سفر کوله گرد نابینا به بروجرد

نویسنده: مسعود طاهریان

منبع: سی و چهارمین شماره ی ماهنامه ی نسل مانا

دانلود نسخه ی صوتی نوشته

تازه وقتی جلوی یکی از سوهانی های نزدیک شهر قم از اتوبوس پیاده شدم و باد خنک جاده خورد به صورتم، باور کردم سفرم شروع شده. با اینکه نیروی قوی ای مانعم می شد، پا در ماجرایی نو گذاشته بودم. خیلی وقت بود من و دوستم همایون، دلمون می خواست تک و تنها دوتایی و بدون حضور هیچ همراه بینایی بریم یه شهر دیگه. همایون قبلاً یکی دو بار تنهایی سفر رفته بود. ولی این تجربه هم برای من و هم برای اون تازه بود. چون توی توری ثبت نام نکرده بودیم و به جز صاحب اقامتگاهی که رزرو کرده بودیم، هیچ کس یا نهادی منتظرمون نبود.

قرار بود با پرس وجوی محلی و گرفتن مشورت از دوستان جا های دیدنی شهر رو پیدا کنیم و با وسایل نقلیه عمومی بهشون سر بزنیم. یک سه ای یک سه ای، یعنی نابینا طوری. سوسن یکی از دوستای بینای خیلی فعالمه که کار های مختلفی جا های زیادی انجام می ده و به خاطرشون دائم سفر می کنه. قبلاً بهش گفته بودم می خوام برم سفر و دنبال جایی هستم در ازای کار بهم اسکان بده. حواسش بود اگه فرصتی پیش اومد، خبرم کنه. سوسن بروجردیه و کلی آشنا اونجا داره. اینجوری شد که بهم زنگ زد و گفت: «مسعود بروجرد میری؟ شرایط و تخصصت رو برای مهدی و ساغر، صاحبان کافه دا گل توضیح دادم و اون ها قبول کردن در ازای ارائه خدمات مشاوره بهت اسکان بدن.» گفتم: «حتماً، خوشحال می شم.» با همایون در میون گذاشتم و اینجوری شد که راهی بروجرد شدیم.

بروجرد و آدم هاش عجیب بودند. از همون لحظه که از اتوبوس پیاده شدیم، شگفتی ها شروع شد. خنکی و رطوبت هوا خیلی دلچسب بود. خیلی وقت بود این حد از طراوت و تازگی رو نفس نکشیده بودم. خانم دیگه ای هم با ما از اتوبوس پیاده شده بود و داشت اسنپ می گرفت. عصا های سفید من و همایون رو که دید ازمون پرسید، کمک می خواهیم. ازش خواهش کردیم جایی بهمون نشون بده تا بتونیم ناهارمون رو بخوریم. با اینکه اسنپش تو این فاصله اومد، سر صبر و حوصله ما رو اون اطراف جای سرسبزی برد که راحت باشیم. تقریباً باقی بروجردی هایی که تا آخر سفرمون دیدیم همین جوری مهربون و صمیمی بودند. بعد ناهار هم اسنپ گرفتیم تا بریم کافه دا گل. بروجرد کوچیکه، ولی با این حال قیمت کم اسنپ متعجبم کرد. هزینه تمام اسنپ هامون تا آخر اقامتمون در شهر، اندازه یکی دو تا سفر پایتخت نشد. همین که رسیدیم دا گل، متوجه شدیم با آدم های مهمون نوازی سر  و  کارمون افتاده. کلاً مهدی و ساغر و باقی آشنایان بروجردی سوسن و همایون خیلی فرصت بیرون غذا خوردن رو بهمون ندادن و در بیشتر وعده های غذایی، مهمونشون بودیم که گاهی این حجم از مهربونی معذب کننده و آزار دهنده می شد. ولی خوب دو سه باری هم که بیرون غذا خوردیم، همه چیز خوشمزه و ارزون بود.

جای سکونتمون هم خیلی با  حال بود. طبقه بالای یه خونه شیروونی دار وسط کلی باغ سیب که از نزدیکش رودی رد می شد. دا گل هم که پایینش بود، تنها کافه ی فضای باز بروجرد بود که هر شب مشتری های پر  و  پا  قرص خودش رو داشت. چیز هایی هم که اونجا سرو می شد دسترنج خود مهدی و ساغر و خانواده شون بود. از نعنای توی شربت گرفته تا گوجه توی املت.

به حد مرگ از سفر نابینایی مون لذت بردم. حس رهایی و تسلط کامل بر همه چیز حسابی بهم چسبید. آدم بینایی نبود که کنترلمون کنه یا بهمون دستور بده. در یه جای امن دسترسی پذیر تصمیم با خودمون بود کجا بریم و چی کار کنیم. به راحتی اسنپ گیرمون می اومد. خیابون ها خلوت بود. توی پیاده رو ها موانع کمی وجود داشت. آدم ها اهل گپ و گفت بودند. عاشق این بودند از بروجرد بپرسی تا راهنماییت کنند. شبم که می شد شهر به خوبی با چراغ های خیابون و مغازه ها روشن می شد. با همایون تنهایی رفتیم تپه چغا، بلندترین نقطه شهر بروجرد؛ از بازار سنتی شهر خرید کردیم؛ توی خیابون ها پیاده روی کردیم؛ با دوست های سوسن به روستا های اطراف سر زدیم و با مهدی هم به باغشون رفتیم و از روی درخت سیب چیدیم که مثل عسل بود و وقتی گازش می زدی قِرچ صدا می داد.

با اینکه پول و اشتغال مسئله خیلی ها بود، با هر کی حرف می زدیم، می گفتند بروجرد شهر خوراکی و خوشگذرونیه. به خاطر همین عصر ها خیابون ها، پیاده رو ها و کافه ها شلوغ می شد از آدم هایی که برای گشت و گذار از خونه ها شون بیرون می زدند. آخر هفته ای که اونجا بودیم هم خیابون ها و پیاده رو های منتهی به مراکز تفریحی و طبیعی کیپ تا  کیپ پر از جمعیت بود. شنیدیم بروجرد شهر صنعتی ای نیست و فقط یه کارخونه نساجی و داروسازی داره و انگار دلال ها میوه ها رو خیلی ارزون از باغدار هاش می خرند. با این حال شهر خیلی امنی بود. چندین بار پیش اومد کمک نیاز داشتیم و افراد ماشین یا موتورشون رو کنار خیابون ول کردند و ما رو تا حدود پنجاه شصت متر اونورتر بردند؛ بدون این که وسیله شون رو خاموش و قفل کنند و سوییچش رو بردارند.

به تمام معنا هم شهر پر آبی بود. کلی رود توش جریان داشت. اون قدر آب زیاد بود که سیستمی داشتن تا فشار ورود آب رود ها رو به شبکه لوله کشی کنترل کنند. کلی اطراف رود ها لوله و شیر باز دیدیم که آب رو از جایی به جای دیگه منتقل می کرد و همه چیز توی شهریورم سبز بود. اونجا برخورد های جالبی هم با مقوله نابینایی دیدیم؛ مثلاً یه بار تلفنی به یه راننده اسنپ گفتیم: «ما دو تا رفیق نابینا هستیم کنار خیابون.» خیلی جدی گفت: «منم نابینام.» بهش گفتیم: «اِه! این جوری چه طور همدیگه رو پیدا کنیم؟» گفت: «حالا یه کارش می کنیم.» سری بعد به یه راننده دیگه گفتیم: «ما نابینا هستیم.» توی آینه بهمون نگاه کرد و خندید. انگار که گفت: «شوخی جالبی بود.» یه بار هم رفتیم شیرینی بگیریم تا بریم خونه یکی از آشنا هامون، فروشنده گفت: «شماها رو دو روز قبل توی خیابون تختی دیدم.» ازش پرسیدیم: «چه طور می شه؟» گفت: «خیلی توی خیابون های بروجرد آدم نابینا نمی بینی.»

دلم می خواد حرفم رو با یه خاطره تموم کنم. شب سوم قرار شد با همایون بریم کافه کاپ که برای شوهر خواهر سوسن بود. با فرهنگ حسابی رودروایسی داشتیم. آدم خاصی بود و تا حالا ندیده بودیمش. مهندسی کشاورزی خونده بود و به صورت صنعتی و حرفه ای گندم کشت می کرد. تازه از فعالان محیط زیست بروجرد هم محسوب می شد.

من و همایون رفتیم حموم و لباس های تازه پوشیدیم تا تر  و  تمیز باشیم. اونجا که رسیدیم، فرهنگ ما رو نشوند روی بهترین میز چسبیده به دیوار شیشه ای کافه که چشم انداز خوبی به بیرون داشت. فقط تنها اشکال این بود میزمون خیلی خیلی بلند و خیلی خیلی کوچیک بود که بعداً من رو گرفتار کرد. با اینکه صاحب کافه بود، برای احترام خودش ازمون پرسید چی می خوریم. همایون گفت آیس آمریکانو. من دوست داشتم یه چیز ساده و راحت سفارش بدم. به خاطر این گفتم چایی سیاه. پرسید با نوشیدنیتون کیک می خورید؟ همایون گفت نه ولی برای اینکه ضایع نباشه، من گفتم آره یه کیک کوچولو.

خودش سفارش هامون رو آورد و کنارمون نشست. اون موقع بود که چالش های من شروع شد. چایی تک نفره کافه کاپ برخلاف بقیه کافه ها، توی یه لیوان شسته رفته سرو نشده بود. چیزی که فرهنگ جلوم گذاشت، یه قوری شیشه ای باریک و داغ فرنچ پرس، یه قندون گرد کوچولو توپی شکل، یه فنجون و نعلبکی کوتاه و کشیده عین قایق و یه بشقاب بزرگ کیک. میز آن قدر کوچیک بود که همه اینها کنار هم جا نمی گرفت و فرهنگ بشقاب کیک رو گذاشت وسط میز بین من و همایون، جلوی باقی وسایلمون.

من راست دستم ولی اون دستم از کار افتاده بود. چون چسبیده بود به شیشه کافه و اگه صندلیم رو جا به جا می کردم از میز خیلی دور می شدم. اول سعی کردم با دست چپ چای داغ توی قوری رو بریزم توی فنجون که کمیش ریخت روی میز و پای خودم. خیلی نزدیک بود به جز وسط رونم، جا های دیگه هم بسوزه. فرهنگ ماجرا رو که دید گفت کمکت کنم و منم با خجالت قبول کردم. اولین قلپ چایی رو که خوردم گفتم وقت اینه یه گاز از کیک کوچولوم رو بخورم. مسیر خیلی پیچ و خم داشت. اول باید دستم رو خیلی بالا می آوردم؛ فنجون رو رد می کردم و بعد قوری رو دور می زدم تا به کیک برسم. حالا بدبختانه همین که دستم رو دراز کردم، فرهنگ بشقاب رو آورد جلو و انگشت وسطم تا دو بند انگشت رفت توی کاکائو بالای کیک. تازه فهمیدم کیکم هم اصلاً کوچیک نیست. مثل یه آجر بود که شکلات غلیظ روش به راحتی شره می کرد. انگشتم رو که بیرون کشیدم، فرهنگ از پشت بار برام دستمال کاغذی آورد تا تمیزش کنم. باز بعد خوردن یه قلپ چایی دیگه، اعتماد به نفسم رو جمع کردم تا برم سراغ کیک. با کلی فلاکت و بیچارگی کیک رو بریدم ولی همون موقع فرهنگ شروع کرد به صحبت کردن. با این که کیک رو بریده بودم، برای احترام چاقو و چنگال رو زمین گذاشتم. بعد گذشتن چند دقیقه فکر کردم میشه کیک بخورم. ولی تکه بریده شده رو پیدا نکردم. هی چاقو رو توی کیک فرو کردم تا ببینم اونی که بریدم چی شده. به خودم گفتم بی خیال کیک بشم ولی دیدم نمیشه که. کیکه رو هم انگشت کردم، هم بریدم و هم چاقو زدم. فکر کردم به هر شکلی هم که شده، باید بخورمش.

دیدم در هر رفت و برگشت قوری یه تکونی می خوره. پس چنگال رو ول کردم و گفتم هم با چاقو کیک رو می برم و هم اون رو به سمت دهنم می برم. اینجوری لازم نبود هی چاقو و چنگال رو توی اون یه ذره جا عوض کنم. ولی خوب این کار خیلی سخت بود. هم باید حواسم به قوری عین منارجنبان می بود و هم کیک رو بلند می کردم که چندین بار این جا به جایی ها نا موفق بود و کیک افتاد توی دست چپم که زیر چاقو می گرفتم تا میز و لباسم رو کثیف نکنم. کم کم جا های مختلفی از دستم نوچ و چسبناک شد. تقریباً نصف کیک رو که خورده بودم چاقو رو گذاشتم روی بشقاب تا مثلاً با کلاس باشم. ولی یکهو انگشتام رفت توی شکلات. نگاه کردم اون تکه کیکی که اول بریده بودم و گم شده بود، غش کرده روی بشقاب و بخش بالای شکلاتیش از لبه ظرف آویزونه و داره می رسه به میز. سریع فرایند گندزدایی رو شروع کردم و دیگه قصد کردم با تموم کردن کیک، خودم و بقیه رو خلاص کنم. چون چشم فرهنگ وسط صحبت با همایون درباره حفظ محیط زیست و حقوق حیوانات دائم به سمت من بود ولی از روی ادب کاری انجام نمی داد. حواسش اصلاً نبود و جایی که باید حرف می زد گفتگو هی تکه تکه می شد.

همایون هم از همه جا بی خبر راحت و آسوده قهوه اش رو می خورد و درباره فعالیت های محیط زیستی صحبت می کرد. خنده داره ولی در گیر  و  دار کثیف کاری خوردن کیک، به فرهنگ گفتم از وقتی کتاب لبه تیغ سامرست موآم رو خوندم دوست دارم مثل یکی از شخصیت های اصلی کتاب، کار های سخت بدنی انجام بدم و برم جا هایی مثل معدن یا مزرعه کار کنم تا ذهنم از دغدغه های روزمره ام رها بشه. پرسیدم به نظر شما که با زیر و بم کار آشنایید، یه نابینا می تونه حداقل در بخشی از روند کاشت، نگهداری و برداشت محصول کاری انجام بده؟ فرهنگ اول یه مکثی کرد و نگاهی بهم انداخت. بعد گفت ما باید پاهامون روی زمین باشه و از روی واقعیت ها حرف بزنیم. کشاورز در تمام مراحل کارش نیازمنده به یه سری المان توجه کنه که بصریه مثل رنگ برگ ها و محصول. تازه امروزه خیلی از کار ها ماشینی شده که بازم نیاز داره به دیدن عین روندن ماشین کمباین.

بگذریم، در نهایت بعد یه کار طاقت فرسا کیک رو تموم کردم ولی وقتی اومدم دستمال کاغذیم رو بزارم توی بشقاب، دوباره دستم رفت توی کاکائوی باقی مونده توی ظرف. فرهنگ که دید کیک تموم شد، سریع پرید و گفت وسایل رو جمع کنم. گفتیم آره. خودش بدون اینکه کارگرش رو صدا کنه، سریع فقط ظرف کیک رو مثل نارنجک زد زیر بغلش و رفت. چند دقیقه از سمت کافی بار صدای آب و شست و شو اومد. بعدش برگشت پیشمون و یه دستمال کاغذی دیگه بهم داد و گفت الکل آوردم تا بتونی دست هات رو تمیز کنی. تشکر کردم و دست هام رو جلو گرفتم. حدود ده تا پیس به یه دست و ده تا پیس به دست دیگم زد و تمام نواحی پشت و روش رو با الکل خیس کرد. حینش هم می گفت این انگشت و اون انگشت، این کف دست و اون کف دست یا پشت این دست یا اون دست. بعدش دستمال کاغذیم رو هم غرق الکل کرد تا باهاش دوباره دست هام رو تمیز کنم. عملیات پاک سازی که تموم شد تازه باقی وسایل رو برداشت و برد.

میز که خالی شد، تعارف كرد تا جای راحت تری بشینیم. از چشم انداز دیوار شیشه ای دور شدیم که اصلاً دردی از ما نابینا ها دوا نمی کرد. رفتیم پشت یه میز کوتاه تر که هر دو طرفش باز بود و می شد آزادانه دست هامون رو تکون بدیم و این جوری شد نوش دارو پس مرگ سهراب.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دو + هشت =

لطفا پاسخ عبارت امنیتی را در کادر بنویسید. *