها نیز لازم است جایی در پشت این میز داشته باشند. قوای مقننه و مجریه، بودجه اموری که انجام می شود را تأمین می کنند و مقرراتی را وضع می کنند که نحوه انجام آن را مشخص می کند. بدون شک نیاز است  جایگاهی برای آنها نیز در پشت این میز وجود داشته باشد.

اما تغییر از جانب تمام این اشخاص به وقوع نخواهد پیوست. ماییم که باید بنیاد آن را شکل دهیم، دیدگاهشان را جویا شویم و جایی که میتوانیم با هم تلفیقشان کنیم. از همه مهمتر باید کاری کنیم تا به عنوان یک متحد به ما ملحق شوند، و پا در مسیر طولانی اصلاح ساختار آموزشی بگذاریم. تا کودکانمان بتوانند به رویای یکپارچه شدن واقعی با افراد بینا دست یابند. اینجا جاییست که شما وارد این ماجرا می شوید. پس لطفاً این کار را انجام دهید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

سیزده + 14 =

لطفا پاسخ عبارت امنیتی را در کادر بنویسید. *