معرفی نابینایی که در حوزه ی آموزش به همنوعانش فعالیت دارد

نویسنده: مریم مشایخی

منبع: بیست و پنجمین شماره ی ماهنامه ی نسل مانا

دانلود نسخه ی صوتی نوشته

سلام رفقا! امروز قراره بخش دوم از صحبتهای من با آقای چارلی کالینز رو بشنوید که راجع به شغل فعلیش، شغل های قبلیش و از این جور چیزا باهم صحبت می کنیم، پس اگه قسمت قبلی رو نخوندید، حتماً اول اون رو بخونید.

چارلی: خب! من از این کار بیرون اومدم، چون درواقع به مردم کمکی نمی کردم. خب! شما یه موتورسیکلت می خواین؟ می شه به عبارتی ۹۶۰۰ دلار، پس من دیگه به مردم هیچ کمکی نمی کردم. یه روز داشتم با خودم فکر می کردم پسر! تو باید یه خرده فروشی باز کنی تا بتونی به مردم کمک کنی، ولی اصلاً نمی دونستم چه چیز ایی برای افراد با آسیب بینایی وجود داره، هیچ نظری نداشتم! من تا اون موقع فقط هفت هشت وسیله ای رو دیده بودم که نمایندگی ایالتمون داشت و به من نشون داده بودند، پس برگشتم خونه و زدم به دل کار. شرکتی رو تأسیس کردم که سال به سال رشد کرد و به تدریج افراد نابینا و کم بینا، افراد با آسیب شنوایی و حتی افرادی رو که از ویلچر استفاده می کردند استخدام کردم، ولی سعی کردم بیشتر افراد معلول رو استخدام کنم. بله! قبول دارم که یه کم تبعیض آمیز برخورد کردم، البته که ما راننده ها و کارمند های بینا هم نیاز داشتیم، پس کاملاً هم این طور نبود.

من افراد معلول زیادی رو آموزش دادم و استخدام کردم و افراد نابینایی رو تحویل جامعه دادم که مهارت ها، اعتماد به نفس و تواناییای لازم رو برای داشتن یه زندگی خوب و مستقل دارند. بعد از مدتی حوصلم سر رفت و در سال ۲۰۱۶ اون شرکت رو فروختم که البته همچنان داره به کار خودش ادامه می ده. بعد از اون کارای جالبی رو در همین زمینه شروع کردم، تلاش کردم در بازار تدریس مؤثر باشم و دوره های آموزشی برگزار کردم، اما سم! من همیشه دوست داشتم به آدما کمک کنم و آموزش هایی رو تدارک ببینم که به آدما کمک کنه بتونن رکود، سردرگمی، تردید و افسردگی رو پشت سر بذارن و فارغ از سد ذهنی که باور ای ناتوان کننده راجع به نابینایی برای اونا ایجاد کرده زندگی کنن.

اما آیا هر روز این کار رو می کنم؟ مسلماً نه! بعضی وقتا حالش رو ندارم، شاید حتی در طول یک روز نیم ساعت این کار رو انجام بدم، اما از همون نیم ساعت بسیار لذت می بَرم و بعد به کار ای دیگم می رِسم.

سم: چارلی! قبل از هر چیز اینکه به تَرست موقع دریافت پیشنهاد فروش موتورسیکلت اشاره کردی رو خیلی دوست داشتم. من خیلی راجع به این موضوع حرف زدم؛ درواقع همۀ ما که مشکل بینایی داریم، با این ترس و بی اعتمادی نسبت به خودمون مواجه می شیم؛ اینکه آیا ما می تونیم این کار رو انجام بدیم؟ آیا تواناییش رو داریم؟ آیا به اندازۀ کافی خوب هستیم؟ حتی چیز های خیلی جزئی، مثلاً وقتی دوستانمون از ما دعوت می کنن باهم به یه کافه بریم، این جوری هستیم که ای بابا! کافه تاریکه، شلوغه و از این حرفا. خود اینم یه ترسه که شما رو از انجام دادن این کارا منع می کنه. جهشای کوچیک مثل کافه رفتن یا جهشای بزرگ مثل شروع یه شغل جدید، اینا ترس هاییه که باید بهشون غلبه کنیم، اصلاً راحت نیست، ولی همون طور که تو گفتی اگه بتونی از پسش بر بیای، بیشتر وقتا به یه حس مثبت ختم می شه. نکتۀ دیگه ای که تو حرفای تو خیلی دوست داشتم، اینه که شروع کارت تو فروشگاه موتورسیکلت یه کار داوطلبانه بود. به نظرم داوطلب شدن برای ما گزینۀ فوق العاده ایه برای قدم گذاشتن تو یه محیط جدید که نه تنها ابتکار عمل رو نشون می ده، بلکه انگیزۀ شما رو هم نشون می ده. به اونا نشون می ده شما چطور نیروی کاری هستید؛ همون طور که گفتید، تو قراره هر روز اونجا باشی و هر روز بدرخشی! قراره کاری رو اونجا انجام بدی و عضو مفید و ارزشمند اون سازمان باشی، حتی اگه حقوقی هم نگیری، بعضی وقتا یا بهتره بگم بیشتر اوقات این کار می تونه به یه شغل درآمدزا تبدیل بشه؛ همون طور که برای من در جایی که الان کار می کنم اتفاق افتاد. من اول داوطلبانه کارم رو شروع کردم که خیلی هم عالی پیش رفت و در کل پیشنهاد فوق العاده ایه.

چارلی: کاملاً درسته! من به بچه هام که الان ۲۴ساله و ۲۲ساله هستند، می گم برید سر کاری که دوست دارید، بگید سلام! من واقعاً کاری رو که شما انجام می دید و شرکت شما رو دوست دارم، به ارزشای شما باور دارم و جهت گیری شما و تأثیری رو که می ذارید تحسین می کنم. می شه من بیام و بدون حقوق اینجا کار کنم؟

سم: خب چارلی! تو برای انجام دادن کار ات یا مسافرت رفتن و این جور چیزا از وسایل کمکی هم استفاده می کنی؟

چارلی: اول از همه یه باور، باور به اینکه بله، من می تونم. بعد از اون، چیزی که بدون اون من از خونه بیرون نمی رم، یه ذره بین جیبیه. در محیط خونه البته مانیتور های کامپیوتری بزرگ تر دارم. من از ویندوز استفاده می کنم که خودش دسترس پذیره و برای من عالی کار می کنه. من همۀ کارای کامپیوتریم رو این شکلی انجام می دم،  البته از چراغای رومیزی هم استفاده می کنم. خیلی از متن ها هم الکترونیکیه و می تونم راحت بشینم و خود کامپیوتر برام بخونه، ولی با این حال خودم بعضی چیزا رو می خونم، ممکنه چیزی هم بنویسم یا فرمی پر کنم، این کار ها رو هم می تونم بکنم، البته من ۵۵سالمه و گاهی هنوز به روشای قدیمی می چسبم.

سم: البته این هم نکتۀ مهمیه و خوبه که بهش توجه کنیم. همه چی قرار نیست ۱۰۰درصد برای ما کار کنه. گاهی باید راه های مختلفی رو امتحان کنیم تا راهی رو که برامون مناسبه پیدا کنیم. راستی! الان ذره بینت همراهته؟

چارلی: بله آقا! یکی هم نه، دوتا دارم سم! چون دوتا چشم دارم.

سم: وقتی همکارات فهمیدن که تو مشکل بینایی داری، چطور باهات ارتباط برقرار می کردن؟ آیا مشکل بیناییت رو می پذیرفتن؟ می دونم کریستین که در حال حاضر باهاش کار می کنی این رو پذیرفته، اما همکارانت تو کار های دیگه چطور؟

چارلی: هیچ وقت نشد با کسی رو به رو بشم که مشکل من رو نپذیره. توی اسکی همه می دونستن. تو شرکت تنیس هم همه می دونستن، چون همه بِهم کمک می کردن. این نکتۀ مهمیه. توی فروشگاه موتور سیکلت هم اولش می ترسیدم، ولی همه می دونستن. واقعاً مشکل بزرگی نبود، چون من کارم رو انجام می دادم و بعد، اینکه من انسان ویژه ای نیستم، استحقاق ویژه ای ندارم، اما اونا دیدن که من سخت کار می کنم تا راه هایی رو پیدا کنم که بتونم کارمند خوبی برای شرکت باشم. پس این کار من رو تحسین می کردن.

سم: خب! ممنونم چارلی. ممنون که به برنامۀ من اومدی و داستانت رو با ما به اشتراک گذاشتی.

چارلی: مثل همیشه برای من افتخاریه که با تو هم کلام بشم.

سم: برای منم همین طوره پسر!

خب دوستان! مثل همیشه ممنونم که کنارمون بودید. ما، سم و چارلی، از شما خداحافظی می کنیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

پنج × دو =

لطفا پاسخ عبارت امنیتی را در کادر بنویسید. *