نویسنده: Steve Jacobson
مترجم: امین عرب
منبع نسخه ی انگلیسی: Braille Monitor
منبع نسخه ی ترجمه شده: محله ی نابینایان
یادداشت سردبیر
استیو جاکوبسون یکی از افراد مورد علاقه من است. او مهربان، متفکر، ژرف اندیش و اهل مشورت است. او در مورد آنچه می خواهد بگوید خوب فکر می کند و سپس آن را به گونه ای می گوید که واضح، آموزنده و دوستانه باشد. در اینجا مطلبی از او در خصوص مسئولیت پذیری و باور به خود آمده است:
در شماره ژوئن گذشته نشریه بریل مانیتور، گری واندر از تجربه ای در یک فرودگاه صحبت کرد که دو نفر او را از سقوطی سریع و ناخوش آیند از پله ها نجات داده بودند که ممکن بود پایان خوشی نداشته باشد. تقریباً در همان زمان، من بعضی از بحث ها را در گروه های ایمیلی در خصوص استقلال خواندم. از جمله اینکه با این اوصاف، استقلال دیگر معنایی ندارد. این باعث شد که به استقلال، مسئولیت و نقش کمکی که دریافت می کنیم بیشتر فکر کنم. اگرچه ما در دنیایی در حال تغییر زندگی می کنیم، به عنوان افراد نابینا تواناییمان برای موفقیت تحت تأثیر این عوامل قرار می گیرد. بگذارید بحث را با یک سفر خیالی در فرودگاه مطرح کنم. البته با اینکه تخیلی است، مطمئناً تحت تأثیر سوگیری های من قرار می گیرد.
جک یک دانشجوی نابینا است که مهارت های خوبی دارد و مسافری با تجربه به شمار می آید. از آنجایی که او پس از تعطیلات به دانشگاه باز می گردد، مجبور است خودش را زود از پروازی به پرواز دیگر برساند و برای این کار زمان زیادی ندارد. اگر او یکی از پرواز هایش را از دست بدهد، باید شب را روی یک صندلی پلاستیکی که راحت نیست بگذراند. او قبلاً در این فرودگاه بوده، بنابراین خوب می داند کجا باید برود.
جک به خاطر گذراندن یک روز طولانی در راه حسابی خسته بود. هنگامی که از سالنی بدون کفپوش به سمت پرواز بعدی اش می دوید، با اینکه تکنیک استفاده از عصایش برخی موانع را از دست می داد، هنوز برای تشخیص بیشتر موانع کافی بود. او یک هفته پیش همین مسیر را در جهت مخالف برای بازگشت به خانه و استراحت طی کرده بود. همینطور که به سرعت در راهرو به سمت گیت خروجی پرواز بعدی اش می رفت، شنید که کسی از راه دور فریاد می زند:
«مواظب باش».
اگرچه او متوجه این هشدار شد، اما این چیزی بود که همیشه مردم به او می گفتند. حتی بعضی ها موقع بیرون آمدن از تخت هم از او می خواستند که مراقب باشد.
ناگهان عصای جک و بعد از آن پایش به چیزی برخورد کرد که تعادلش را بر هم زد. خیلی سریع زیر پای دیگرش هم خالی شد و او لحظه ای در هوا پرواز کرد تا اینکه با ضربه ای روی کمرش فرود آمد. فقط کوله پشتیش کمی از شدت ضربه کاست. یادداشت بردار بریل که دور گردنش بود پرتاب شد و او صدای غر غر آب را از کوله پشتیش شنید. اولین فکری که به ذهنش رسید این بود که «این صدای بطری آب اضافه ای است که خریده بودم.»
یکی از کارکنان فرودگاه به سرعت در محل حاضر شد تا ببیند آیا جک آسیب دیده است یا خیر. خوشبختانه فقط چند خراش و کبودی سطحی داشت، اما داخل کوله پشتیش به هم ریخته بود و به نظر می رسید که یادداشت بردار بریلش آسیب دیده است. معلوم شد که جک با یکی از آن تابلو های نشان دهنده زمین خیس که اغلب در ساختمان های عمومی پیدا می شوند برخورد کرده است. این باعث شد او زمین بخورد و پای دیگرش روی زمین خیس و لغزنده قرار بگیرد. او خوش شانس بود و می دانست که ممکن بود آسیب جدی تری ببیند.
آیا راهکار قانونی برای جک وجود دارد؟ آیا در این موضوع بعضی از مواد قانون آمریکایی های دارای معلولیت نقض شده است؟ آیا ممکن بود با ایجاد هشدار هایی از بروز این حادثه جلوگیری کرد؟ شاید همه این موارد درست باشد، اما این موضوع مقاله دیگری است که یکی از وکلای ما باید آن را بنویسد.
در طول فعالیت فدراسیون ملی نابینایان و حتی سال ها قبل از تأسیس آن، نابینایان سخت تلاش کرده اند تا از اتاق های پشتی خانه ها بیرون بیایند و استقلال نسبتاً کاملی به دست آورند تا بتوانند خانه های خود را اداره و از دیگران نیز حمایت کنند. این مسیر مثل یک سفر طولانی، پیچیده و دشوار بوده است که ما افراد نابینا برای آن تلاش زیادی کرده ایم. ما با وجود پیشرفت های زیاد، هنوز این سفر را به پایان نرسانده ایم. این سفر آسان نیست. تابلو های نشان دهنده زمین خیس که در مسیر ما قرار می گیرند می توانند ما را نا امید کنند. غیر منطقی نیست که ما به دنبال راهکار های آسان باشیم. با این حال، بخشی از این سفر به این معنا است که ما باید سعی کنیم مسئولیت اقداماتمان از جمله بی دقتی هایمان را بپذیریم. مجموعه بسیار خوبی از مهارت ها وجود دارد که اگر به درستی از آنها استفاده شود واقعاً می تواند ما را ایمن نگه دارد. کاملاً طبیعی است که ما به عنوان انسان، گه گاه پایمان را از محدودیت های این مهارت ها فراتر بگذاریم. باید به یاد داشته باشیم که افراد بینا نیز با فراتر رفتن از محدودیت های مهارت هایشان باعث بروز پیامد های منفی می شوند. اگر تنها به فراوانی تصادف های اتومبیل نگاه کنید، متوجه این موضوع می شوید. بنابراین خیلی مهم است که بخشی از تحلیل جک از تجربه اش این باشد که به کاری که باید متفاوت انجام می داد بپردازد، همانطور که گری در مقاله اش به آن پرداخته است.
بعضی ها ممکن است بگویند بزرگترین اشتباه جک جدی نگرفتن هشداری بود که از او می خواست مراقب باشد. با این حال، وابستگی ما به چنین کمکی یا این تصور که دیگران همیشه در کنارمان هستند تا ما را از خطرات آگاه کنند، یک گام بزرگ به عقب در سفر ما به سوی استقلال و خود کفایی است. برای ادامه این سفر، ما باید شرایطی را که گاهی نیاز به کمک داریم از شرایطی که می توانیم با گسترش و اصلاح مهارت هایمان موقعیت را خودمان مدیریت نماییم، جدا کنیم. این تمایز می تواند ما را به تفاوت دو اصطلاح «استقلال» و «وابستگی متقابل» برساند.
در یکی از گروه های ایمیلی ما، شخصی گفته بود که استقلال دیگر هدفی مناسب برای نابینایان نیست. هیچ کس به معنای واقعی مستقل نیست و ما باید برای وابستگی متقابل تلاش کنیم. این شخص همچنین گفته بود که تنها زمانی می توان ادعا کرد کسی مستقل است که بتواند به تنهایی در یک جزیره زندگی کند.
به نظر من پا گذاشتن در این مسیر برای ما خطرناک است که استقلال را به عنوان هدفی معنادار کنار بگذاریم. استقلال و وابستگی متقابل کاملاً متفاوت هستند. همه ما، چه نابینا و چه بینا، به هر صورت به دیگران وابسته ایم. وابستگی متقابل هدفی برای دست یافتن نیست، بلکه توصیف وضعیت موجود است. مطمئناً مدیریت مؤثر وابستگی متقابل می تواند هدفی مناسب باشد، اما نمی توانیم وابستگی متقابل را به وجود آوریم، زیرا همه ما از قبل به هم وابسته ایم.
استقلال هدفی است برای دست یافتن، نه توصیف وضعیت موجود. یک اصطلاح نسبی است، نه یک حالت مطلق که نیاز به زنده ماندن به تنهایی در یک جزیره داشته باشد. حتی معنای استقلال ممکن است برای همه ما یکسان نباشد. بسیاری از ما به جز نابینایی دارای معلولیت دیگری نیز هستیم. با این وجود، امروزه تلاش برای اینکه تا جایی که می توانیم کار هایمان را مستقلانه انجام دهیم همچون گذشته هدفی مناسب است، حتی اگر برای افراد مختلف معانی متفاوتی داشته باشد. دلیل آن بدین شرح است.
اکثر کسانی که با آنان تعامل داریم، نابینایی را با بستن چشمانشان تصور می کنند. این افراد نابینایی را بدون هیچ گونه آموزش در مورد مهارت های کمکی و نیز بدون تجربه ای که ما به عنوان افراد نابینا داریم تصور می کنند. اکثر مردم که قصد کمک دارند طبق همین تصور که با چشمان بسته از نابینایی دارند، در مورد خطراتی که می بینند به ما هشدار می دهند. برای مثال، بار ها برایم پیش آمده که هنگام راه رفتن شخصی با من همراه شده و تا جایی که با من هم مسیر بود در مورد یکایک لبه ها یا سطوح نا هموار به من هشدار می داد. این افراد هیچ تصوری از اینکه من چگونه توانسته بودم خودم را به نقطه ای که با هم هم مسیر شده بودیم برسانم نداشتند، و نمی دانستند اگر بدون کمک مداوم آنها به مسیرم ادامه دهم چه اتفاقی برایم می افتد. آنها فقط فکر می کردند اطلاعاتی که در طول مسیر به من می دهند ضروری است، حتی در مواردی که حواسم را پرت می کرد. البته سعی کردم این برخورد ها را فرصتی برای آموزش ببینم و امیدوارم به طور کلی موفق شده باشم.
مثال دیگری در این مورد مکالمه ای است که وقتی برای پیاده روی بیرون بودم با یک نفر داشتم. او به من هشدار داد که سه ماشین در امتداد خیابانی که آنجا راه می رفتم پارک شده اند. با لبخند جواب دادم که با عصا پیدایشان خواهم کرد. اما او گفت که قبل از صحبتمان من را در حال برخورد به یک ماشین پارک شده دیده است. آنچه در واقع اتفاق افتاد این بود که عصایم به یک ماشین برخورد کرد و من همانطور که انتظار می رفت آن را دور زدم. اما تماس عصای من با ماشین به عنوان برخورد خودم با ماشین تعبیر شده بود. به عبارت دیگر، موفقیت من در نظر او به عنوان یک شکست تلقی می شد، زیرا او کاربرد عصای من را درک نمی کرد.
نمونه دیگری از این اتفاق زمانی رخ داد که می خواستم از یک پله برقی که با آن آشنا بودم استفاده کنم. یکی از مردم خوش نیت درست زمانی که می خواستم سوار پله برقی شوم، خیلی سریع از پشت به من نزدیک شد و بازوی دستی را که با آن عصا نگه داشته بودم گرفت. نزدیک که می شد می گفت:
«نه نه نه!»
دخالت او تعادل مرا بر هم زد. من نرده را گرفتم، و او نیز تا حدی من را گرفت که توانستیم سوار شویم. دقیقاً یادم نیست که چه گفتم و چه شنیدم، اما او فکر می کرد که این اتفاق خوبی است که او آنجا بوده و توانسته مرا بگیرد. او نمی دانست که تصادفاً مشکلی را که فکر می کرده حل کرده، در واقع ایجاد کرده است، و این تجربه باعث شد نیاز من به کمک در ذهن او تقویت شود. اگر به دقت درباره آنچه رخ داد فکر نکرده بودم، ممکن بود به راحتی تصور کنم که اشتباهی مرتکب شده ام.
نکته اینجا است که کمک همیشه مفید نیست، حتی اگر در مواردی به آن نیاز داشته باشیم. اگر به خودمان و مهارت هایی که آموخته ایم باور نداشته باشیم، چنین کمکی می تواند اعتماد به نفس ما را تضعیف کند. اگر من به توانایی هایم اعتماد نداشتم شاید باور می کردم که به سختی از افتادن روی پله برقی جان به در برده ام و اینکه نمی توانم از برخورد با ماشین های پارک شده اجتناب کنم. تلاش برای کسب استقلال به منظور جبران پیامد های ناخواسته انواع خاصی از کمک ضروری است. مسیر سفر ما گاهی شبیه است به بالا رفتن از سر بالایی. حرکت به جلو سخت تر از لغزش به عقب است.
حالا باید ببینیم که این در سناریویی که از آن سخن گفتیم به چه معنا است؟ اگر با خودمان صادق باشیم این سناریو آنقدر ها خیالی نیست. برای اکثر ما پیش آمده است که در سفر بعد از یک روز طولانی و در یک محیط آشنا، تکنیک های سفرمان را بی دقت به کار برده ایم. با این حال، اشتباه جک این نبود که وقتی کسی به او گفت مواظب باش سریع متوقف نشد. اشتباه او این بود که تکنیک های سفر را کمی بی دقت به کار برده بود. اگرچه شایسته است از کسی که هشدار داده تشکر کنیم، جک باید این دغدغه را داشته باشد که چگونه از وقوع اشتباه مشابه در آینده جلوگیری کند. به عبارت دیگر، درس اصلی این نیست که ما خوش شانسیم که افراد بینا همه جا حضور دارند تا در صورت نیاز به ما کمک کنند. در عوض، این نکته است که ببینیم چگونه می توانیم از تکرار اشتباهات مشابه جلوگیری کنیم، بنابراین لازم نیست فرض کنیم کسی باید برای نجات ما از موقعیت های خطرناک حضور داشته باشد. همچنین وابستگی متقابل شامل نیاز هر یک از ما به عنوان افراد نابینا برای کمک به یکدیگر نیز است. یعنی در تقویت مهارت های خود و یادگیری از هم برای اجتناب از اشتباهات رایج به یکدیگر کمک کنیم.
یکی از بزرگترین هدایایی که من با عضویت در فدراسیون ملی نابینایان دریافت می کنم، حضور در میان کسانی است که با دادن دستورالعمل ها و مثال هایشان می توانند به من نشان دهند که چگونه بر چالش هایم غلبه کنم. همه ما در کنار هم می توانیم به این سفر پر فراز و نشیب ادامه دهیم و به عنوان مشارکت کنندگان فعال در جامعه، زندگی معنادار تری داشته باشیم. این بدان معناست که ما باید نسبت به خودمان مسئولیت پذیر باشیم.