ماجرای نابینایی که از آبادان به سوئد مهاجرت کرد: بخش اول

نویسنده: فاطمه جوادیان

منبع: سی و پنجمین شماره ی ماهنامه ی نسل مانا

دانلود نسخه ی صوتی نوشته

همراهان عزیز! در این شماره بنا داریم با یکی از افراد پیشکسوت نابینا گفتگو کنیم. سعید نابیناست، شصت سال دارد، در شهر آبادان متولد شده است، به شهرهای دیگر هم سفر کرده است و در نهایت با مهاجرت به کشور سوئد به آرامشی نسبی دست یافته است.

دوران کودکی

از بچگی یعنی از دو سالگی نابینا بودم. ناگهان متوجه نابینایی نشدم. با نابینایی بزرگ شدم. از رفتارهای دوگانه آدم ها چه در کوچه چه در خانه سر سفره متوجه این رفتار دوگانه شدم. متوجه شدم با دیگران فرق دارم. با بعضی رفتارها هم کنار می آمدم. رفتارهایی که در پس آنها توضیحی وجود داشت. مثلاً وقتی از مادرم پرسیدم چرا خودت برای من خورشت می ریزی و بقیه خودشان این کار را انجام می دهند، او گفت نگران نباش آنها هم در نهایت خورشت و برنج را با هم می خورند، فقط کمی کار خودشان را زیادتر می کنند. وقتی برای خواهرانم خواستگار می آمد مرا نشان نمی دادند. مرا و کتاب های بریلم را. به این نتیجه رسیده بودم که کتاب های من زیبا نیست و من نمی توانم مثل افراد بینا به زیبایی و راحتی از کارد و چنگال استفاده کنم. من این تفاوت ها را می فهمیدم و اذیت می شدم.

از همان ابتدا یاد گرفتم به محتوا توجه کنم تا به ظاهر. به اصل ماجرا. اما به هر حال این تفاوت تأثیر مثبتی نداشت. رعایت کردن بعضی رفتارها در کودکی برای ما بسیار سخت بود. انگار ما همیشه زیر سؤال بودیم. انگار همیشه کسی باید برای ما تصمیم می گرفت.

روزی پیکان پدرم از حرکت ایستاد. می دانستم که می توانم در هول دادن ماشین کمک کنم، اما به من گفتند تو نمی بینی دورتر بمان ماشین که درست شد سوار شو. البته ماجرای مشابهی را در بزرگسالی هم تجربه کردم.

یازده بچه بودیم و پدر و مادر. در تقسیم منابع همیشه مسئله ای پیش می آمد مثلاً تقسیم ته دیگ. یادم هست دکتر هلاکویی هم در یکی از مشاوره هایش به همین تقسیم ته دیگ اشاره کرده بود. به نظر مسئله قابل توجهی می آید.

در کودکی فراوان شیطنت می کردم. من جزء سه چهار پسر آخر خانواده بودم و همیشه باید با این سه برادر رقابت می کردم. البته همین رقابت ها اثرهای خوبی هم با خود به همراه داشت. برادرانم همه با برق کار می کردند و من هم فکر می کردم حالا که اینها با برق کار می کنند، من هم باید بتوانم با برق کار کنم. اتفاقاً خیلی هم خوب یاد گرفتم. من می توانم با برق سه فاز کار کنم. فرد نابینا به راحتی نمی تواند با برق سه فاز کار کند. بارها پیش آمده دچار برق گرفتگی شده ام. اما یاد گرفته ام که چطور از انبردست و سیم چین و فازمتر استفاده کنم. آن وقت ها فازمترهای الکترونیک که با صدا کار می کنند موجود نبود. به تجربه یاد گرفته بودم که اگر نوک فازمتر را روی سیم برق دار بگذاریم پشت دستمان را به پشت فازمتر بکشیم صدای جیز مانند ظریفی را حس می کنیم که نشان می دهد سیم برق دارد. دمپایی هم اگر به پا نداشته باشیم این حرکت را بیشتر احساس می کنیم. ـ که البته چنین کاری از نظر نگارنده بسیار پر خطر است. ـ من برای به دست آوردن هر چیز در کودکی می جنگیدم. به من می گفتند تو که از تلویزیون فقط صدایش را می خواهی پس از جلوی تلویزیون بلند شو و برو عقب بنشین. می گفتم باید جلو بنشینم تا صدا را واضح تر بشنوم. بزرگتر که شدم امکانات تماشای فیلم هم بیشتر شد. حالا هر وقت اراده کنیم هر فیلمی را بارها می توانیم ببینیم اما در گذشته فیلم یک بار پخش می شد. اگر تماشای آن را از دست می دادی دیگر معلوم نبود چه زمانی باز هم آن فیلم از تلویزیون پخش شود.

دهه شصت و هفتاد میلادی با حالا خیلی فرق دارد. حالا دیگر دعواها کمتر شده چون تعداد بچه ها در خانواده کمتر شده. امکانات و منابع هم بیشتر شده. آن وقت ها تعداد بچه ها به نسبت مساحت خانه خیلی بیشتر بود. مثلاً ما به صورت قطاری کنار هم می خوابیدیم. شب ها اگر کسی می خواست به دستشویی برود باید از روی بقیه رد می شد. ممکن بود دست و پای همدیگر را ناخواسته لگد کنیم.

من واقعاً به راحتی با وضعیت نابیناییم کنار نیامدم. به همین دلیل با همه چیز می جنگیدم. مثلاً از مأمور سینما می خواستم به من بلیط نیم بها بدهد چون من فقط صدا را می شنوم.

دوران تحصیل

پیش از انقلاب تا پایه پنجم در آبادان به مدرسه استثنایی می رفتم. البته از کلاس سوم به مدرسه عمومی کنار همان مدرسه استثنایی می رفتم و بعد از آن می توانستیم به مدرسه ای که در کنار خانه مان است بروم. هر روز از مدرسه استثنایی تا خانه حدوداً 40 دقیقه در راه بودم. بعد از پیاده شدن از سرویس مدرسه حدوداً یک ربع پیاده تا خانه راه داشتیم. استفاده از عصا هم در خانه ما مرسوم نبود. بیست و سه سالم بود که عصا در دست گرفتم. پدرم هر روز یکی از بچه ها را مجبور می کرد تا مرا به ایستگاه اتوبوس مدرسه برساند و برای برگرداندن من هم به ایستگاه بیاید. معمولاً یکی از خواهرانم با مهربانی این کار را قبول می کرد. این مسئله که خودم به تنهایی و بدون عصا نمی توانستم از ایستگاه تا خانه رفت و آمد کنم یکی از بزرگترین مشکلات من بود.

اما درس خواندنم عالی بود. ده ساله بودم که متوجه وجود مدرسه استثنایی در شهرمان شدیم. آذرماه بود که به مدرسه رفتم. خط بریل و پایه اول و دوم را به سرعت در همان سال اول با معدل بیست به پایان رساندم.

کار با ماشین پرکینز را در یک زنگ تفریح به تنهایی از طریق آزمون و خطا یاد گرفتم. معلم کلاسمان تعجب کرده بود. یک روز همین خانم معلم شیء پلاستیکی را به دستم داد و از من خواست تا بگویم آن چیست. نتوانستم بگویم. ماکت یک شیر بود. به او گفتم چرا فکر می کنی من باید بدانم این شکل یک شیر است. من که تا حالا شیر ندیده ام. همین مسئله معلم را رنجانده بود. وقتی در برابرش نشستم و شروع به نوشتن با پرکینز کردم، لبریز از غرور و شادی بودم. این را هم بگویم که آن وقت ها کاغذهای بریل را با کشتی از لندن برایمان می آوردند.

ساز پیانو هم برایم عجیب بود و تازگی داشت. بسیار بزرگ و پر هیبت، کلیدهایش در دو ردیف طولانی کنار هم قرار داشت. با صدا و شکل ظاهری سنتور و فلوت آشنا بودم اما پیانو را تا آن وقت ندیده بودم. دکمه هایش را که می نواختم دنبال رابطه ای بین این صداها می گشتم.

تمام درس هایم خوب بود. شیطنت هایم سبب می شد تا نمره انضباطم معدلم را پایین بیاورد. در خود مدرسه دوران خوبی داشتم. گاهی بچه های بزرگتر اذیتم می کردند، چون جثه ریزی داشتم. معلم ها به خاطر درس هایم مرا دوست داشتند حتی در مدرسه های عمومی. بچه های بینا به خاطر این که همراه من به آبخوری یا دستشویی بیاید با هم دعوا می کردند. ما آن وقت ها معلم رابط نداشتیم. برگه های بریل امتحانی را به صورت مهر و امضا شده خودمان به مدرسه استثنایی می بردیم. اگر اشتباه نکنم در آبادان از سال 46 شمسی بود که ما مدرسه استثنایی داشتیم. همان طور که گفتم، ده ساله بودم که متوجه شدیم در شهر ما مدرسه استثنایی هست. انقلاب و به خصوص جنگ بر روی مدرسه و دانشگاه بسیار تأثیر داشت. به قدری یادآوری روزهای جنگ ناراحت کننده است که اصلاً دلم نمی خواهد درباره اش حرف بزنم. کلاس ها عملاً تعطیل بودند. فقط باید امتحان می دادیم. بعضی مدارس نمی دانستند چطور باید از ما امتحان بگیرند. جزوه و کتاب به راحتی در دسترس نبود. جنگ همه را از هم جدا کرده بود. هر کس را که می شناختی رفته بود به شهری دیگر. من شهر اصفهان را انتخاب کردم. همراه برادر کوچکم به اصفهان و مدرسه کریستوفل رفتم. پیشنهاد می کنم درباره ارنست یاکوب کریستوفل بیشتر بخوانید.

مدرسه پسرانه کریستوفل را مسیحیان آلمانی و مدرسه دخترانه نورآیین را مسیحیان انگلیسی اداره می کردند. خوب به یاد دارم که راننده برای مسیری کوتاه پول زیادی درخواست کرده بود. هر چه کردم نتوانستم او را قانع کنم. این بود که به برادرم گفتم اوّلین پلیسی را که دید خبر کند. اینجا بود که راننده قانع شد.

شش ماهی در این آموزشگاه بودم و با زندگی شبانه روزی آشنا شدم.

با او درباره شغل و ماجرای عصا زدن و تأثیر فناوری بر زندگی اش و مسائل دیگر هم صحبت کردم که می ماند برای شماره بعدی.

روزهایتان پر از شوق زندگی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

3 × سه =

لطفا پاسخ عبارت امنیتی را در کادر بنویسید. *