ناصر حریری ناشر و نویسنده ی نابینا را بیشتر بشناسیم

اگر به صورت حرفه ای و پی گیر اهل فرهنگ و ادبیات باشید با نام ناصر حریری آشنایید چرا که در دهه ۶۰ با چند تن از مشهورترین چهره های فرهنگ و ادبیات همچون احمد شاملو و مهدی اخوان ثالث گفت و گو کرد و این مصاحبه ها آن قدر بازتاب داشت و خصوصا خود شاملو مدام به آن ارجاع می داد که از ناصر حریری یک برند معتبر در عرصه فرهنگ و ادبیات و پژوهش ساخت و جالب این که او فعال رسانه ای نبود و نابینا هم بود و پیش از آن با طالقانی و بنی صدر هم گفت و گو داشته البته اولی به عنوان نماینده معلمان و نه به قصد مصاحبه.

اگر به صورت حرفه ای و پی گیر اهل فرهنگ و ادبیات و کتاب باشید با نام ناصر حریری آشنایید. چرا که در دهه ۶۰ -که از رسانه های متنوع امروز خبری نبود- این نام با چند تن از مشهورترین چهره های فرهنگ و ادبیات همچون احمد شاملو، رضا براهنی و مهدی اخوان ثالث گفت و گو کرد اما همان ها هم شاید ندانند او پیش از آن با چهره های اصلی و شاخص انقلاب ۵۷ هم مصاحبه یا مصاحبت داشته است. تب و تاب سیاست که فرونشست ذوق و شوق او اما فرونکاست و این بار سراغ شخصیت های ادبیات ایران رفت و حاصل، مصاحبه هایی خواندنی و ماندگار شد که نه در مجلاتی که هنوز شاید به صحنه نیامده بودند که در قالب کتاب منتشر شدند و آن قدر بازتاب داشتند که بارها تجدید چاپ شدند و خصوصا خود شاملو در گفت و گویهای بعدی به جای تکرار نظرات و تعاریف خود مدام به آن ارجاع می داد و همین ها به اضافه یک عمر فعالیت فرهنگی و آموزشی از ناصر حریری یک برند معتبر در عرصه فرهنگ و ادبیات و پژوهش ساخته است و همه اینها در حالی است که او مرکز نشین نیست.

جالب این که او فعال رسانه ای نبود و از سر عشق و علاقه از شمال ایران راهی تهران می شد و با شخصیت های برجسته به دیدار و گفت و گو بنشیند. او البته در گرماگرم سال اول بعد از پیروزی انقلاب ۵۷ با آیت الله طالقانی و ابوالحسن بنی صدر هم گفت و گو کرده بود. اولی بیشتر مصاحبت بود تا مصاحبه و دومی یک مصاحبه. تازه همه اینها در حالی قابل توجه تر است که بدانیم ناصر حریری نابیناست.

گفت و گوی حاضر درباره یک عمر فعالیت فرهنگی و اجتماعی شخصیتی در این حد را با این انگیزه منتشر می کنیم تا یادآور شویم نباید اجازه داد خمودی و خموشی بر ما چیره شود و جدای این بپرسیم چرا باید هلن کلر را بشناسیم و ناصر حریری یا دکتر محمد خزایلی را نه و چرا در کتاب های درسی معرفی نشود؟

این گفت و گو را با صبر و حوصله ای مثال زدنی خانم روفیا عابدی انجام داده که خود اهل کتاب و ادبیات است و تردیدی نیست که اگر پیشینه سال ها آشنایی ایشان با آقای حریری نبود جلب رضایت و انجام آن میسور نبود. این یک مصاحبه نیست. درس زندگی از زبان یک فعال فرهنگی و اجتماعی است و دریغ است که تاکید بر بخش فرهنگی جنبه اجتماعی را کم رنگ کند.

علی نقی حریری با نام هنری ناصر حریری در سال ۱۳۲۰ خورشیدی در شهرستان بابل، استان مازندران در خانواده ای ۸ نفره با ۲ خواهر و سه برادر چشم به دنیا گشود. چشمانی که به دنیا باز شد اما زود دانستند و دانست که این چشم ها توان دیدن ندارند. به همین خاطر و با وجود تلاش برای هم سان سازی (در بازی، آموزش و یادگیری) با هم سن و سال هایی که از بینایی محروم نبودند تا ۱۵سالگی نتوانست به طور مستقیم و رسمی تحصیل کند.

هر چند در این سال ها هم در کلاس های درس می نشست و به سبب شیفتگی فوق العاده به دانستن درس ها را گاه بهتر و دقیق تر از هم کلاسی ها به خاطر می سپرد و در کلاس ها پاسخ گوی معلم ها بود و الگویی که به دیگران معرفی می شد.

در همین زمان بود که با سرگذشت دکتر محمد خزائلی در سال نامه دنیا آشنا شد و از آموزش و پرورش خواست به او هم فرصت و امکان شرکت در امتحانات را بدهند. موافقت شد و  درسال ۱۳۳۵ ششم ابتدایی را داوطلبانه امتحان داد و به نیکویی از عهده برآمد و پس از آن توانست دوره های دبیرستان را در دبیرستان شاهپور، قناد و آیت الله نوری (در رشته ادبیات) ادامه دهد اما این سقف آرزوهای حریری جوان نبود و دوست داشت جهان را اگر نه با چشم سر که با چشم فرهنگ و ادبیات نظاره کند و به کانون جامعه بیاید نه آن که در گوشه ای بخزد.

چنین بود که سال ۱۳۴۲ وارد دانشکده ادبیات دانشگاه تهران شد و به تحصیل در رشته علوم اجتماعی پرداخت و تنها سه سال بعد (در سال ۱۳۴۵)  از دانشگاه فارغ التحصیل شد. دو سال پس از آن وارد آموزش و پرورش شد و چند ماهی در مدرسه نابینایان تهران به تدریس پرداخت و بعد به بابل بازگشت و به خدمت در آموزش و پرورش ادامه داد و به عنوان معلمی نمونه و مثال زدنی شناخته شد.

ناصر حریری اما می خواست جامعه و جهان را باز هم بیشتر بشناسد. پس رهسپار فرنگ شد و سال ۱۳۵۶در فرانسه در رشته جامعه شناسی به دریافت فوق لیسانس نایل آمد.

اواخر ۵۶ بازگشت و بعد از انقلاب «مصاحبه با تاریخ سازان ایران» را شروع کرد و مثل دیگر مردمان چند سالی درگیر سیاست هم بود اما از  سال 1363 از دل مشغولی های سیاسی فاصله گرفت ولی با فعالیت اجتماعی وداع نکرد.

به کار های فرهنگی پرداخت و با نخستین کتاب در این زمینه که گفت و گو با احمد شاملو و  رضا براهنی است نام او بر سر زبان های اهل مطالعه افتاد در حالی که خیلی ها نمی دانستند نابیناست و ساکن تهران نیست و منتقد ادبی هم نیست. یا هم اوست که چند سال قبل با شخصیت های سیاسی مشهور آن سال ها هم گفت و گو کرده است.

چون گفت و گو ها را با دو نام معتبر شروع کرده بود و هر دو از حاصل کار راضی بودند دیگران هم تمایل نشان دادند و مجموع این کتاب ها به 15 جلد رسید و گفت و گو با هنرمندان در رشته های موسیقی، نقاشی و فیلم همچنین با مترجمین  را نیز در برگرفت.

ذهن پویای او اما آرام نمی گرفت و از سال ۱۳۶۵ تحقیق بر روی شاهنامه را هم آغاز کرد و نتیجه این تحقیق ۶ جلد کتاب است با عنوان «سرگذشت قهرمانان شاهنامه». از دیگر کتاب های او می توان به «فردوسی، زن و تراژدی» و سرگذشت فردوسی و مرگ در شاهنامه اشاره کرد و چندان غرق فردوسی و شاهنامه شد که اکنون عنوان شاهنامه پژوه نیز او را می برازد.

چنان که اشاره شد دغدغه او تنها فرهنگ و ادبیات نبود و به فعالیت های اجتماعی هم می پردازد و مهم ترین آنها پایه گذاری انجمن امداد به بیماران سرطانی ایران است و فعالیت مستمر در این عرصه. (این توضیح هم لازم است که اگرچه مقدمه از ماست اما از اطلاعاتی که در شماره ۱۱۱ مجله «بارفروش» آمده بود نیز بهره فراوان گرفته ایم).

متن مصاحبه در زیر می آید:

آقای حریری! هر چند بهتر است با پرسش های فرهنگی شروع کنم اما چون می دانم برای مخاطب این گفت و گو در «عصر ایران» این پرسش پدید آمده که چگونه نابینایی نتوانسته مانع تحقق خواست های شما شود اجازه دهید با همین پرسش آغاز کنم که واقعا راز آن چیست. یعنی آیا واقعا این موضوع (نابینایی) محدودیتی در برابر خواست هایتان ایجاد نکرده است؟

– من هیچ وقت هوس نکردم اصغر فرهادی یا عباس کیارستمی بشوم.

بگذارید به موضوع جالب دیگری اشاره کنم. می دانم شما دوچرخه سواری هم کرده اید. این دیگر چگونه ممکن شده؟

-برخی تصور می کنند دوچرخه سواری تنها با دیدن انجام می شود، اما این گونه نیست. چون دوچرخه های دو سرنشین هم هست که فردی در جلو نشسته و دوچرخه را هدایت می کند و فرد نابینا هم در صندلی عقب پدال می زند و دوچرخه سواری را با لذت تجربه می کند. این تجربه را در عرصه های دیگر هم می توان به کار بست. چون تنها چشم نابینا نمی بیند و دیگر اعضا توانایی دارند. حال آن که افراد بینا فکر می کنند که همه کار ها تنها با داشتن بینایی به انجام می سد. اما فقط چشم من نمی بیند و اشکالی در پاهایم وجود ندارد.

بگذارید خاطره دیگری برای تان تعریف کنم. به نروژ می رفتم و در دانمارک یک ساعتی تاخیر داشتیم. یک مرتبه دیدم یک نفر آمد و دست و پشت گردن مرا گرفت و  مرا  روی یک ویلچر  پرت کرد. تا نزدیک هواپیما رفتیم. بعد مرا پیاده کرد. دست مرا هم محکم گرفت که نکند اتفاقی برایم بیفتد. بعد باهم به طرف هواپیما رفتیم. وقتی چند قدمی راه رفتیم، گفت: شما خوب راه می آیید! گفتم این که چشمم نمی بیند چه ارتباطی به پایم دارد؟ البته گمان نمی کنم قانع شده باشد اما خاطراتی از این دست کم ندارم. در هر حال  آدم ها در درک دنیای یک دیگر همیشه با مشکل روبرو بودند. الآن هم وضعیت خیلی بهتر از این نیست.

سراغ گفت و گوها برویم. در مورد کتاب «تاریخ سازان ایران سال ۱۳۵۸» کمی توضیح دهید. این مصاحبه ها با چه اشخاصی بوده است؟

باید توضیحی قبل از پاسخ دادن به این پرسش ارائه دهم. من تنها در مورد این کتاب می توانم اطلاعاتی به شما بدهم اما در مورد انقلاب سال ۱۳۵۷ هیچ قضاوتی نمی کنم. به این دلیل که معتقدم در مورد هر انقلاب و جنبشی ۵۰ سال بعد باید صحبت کرد.  اما در پاسخ به پرسش شما با آقایان بنی صدر، هاشمی رفسنجانی ، حاج سیدجوادی، زنجانی، شریعتمداری، متین دفتری و نیز از سازمان مجاهدین.

چرا این افراد را برای گفت و گو انتخاب کردید؟

چون این افراد دارای منصب های خاص بودند یا مهره های تاثیرگذار سیاسی بودند و به هر حال حرفی برای گفتن داشتند.

چطور توانستید به آنان دست رسی پیدا کنید و چگونه مصاحبه با شما را پذیرفتند؟

قرار بود در ابتدا با آقای طالقانی صحبت کنم. من جزو ۱۰ نماینده ای بودم که از طرف کانون معلمین انتخاب شده بودم تا با ایشان صحبت کنم. ما گفت و گوهای زیادی داشتیم اما متاسفانه نشد تا مصاحبه ای ( برای انتشار عمومی) انجام بدهیم، اما در مورد افراد دیگر وقتی به آنها می گفتم قرار است با آقای طالقانی صحبت کنم آنها هم می پذیرفتند شرکت کنند.

ماجرای انتخاب از طرف معلمان و آن ۱۰ نفر چه بود؟

حوالی سال های ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ معلمین کلاس ها را تعطیل کرده بودند . ما  در مدرسه شاهدخت آن زمان جمع می شدیم و برنامه ریزی می کردیم و بعد از آن به شهرستان ها می رفتیم و سخنرانی می کردیم و امثال اینها. در سال انقلاب ۱۰ نفر انتخاب شدند و یکی از آنها هم من بودم تا با آقای طالقانی صحبت کنیم. (که تازه آزاد شده بودند).

در آن زمان محدودیتی نداشتید از طرف شاه یا ساواک؟

نه چون انقلاب به سرانجام خودش نزدیک شده بود.

گفتید با آقای طالقانی  گفت و گوهای زیادی داشتید. در چه زمینه ای بود و چه خواست هایی داشتید؟

صحبت می کردیم تا نماینده ای برای سخنرانی به شهرستان بابل بفرستند. عمده صحبت های ما به این صورت بود منتها صحبت های متفرقه هم مطرح می شد. متاسفانه همانطور که گفتم ما مصاحبه ای نداشتیم اما صحبت های فراوانی داشتیم. یکی از حرف های ایشان را که من به خاطر دارم این بود که کاش این انقلاب خیلی دیرتر به ثمر برسد تا سره از ناسره جدا شود.

مصاحبه با آقای هاشمی رفسنجانی هم به خاطر آشنایی شما با آقای طالقانی شکل گرفت؟

این هم می توانست یکی از دلایل باشد اما آقای هاشمی رفسنجانی آشنای یکی از آشنایان ما بود و آن فرد واسطه گفت و گو شد. البته آقای بنی صدر به خاطر آقای طالقانی با مصاحبه موافقت کردند.

چرا خیلی از مردم با این کتاب آشنا نیستند؟

چون این کتاب مربوط به سال ۱۳۵۸بوده است.

درست است. اما کتاب های ادبی شما هم مربوط به چند سال بعد و دهه ۶۰ است ولی جایگاه قابل توجهی پیدا کرده است.

بله چون کار بی دردسری بوده و طرفداران خودش را دارد.

چطور شد که به گفت و گو با چهره های سیاسی علاقه مند شدید؟

چون خودم سیاسی فکر کردم و می کنم .

نگاهی بیندازیم به گفت وگوهای ادبی شما. تصور می کنم ۴یا ۵ سال بعد از مصاحبه با تاریخ سازان انجام شدند و برای شروع هم سراغ احمد شاملو رفتید.

بله ، درست است. ایشان و دکتر رضا براهنی.

گویا آقای شاملو چندان علاقه ای به مصاحبه آن هم به آن تفصیل نداشته. چطور حاضر به گفت و گو شد؟ چطور به ایشان دست رسی پیدا کردید؟

آقای شاملو ۵۰۰ مصاحبه انجام داده. البته مصاحبه مفصل را بار اول انجام ندادند، چند سال بعد آن مصاحبه مفصل اتفاق افتاد. آقای باقر پرهام -یکی از آشنایان ما – واسطه این مصاحبه شد.

در همان مصاحبه و حتی قبل از آن نطق مشهور و  در آن زمان ایده ای را مطرح می کند که بسیار جنجال برانگیز شد. اینکه شاهنامه فردوسی، خمسه نظامی یا … شعر نیستند. به بیانی هر داستانی که به نظم کشیده شود، شعر محسوب نمی شود.

بله اما ایشان این مساله را قبل از مصاحبه ما مطرح کرده بود و من در آن گفت و گو در این باره از او پرسیدم. این مسئله سر و صدای زیادی ایجاد کرد. خیلی ها به آن نقد کردند اما او پاسخ جالبی داد. گفت: (بالاخره من آب در خوابگه مورچگان ریختم!‍) بسیار افراد روشن اندیش و آگاه به ایشان نقد کردند که چرا این نظریه را دارند. شاملو هم می خواست همین کار انجام شود تا یک بار دیگر شاهنامه به روی صحنه بیاید.

حرف او به نظر منطقی می آید اما دیگران شاید متعصبانه به آن بخش پرداختند که شاهنامه شعر نیست.

تعریف خاصی از شعر داشتند. هر چند نظرشان در مورد شاهنامه کمی عجیب بود و من این را به خودشان هم گفته بودم.

اگر تعریف مان را از شعر به نظر او نزدیک کنیم چندان دور از ذهن نیست. چون معتقد بود هر داستانی را به نظم بکشیم شعر محسوب نمی شود.

البته در شاهنامه فردوسی و خمسه نظامی هم ما اشعاری داریم ولی خود این داستان شعر نیست و من هم با ایشان موافقم.

شاملو نظریه چالش برانگیز دیگری هم دارد که پرسش همیشگی من هم هست و آن اشاره به بی رحمی یا خشونت رفتاری بین عاشق و معشوق در ادبیات ماست و گویا دیدگاه اجتماعی هم این بی رحمی و دل سردی معشوق را تایید و ترویج می کند .

نکته یا پرسش بسیار خوبی را مطرح کردید. ما در یک جامعه استبداد زده زندگی می کردیم. ۲۵۰۰ سال به ما باید ها و نباید ها و الزام های رفتاری را آموختند. در این سیر تاریخی عده ای قدرت مند بودند که هر رفتاری را که می خواستند نسبت به ضعفا داشتند. بنابراین این رفتار عادی شده بود . عاشق، طالب بود و معشوق می دانست و سعی می کرد همه قدرتش را به کار بگیرد و عاشق را خوار و ذلیل کند و همه جا به دنبال خودش بکشد.

نه در آن روزگار و نه امروز این پرسش مطرح نشد که آیا نیازی را که عاشق به معشوق دارد معشوق به عاشق ندارد؟ ۷۰۰ سال پیش حافظ به این پرسش پاسخ واقع بینانه ای داده است اما هیچ وقت مورد توجه قرار نگرفته است:

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد

ما به او محتاج بودیم  او به ما مشتاق بود

البته برخی از شاعران دیگر هم به این مسئله اشاراتی داشته اند. وحدت وجودی ها هم همین حرف ها را می زدند. امروز هم باز ما گاه سخنانی از این دست را می شنویم اما در هر حال این واقعیت تنها در  حوزه همان اشعار باقی ماند و نمود بیرونی پیدا نکرد.

شاید چون از دیرباز خاطر مسائلی که بر زنان رفته زن، پنهان کاری را خوب آموخته به گونه ای که برخی تصور می کنند احساسی ندارند.

بحثی در دوران ساسانی بود که زنان به همسران می گفتند بگو چه می خواهی که ما آن کنیم اما در عین حال شما فراوان می بینید که این ها به خیانت متهم می شدند و به اشکال گوناگونی همسرانشان را اذیت می کردند. تعداد زیادی ماده در قانون است که زن اگر این کار را کرد باید مجازات شود. به همین دلیل زن ها به پنهان کاری روی آوردند. یکی از دلایلی که زن و مرد نمی توانند با هم تفاهم داشته باشند بخاطر عدم شناخت همدیگر است. در این زمینه گفت و گو های زیادی دارم. هرچند که همه از فمینیسم حمایت می کنند اما واقعیت اینطور نیست.

یک فمینیست رادیکال خود را برتر از یک  مرد می داند. فمینیست های عادی معتقدند که زن ها با مردان باید برابر باشند. پرسش اینجاست که آیا زن ها با زن ها برابرند؟ برابری را  چگونه تعریف می کنید؟ خود زنان چه تلاشی برای این برابری انجام می دهند یا داده اند. همه اینها قابل بحث است. ملاحظه می کنید که مسئله را از یک بعد دیگر هم می شود مورد بررسی قرار داد.

نام آشنا ترین واژه برای انسان واژه خوشبختی است. آدمیان همیشه در آرزوی یافتن این کیمیای غریب و  ناشناخته بودند و هستند . حتی آنها که در صحرا ها با گرسنگی و تشنگی زندگی را تجربه می کردند بیشتر از هرکس دیگر شاید در آرزوی دست یافتن به این کیمیای هستی بوده اند.

اکنون می توان این پرسش را در میان گذاشت که آن زنها که بسیاری از همین نا برابری ها را پشت سر گذاشته اند آیا خودشان را خوشبخت می دانند؟ البته اگر از ایشان بپرسید شما آیا خودتان را از زنان آفریقا خوش بخت تر می دانید قطعا پاسخ شان مثبت خواهد بود. اما اگر مقایسه را کنار بگذاریم و از ایشان بپرسید آیا خوش بخت هستید فکر می کنید چند در صد آنها به شما پاسخ مثبت می دهند؟

دست نیافتن به این کیمیای هستی آن اندازه طبیعی شده که دیگر حتی پرسشی را هم برای رهایی در ذهنی به وجود نمی آورد. من مقاله مفصلی در همین زمینه نوشته ام و امید وارم روزی منتشر شود.

با این اوصاف شما معتقدید استبداد و خفقان از بخش اجتماعی جامعه وارد ادبیات شده است و در شعر و نثر رگه هایی از خشونت را شاهدیم؟

بله، فراوان.

ما در تاریخ و ادبیات شرق خشونت های عجیبی داریم که گاه در تاریخ غرب هم کمتر می بینیم. این در همان استبداد ریشه دارد؟

تاریخ سرشار از خشونت است. بله استبداد و قدرت تاثیر دارد. هر کس قدرت دارد سعی می کند آن را اعمال کند تا دیگران را تحت سلطه خودش در بیاورد.

پرسشی که در مواجهه با سیر تاریخ اجتماعی و تاثیرش بر ادبیات و البته ادبیات معاصرمان مطرح می شود این است که این استبداد و خفقان تا چه اندازه بر ادبیات موثر بوده. برای مثال قصه ماهی سیاه کوچولو اثر صمد بهرنگی را با آثار تقریبا مشابهش «جاناتان مرغ دریایی» اثر «ریچارد باخ» بررسی می کردم که هر دو از محیط اشنا و تکراری خود خارج می شوند تا فراتر از یک زندگی روزمره بر جهان اطراف تاثیرگذار باشند.

البته جاناتان راهش هموارتر و چالش هایش کمتر است و در نهایت افرادی مشابه خودش به سمت او می آیند و همراهی اش می کنند و در نهایت پذیرش عملش هم راحت تر است اما ماهی سیاه با چالش های بیشتر و مقاومت های جدی تری از سمت اطرافیان روبرو می شود. در میانه راه کسی که با او موافق است به او خنجری می دهد اما به خاطر شرایط زندگی اش نمی تواند همراهی اش کند و در نهایت به دریا می رود. مسیری سرشار از چالش و عدم پذیرش.

بسیار جالب است. در جامعه استبداد زده، ترس  در وسیع ترین صورت آن گسترانیده می شود. ماهی سیاه می خواهد منجی باشد اما همراهی نمی یابد. من معلم بودم و یکی از درس هایی که تدریس آن را بر عهده داشتم انشا بود. یکی از کتاب هایی که به دانش آموزان سال هشتم و نهم معرفی می کردم همین کتاب ماهی سیاه کوچولو بود. آنها کتاب را  می خواندند اما بسیاری از دانش آموزان می نوشتند کار ماهی سیاه کوچولو اشتباه بوده. چون به حرف والدین و بزرگ ترها گوش نکرد و خودش را به کشتن داد. در جامعه استبداد زده ترس حکومت می کند. ترس از دست دادن. اینکه اگر هر اتفاقی بیفتد چه چیزهایی را از دست می دهم به همین علت است که ماهی سیاه کوچولو همراهی پیدا نمی کند. در جوامع اروپایی اما دموکراسی تا حدی پا گرفته بود.  بنابراین آنها مانند جاناتان می توانند همراهانی مشابه را پیدا کنند.

اشاره کردید برای درس انشا کتاب «ماهی سیاه کوچولو » را به دانش آموزان پیشنهاد کردید تا بخوانند. به خاطر دارید دیگر چه کتاب هایی را برای مطالعه پیشنهاد می دادید ؟

روش کار من در درس انشا این بود که هر سه ماه دانش آموزان باید یک کتاب بخوانند و برای امتحان انشای ثلث از همان کتاب هایی که معرفی کرده بودم پرسش هایی مطرح می کردم. ده ها کتاب پیشنهاد دادم و سعی کردم کتاب هایی را معرفی کنم تا دانش آموزان به مطالعه علاقه مند شوند.

مثلا چه کتاب هایی؟ به خاطر دارید؟

بله، «سرگذشت» اثر ماری کَرِلی ترجمه حسن شهباز / پر اثر ماتیسن/ مادام بوواری اثر گوستاوفلوبر/ در غرب خبری نیست از احسان نراقی/ نامه های پدری به دخترش اثر نهرو / قصه باغ مریم از مرتضی رضوان /کودک سرباز دریا اثر ژرژ فون ویله

منبع: عصر ایران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

19 + چهارده =

لطفا پاسخ عبارت امنیتی را در کادر بنویسید. *