نویسنده: Ronza Othman
منبع نسخه ی انگلیسی: Future Reflection
مترجم: داوود چوبینی
منبع نسخه ی ترجمه شده: محله ی نابینایان
یادداشت سردبیر
رانزا عثمان، وکیل اداره ی بهداشت و خدمات انسانی ایالات متحده آمریکاست. وی در مراکز مربوط به خدمات بیمه ی پزشکی سالمندان و بیمه ی بهداشت مستمندان، وظیفه ی مدیریت تبعیض را عهدهدار است. ایشان اخیراً به عنوان رئیس فدراسیون ملی نابینایان آمریکا در مریلند برگزیده شدهاند. این مقاله برگرفته از سخنرانی است که خانم عثمان در اجلاس فدراسیون نابینایان آمریکا در سال 2018 در این ایالت ایراد فرمودند.
آینده از آن ماست
“من نابینا هستم.” این 3 واژه بیشتر از هر واژه ی دیگری میتواند نمایانگر مفهوم آزادی در زبان انگلیسی باشد. اما در مقابل، همین 3 لغت برای برخی از ما نماد ترسناکترین واژگان در زبان یاد شده هستند. برخی از ما، قبل از اینکه مفهوم این 3 واژهای که به ما اطلاق میشود را بفهمیم، صدها بار باید آن را بشنویم. گروهی از ما نیز احتمالاً ناخواسته خود را به خواب زده و به تب مفهوم کلماتی که به ما نسبت داده میشود را همچنان درک نخواهند کرد.
اما از فدراسیون ملی نابینایان آمریکا تشکر میکنم. این واژگان نماد رهایی هستند. نمادی که در قالب یک سرود آزادیبخش، اضطراب و ناامیدی ناشی از تلاش برای انجام فعالیتها، دقیقاً به همان شیوه ای که یک فرد بینا آن را انجام می دهد را در یک شخص کمبینا و یا نابینا می زداید.
اگر اجازه بدهید، مایلم کمی از خودم برایتان بگویم. من هم یکی از آن دسته افرادی هستم که خیلی دیر پذیرفتم نابینا هستم. خیلی هم دیر زبان باز کردم. همیشه فکر میکردم، شخص منحصر به فردی هستم. درست چند روز قبل از اینکه من متولد شوم، خانواده ام از فلسطین به آمریکا مهاجرت کردند. وقتی به مدرسه رفتم، تقریباً انگلیسی صحبت نمیکردم. در بین 7 دانشآموز، به لحاظ توانایی زبانی، رتبه ی ششم را در اختیار داشتم. خانواده ی من خانوادهای شاد و پر حرارت هستند. به غیر از خود من، بقیه ی اعضای خانواده برای خود جایگاهی دارند. (با خنده) مادرم وقتی متوجه مشکلات بینایی من شد که تازه داشتم یاد می گرفتم راه بروم. همانند بقیه ی والدین، پدر و مادر من هم به منظور تشخیص بیماری چشم، دلیل و درمان، من را به این دکتر و آن دکتر میبردند.
هنجارهای فرهنگی و سیاسی در خاور میانه و بسیاری از بخشهای دیگر این کره ی خاکی، اغلب سبب می شود تا خانوادههای دارای فرزند نابینا، معلولیت نابینایی فرزندشان و یا حتی در مواردی خود فرزند را از دیگران پنهان بدارند. کلمه ی “کور”” بار معنایی خیلی بدی دارد. منابعی وجود ندارد و یا اگر هم هست ناکافی مینماید. خوشبختانه، در 25 سال اخیر، ما شاهد تغییرات زیادی در این نوع هنجارها ، در بسیاری از مناطق دنیا بودهایم. اما برای اکثر خانوادههای پناهنده و مهاجر که سخت تلاش می کنند تا با کمترین جلب توجه، خود را با جامعه ی آمریکا همراه کنند، داشتن یک فرزند دارای معلولیت، نظیر نابینایی، به خودی خود یک دردسر اضافی است. با وجود اینکه گفته میشود در فرهنگ خاورمیانه، پنهان کردن نابینایان از اجتماع یک رویه ی کاملاً عادی بوده است، اما مادر من از همان روز اولی که من به دنیا آمدم، در مقابل این عقیده جبهه میگرفته و سرسختانه مخالف آن بوده است. گرچه که ممکن است عدم تمایل من به استفاده از واژه ی کور، دلایل اجتماعی داشته باشد، اما این مسأله هیچگاه از خاطر مادرم و سایر بستگان درجه یکم بیرون نرفته است. انگلیسی زبان دوم من بود و شدیداً در آن ضعف داشتم. همچنان سعی میکردم پسوندهای انگلیسی را به کلمات عربی بچسبانم. عملی که برای یک کودک، شگفت آور به نظر می آمد. وقتی خسته، غمگین و یا عصبانی باشم، هنوز هم که هنوز است، این مسأله به خوبی خود را در لهجه ام به شما نشان خواهد داد.
بگذریم، به مهد کودکی که در مدرسه ی دولتی محلمان دایر بود، رفتم. جایی که خاطرات شیرینی از بازی با خانه سازی ها برایم به یادگار مانده است. این تمام آن چیزی است که از آن دوران پر حرارت زندگیم به خاطر میآورم. از آزمونی یادم میآید که در سن 5 سالگی از من گرفته شد. همچنین یادم میآید که از برگزار کنندگان آزمون درخواست آب میوه کردم و آنها نیز به من قول دادند که در صورت اتمام امتحان، به درخواستم عمل کنند. آنها 3 تصویر را پیش روی من قرار دادند: یک چتر، یک سیب و یک خانه. من این 3 واژه را به عربی می دانستم، ولی معادل انگلیسی آنها را بلد نبودم. به کسانی که قول آب میوه به من داده بودند، گفتم که هر تصویر چه چیزی را به ما نشان میدهد. اما به لحاظ زبانی، واژگان را درست ادا نمیکردم. هیچ کس به غیر از من عربی صحبت نمیکرد. با اتمام مهد کودک، وارد مدرسه ی ابتدایی مخصوص نابینایان شدم. همچنین مجبور بودم کلاس آمادگی را مجدد بگذرانم. کلاسی که تداعی کننده ی آب میوه ی نچندان با کیفیتش، نمکی بود بر زخمهایم. در مدرسه ی ابتدایی، ابتدا خواندن، نوشتن و انگلیسی صحبت کردن را آموختم. معلمین خط بریل را به شکل خیلی ابتدایی به من یاد دادند. در مورد مهارت عصا زدن هم قصه به همین منوال بود. البته دلیلش این بود که من بینایی کافی برای رفت و آمد، آن هم بدون کمک فرد بینا را داشتم. آنها کتب را به شکل درشت خط در اختیارم قرار میدادند. من به این فکر میکردم که زمان مفصل درمانی فرا رسیده است. یک کودک شش ساله نباید چنین کتب سنگینی را حمل کند. بعد از فراگیری این مهارتها که البته چند ماهی بیشتر به طول نینجامید، وارد کلاسهای عادی شدم. البته در همین مدت کوتاه و در عین کودکی، با تعجب از خود میپرسیدم که چرا باید هر روز چند زنگ 90 دقیقهای را صرف مسائلی بکنم که همه ی آنها را در مهد کودک موجود در مدرسه ی محلمان انجام داده بودم. من فراتر از سنم برخورد میکردم. این سؤال را به زبان انگلیسی مطرح کردم. اما هرگز پاسخ قانعکنندهای دستم را نگرفت. ذهنم من را به دورهای خاص میبرد. دورهای که هنوز داشتم مهارت خواندن را یاد میگرفتم و کلاسهای اصلی ابتدایی را شروع نکرده بودم. مسألهای نظر من را به خود جلب کرد. همکلاسانم با استفاده از سرنخهایی که از محتوای تصاویر موجود در کتاب به دست میآوردند، لغات را یاد میگرفتند. کتب درشت خط در دوران ما، به لحاظ اندازه چیزی فراتر از کتابهای نقاشی بود. به عنوان یک کودک نابینا، تمام آن چیزی که میتوانستم ببینم، بیشمار خطوط نا همسطحی بودند که بیشتر گمراهکننده مینمودند. از معلم که بینا بود پرسیدم: آیا کسی میتواند کتاب مرا رنگآمیزی کند تا من هم بتوانم تصاویر را درست ببینم؟ این کاری بود که خیلی از بچهها انجام میدادند. تردیدی ندارم که این بامزه ترین کاری بود که یک همراه بینا احتمالاً تا به حال انجام داده بود. منظورم همین رنگآمیزی کتاب بخوانیم سال اول است. از این فرایند، خاطرات خوشی را به خاطر دارم. یادش به خیر. اولین تصویری که دیدم این بود که یک قورباغه داشت میپرید. بعد از اتمام کلاس دوم، به مدرسه ی بینایی محل خودم برگشتم. برای تحصیل در دورههای متوسطه ی اول و دوم هم قصد داشتم به یک مدرسه ی خصوصی که البته وابسته به کلیسا نیز بود، بروم. بینایی سنجیهای گاه و بیگاه را انجام میدادم. البته بیشترش بهانهای بود برای اینکه یا از آزمونهای کلاسی ریاضی فرار کنم و یا سری به اسنک فروشی بزنم. در مقایسه با دیگران، من احتیاج به زمان بیشتری برای انجام تکالیفم داشتم. در دوره ی متوسطه ی دوم، برای اینکه بتوانم تمامی دروسی که باید برای فردا آماده میکردم را به یک سر انجامی برسانم، خیلی کم میخوابیدم. آدم درسخوان و در عین حال بیعرضهای بودم. عینک ته استکانی هم که استفاده میکردم، دیگر همه چیز را تکمیل میکرد! قطعاً شما با چنین عینکهایی آشنا هستید. همانهایی که یک قاب پلاستیکی بزرگ دارند و دارای 2 عدسی ذره بینی بزرگ هستند. مادرم اصرار داشت که به عینکم بند وصل کنم و بندش را دور گردنم بیندازم تا گمش نکنم. شبها به هیچ وجه تنها بیرون نمیرفتم. اگر هم نیاز بود که بروم، حتماً با کسی میرفتم که کاملاً به او اعتماد داشتم. حالا میفهمم افرادی که با من بودند، راهنماییهای غیر بصری به من میدادند. اما این راهنماییها برای همه به غیر از خودم که نابینا بودم، قابل فهم بود. در تمام این مدت، وقتی مردم از من سؤالی میپرسیدند، یا بهتر بگویم، مجبور میشدند سؤالی بپرسند، بدون اینکه برای پاسخ دادن پیش قدم شوم یا خودنمایی کنم، میگفتم مشکل بینایی دارم. وقتی وارد دانشکده شدم، کم کم به این نکته پی بردم که تغییری در من رخ داده است. فهمیدم تنها کسی هستم که در تکمیل تکالیفش، اینقدر سختکوشانه عمل میکند. محیط دانشگاه را دوست داشتم و اتفاقاً همانجا شغلی پیدا کردم. اما بعد از اتمام سال اول، از سمتم استعفا دادم. دلیلش هم این بود که به دلیل ضعف بینایی، مدارک را خیلی به کندی میخواندم. در یافتم که برگههای امتحانی مخصوص، همه جا پیدا میشوند. برگههایی که دل خوشی از آنها ندارم. اما جالب بود که تنفر همکلاسانم از آنها به اندازه ی من اینقدر شدید نبود. به راستی احساس کردم درد سری به سراغم آمده است. وقتی شبی مشغول قدم زدن بودم، از مسیری که ماشینهای پر سرعت میگذشتند، پریدم و به درون یک چاه ساختمانی نیمه ساخته سقوط کردم. من از قبل آگاهی نسبت به وجود چنین چاهی نداشتم. اگر قبل از افتادن در چاه، از مهارتهای تحرک و جهتیابی و تکنیکهای نابینایی که پیشتر از وجودشان آگاهی داشتم استفاده میکردم، به چنین سرنوشتی دچار نمیشدم. قوزک پایم و دو تا از دندههایم خورد شدند. با این وجود میخواهم مصرانه به کسانی که گوش شنوا دارند متذکر شوم که علت سقوطم ماشینهای با سرعت بالا بودند و نه عدم توانایی من در دیدن. از طریق فدراسیون ملی نابینایان آمریکا درخواست بورسیه ی تحصیلی نمودم. با تمام وجود در آرزوی این بودم که یکی با من تماس بگیرد و کاری فراتر از یک مصاحبه ی سالیانه را از من طلب کند. تجربیاتی که در دانشکده اندوخته بودم نسبت به آنچه تصورش را داشتم آنقدر متفاوت بود که ممکن بود قید گرفتن بورسیه را بزنم. بالاخره وقتی دانشجوی سال اول حقوق بودم، از ایالت ایلینوی بورسیه دریافت کردم. آن گردهمایی ایالتی، اولین تجربه ی رویارویی من با نابینایان بزرگ سال را رقم زد. نابینایانی که خیلی خوب با نابینایی خود کنار آمده بودند. در حقیقت، آنها داشتند با حد اکثر سرعت به سمت کامیابی حرکت میکردند. در گردهمایی، به نحو احسن برنامه هایم را در جهت گرفتن هزینه ی تحصیلی به پیش بردم و خودم را به مسئولین دیکته کردم. حال زمان آن بود که این هزینه را مدیریت کنم. دانشکده ی حقوق، هم سطح بالایی داشت و هم هزینههایش کمرشکن بود. اما وقتی به هتل رسیدم، حدود 100 نابینا را دیدم که داشتند با هم میخندیدند، صحبت میکردند، قدم میزدند و با محیط هتل و پارکینگش آشنا میشدند. خلاصه ی کلام اینکه آنها مشغول فعالیتهایی بودند که از نظر خیلی از ماها، امور پیش پا افتادهای هستند. با وجود این، همه ی اینها برای من تازگی داشت. در خیال خود اینگونه میپنداشتم که به عنوان یک فرد کمبینا، عملکردی عالی از خود بر جای گذاشتهام. اما وقتی با این افراد که قدرت بینایی آنها به مراتب از من کمتر بود برخورد کردم، فهمیدم که به مسائل بنیادینی بی توجه بوده ام. در این گردهمایی، با دوستانی مثل پَتی چنگ، دِبی اِستاین، فرِد شرُدِر و رایان اِسترانک آشنا شدم. فرِد شرُدِر مداوم اسمم یعنی رانزا را صدا می زد. 3 روز طول کشید که بفهمم او دارد من را دست می اندازد. درواقع او داشت با بردن نام یک ساندویچ مشهور شهر نِبراسکا به نام رانزا و اشتراک آن با اسم من، من را مورد تمسخر قرار می داد. این ساندویچ، ساندویچ مورد علاقه ی او بود. او با من در مورد خودم و چیزهایی از قبیل تصورات غلط فرهنگی در خصوص نابینایی مشغول به گفت و گو شد. این سر آغازی بود بر شکلگیری یک گفت و گوی طولانی در مورد نابینا و نابینایی و البته فلسفه ی فدراسیون ملی آمریکا در این خصوص. رایان اِسترانک مداوم از من سؤالات ناراحت کننده و نا معقولی نظیر اینکه نحوه خواندن من به چه نحوی است؟ و چطور به سفر میروم، می پرسید. چون احساس کردم پاسخهایم برایش قانع کننده نبود، حالت دفاعی به خودم گرفتم. البته این فقط شاید برداشت من بود. بعدها، زمان بیشتری را صرف کرده و با دقت بیشتری به پرسشهایش اندیشیدم. به عنوان یک چالش، تمامی آنها را مرور کردم تا به این آگاهی برسم که چگونه باهوشتر عمل کنم تا اینکه خیلی زود در مقابل پرسشهای دیگران جبهه بگیرم. برای رسیدن به این هدف، باید مهارتهای نابینایی را آموخت. پَتی چنگ به من یاد آور شد که در صورت تمایل به وکالت، به عنوان یک شخص نابینا، باید صلاحیت شما به طور کامل تأیید گردد. این همان موضوعی بود که از قبل اضطراب و استرسش را خودم داشتم. پَتی از روی محبت از من حمایت کرد و مرا با خود به نزد خانوادهاش برد. این محبت آنقدر زیاد بود که برایش مهم نبود من تمایلی به این کار دارم یا نه. پَتی یکی از اولین درس های کارمند قانون بودن را به من ارائه کرد. او همان اندازه که سختکوشانه برای آموزش کارمندان بینایش تلاش می کرد، به آموزش من نیز اهمیت می داد. من حتی فکر می کنم برای من بیشتر وقت میگذاشت. او در لا به لای سخنانش و البته کردارش به من آموخت که چه کارهایی را نابینایان میتوانند در زندگی انجام دهند، چه کارهایی را یک وکیل نابینا قادر به انجام آنهاست و دست آخر اینکه چه کارهایی در توان من هست. دِبی اِستاین قدرت دانش را به من هدیه کرد. او هم زیر پر و بالم را گرفت و مرا به حال خود وا نگذاشت. میخواستم هزینه ی کارهای ارزشمندی که آنها برایم انجام داده بودند را بپردازم، ولی آنها ممانعت کردند. تازه، دِبی به من بریل خواندن را یاد داد. باعث سعادت من هست که از زمان آن گردهمایی تا به امروز، هزاران عضو دیگر از این فدراسیون را ملاقات کردهام و بیشمار نکته از بسیاری از آنها آموختهام. ناتانیِل وِیلز که خودش از اعضای فدراسیون ملی آمریکاست، برای اولین بار، عصای سفید بلندی را به دستم داد و به من آموخت که چگونه از آن استفاده کنم. مجبور بودم برای عملی انجام دادن چنین فعالیتی، زیاد وقت بگذارم. اما مشکلی نبود. خیلی از امثال من، یادگیریشان کند است. اعضای این فدراسیون به من تکنیکهای آشپزی را نیز آموزش دادند. آنها به من نشان دادند که سفر هوایی مستقل، نه تنها ممکن است، بلکه انجامش مثل آب خوردن است. این مجموعه به من کمک کرد تا اعتماد به نفس لازم را برای رفت و آمد، آن هم به شکل مستقل به دست آورم. حالا می توانستم به شکل مستقل از خود مِریلند به هومه ی شهر بروم. این فدراسیون به من این آگاهی را داد که چه فناوریهایی در این شهر موجود است. جووان ویلسون که خودش عضوی از همین مجموعه است، به من کمک کرد تا اولین شغل دولتیم را پیدا کنم. وقتی 10 سال پیش به مریلند نقل مکان کردم، ملیسا ریکوبونو اولین دوستی بود که پیدا کردم. از او آموختم که خودم باشم، اشتباه کردن را امری عادی بدانم و هرگز دست از یادگیری برندارم. شارون مِنکی، شخص بی نظیری بود که به طرق مختلف زندگی من را تحت تأثیر خود قرار داد. آموختم که چقدر ظرفیتهایم فراتر از آن چیزی است که فکر می کردم باید باشم. به این نتیجه رسیدم که مغز هیچکس به اندازه ی مغز شارون نمی تواند این همه اطلاعات را در خود جای دهد. اما تمایل داشتم تا سعی کنم مغزم را به چنین چالشی بکشانم. مضافاً بر این، او یکی از شوخ طبعترین آدمهایی بود که میشناختم. اما شوخیهایش خیلی غیر قابل پیشبینی و خاص خودش بود. به نحوی که یک دقیقه زمان میبرد تا شما متوجه شوید که این فقط یک جوک بوده است. از ایشان به عنوان یک رهبر، به خاطر حسن نیتی که نسبت به من داشتند، نهایت سپاسگزاری را دارم. بیشتر از این خرسند هستم که میتوانم نهایت دوستی و عشق همیشگیم را نسبت به ایشان ابراز دارم. این مجموعه ی شگفتانگیز و سایرین، در شکلگیری شخصیت امروز من، نقشی انکار ناپذیر را ایفا نموده اند. آنها به من خودباوری را آموختند. من را متوجه این نکته ساختند که واژه ی نابینا نه تنها بار معنایی منفی ندارد، بلکه نماد رهایی و آزادگی است. امیدوارم تجربهای که از فدراسیون ملی آمریکا به دست آوردم را بتوانم به افرادی که بعد از من وارد چنین مجموعهای می شوند، به اشتراک بگذارم. آنها به من فهماندند که با اتکا به نگرشها و مهارتهای درست، آینده از آن ماست. رفقای من در فدراسیون ملی آمریکا و سایرین! به خاطر حمایتهای دیروز شماست که امروز می توانم با افتخار و با اعتماد به نفس کامل بگویم: “اسم من رانزا عثمان است و نابینا هستم.”