سخنران: ماریلی تاکینتُن
منبع نسخه ی انگلیسی: بخش آرشیو سخنرانیهای ایراد شده در فدراسیون ملی نابینایان آمریکا
مترجم: داوود چوبینی
منبع نسخه ی ترجمه شده: محله ی نابینایان
مقدمه
ماریلی تاکینتُن در سال 2018 به ایفای نقشی در قسمت سیصد و پنجاهمِ سریالی با عنوان “NCIS” پرداخت. این سریال یک سریال درام تلویزیونی است. از همین طریق، ماریلی تبدیل به یکی از اولین نابینایان بازیگری شد که توانسته به ایفای نقش به عنوان یک شخصیت نابینا در یک سریال تلویزیونی بپردازد. ایشان در جلسه ی عمومی گردهمایی ملی فدراسیون نابینایان آمریکا که در مورخ یکشنبه، هشتم جولای برگزار شد، سخنرانی پر مغزی را در خصوص زندگی شخصی و حرفه ایشان ایراد فرمودند. انتقال محتوایی که ایشان ارائه کردن، تقریبا از طریق نوشتن واژگان ممکن نیست. این بازیگر، در بخشهای مختلفی از سخنرانیش، توانایی خود در به تصویر کشیدن شخصیتهای مختلفی همچون یک کودک، یک شخص پیر، فردی با لهجه ی روسی و یک سرباز کاکنی (Cockney) را به خوبی در معرض دید عموم قرار داد. سریالی از تغییر و تحولات که خاص یک صحنه بود تا یک سخنرانی.
شروع سخنرانی
اسم من ماریلی تاکینتُن هست. یه بازیگر حرفه ای هستم. از اینکه اینجا هستم شدیدا هیجان زدم. دلیلش جو درجه یکی هست که در مراسم حاکمِ. وقتی چهارم جولای وارد اینجا شدم، از مواجهه با این همه جوون، اونم اینجا، مات و مبهوت شدم. این موضوع، عمیقاً نوری از امید رو تو دلم زنده کرد. چون به یاد نمیارم وقتی جوونتر بودم، چنین اجتماع بزرگی رو تجربه کرده باشم. انصافا حضورم تو این جمع رو یه افتخار و یه امتیاز برای خودم می دونم. بیاییم از هم یاد بگیریم.
یکی از مسائلی که تمایل دارم در موردش باهاتون حرف بزنم، مسأله ی تغییر و تحوله. این روزا می شنوم مردم دارن در مورد اینکه چطور موانع رو تبدیل به پلی برای موفقیت بکنن، صحبت می کنن. بذارید کمی از زندگی خودم براتون بگم. وقتی متولد شدم، از بیماری به نام “کونراد دیستروفی” (rod-cone dystrophy) رنج می بردم. اصلا مرکز دید ندارم. یه مشکل ژنتیکی هست. مادرم هم همین مشکل رو داره. اصطلاحا به امثال من میگن شما دارای دید محیطی (پیرامونی) هستی که البته به مرور زمان هم از بین میره. برای دیدن تو روز مشکل دارم. چون به نور حساسم. وقتی نور به چشمم میخوره، احساس درد می کنم. اونایی که تو این جمع بیماری من رو دارن و از مرکز دید محروم هستند، می دونن که برای دیدن آدما باید دور از اونا بایستی.
وقتی کلاس پنجم بودم، فهمیدم باید در خصوص چه موضوعی با مادرم صحبت کنم. من همون مشکلی رو دارم که اونم داره. قبلش باید خدمتتون عرض کنم، با گفتن این چیزا نمی خوام مادرم رو قضاوت بکنم. اون بر اساس راهبردها و تجربیاتی که از گذشته کسب کرده بود، کارهاش رو به پیش می برد. بهم گفت: “در حال حاضر، 2 3 تا انتخاب پیش روی توست. شایدم بهتر باشه بگیم یه انتخاب و 2 3 تا گزینه برای رسیدن بهش. برای اینکه قیافه ی آدما رو ببینی، لازمه در یک فاصله ی دورتر نسبت به اونا بایستی، باشه؟ یا می تونی صرفاً بهشون نگاه کنی بدون اینکه قدرت تشخیص اونا رو داشته باشی. اگر دور از آدما بایستی، به اونا نگاه کنی و اونچه رو که دوست داری ببینی، ببینی، اون موقع هست که دنیای متفاوتی رو تجربه می کنی.” من کلاس پنجم بودم. اون ادامه داد: “یه راه دیگه هم هست و اون هم اینه که به خودت یاد بدی به صورت طرف مقابل نگاه کنی و قید دیدن اون چیزایی که خودت دوست داری از قیافه ی آدما به دست بیاری رو بزنی و یه جورایی خودت رو قانع کنی و همین شکلی زندگی رو به پیش ببری.” به عنوان یه کلاس پنجمی، دلم می خواست خیلی راحت و تا میشه بدون هیچ قید و شرطی دنیا رو به جلو ببرم. بنابر این، انتخابم گزینه ی دوم بود. به خودم یاد دادم به چشمای دیگران نگاه کنم. کاری که هنوز هم دارم انجامش میدم.
این مسأله می تونه برای اکثریت بی معنا و گیج کننده باشه. وقتی بقیه به من می رسن، این شکلی تصور می کنن که من بینای کامل هستم. در حالی که این شکلی نیست. اما همین تصور یه سوغاتی خوب برای من به ارمغان آورده و اونم اینه که بر روی صحنه ی نمایش، تقریبا شخصیتهای بینا رو بازی می کنم. 95% از نقشهایی که من توشون بازی می کنم، نقشهایی هستند که شخصیت اون نقشها، یه شخصیت بیناست.
بیاین کمی سریعتر مباحث رو به پیش ببریم. اول در مورد کلاسهای بازیگری صحبت می کنم. اولین کلاس بازیگریم رو در دانشگاه یوسی سان دیِگو (UC San Diego) گذروندم. همزمان مشغول تحصیل در رشته های روانشناسی و ریاضیات هم بودم. معدلم کاملاً متوسط بود. احتیاج داشتم معدلم رو بالا ببرم. برای بالا بردن معدلم، مشغول پیدا کردن کلاسهایی شدم که بتونه به این امر کمک کنه. دوستم بهم گفت: “یه کلاس بازیگری بردار.” علاقه داشتم ولی گفتم: “نه، نه، راه نداره، الان زمانش نیست.” اما هیچ کدوم از کلاسهایی که می خواستم توشون شرکت کنم، با زمان من جور در نمیومد. از طرفی هم به بازیگری علاقمند بودم. به همین خاطر پشیمون شدم و بهش گفتم: “خوبِ، کلاس بازیگری برمیدارم.”
این شکلی بود که وارد حرفه ی بازیگری شدم. البته در همین حین هم اتفاقی برام رخ داد. شروعش با تعریف کردن داستانهایی در خصوص دیگران بود. خودم رو میذاشتم جای شخصیتها. تو روزای اولیه ی حضورم تو کلاسهای بازیگری، این بی نظیرترین تجربه ای بود که تو زندگی داشتم از سر میگذروندم. به یکباره، همین قدرت تصور بسیار بالا، سکوی پرتابی شد برای اینکه بازی کنم. به لحاظ صدا و نوع شخصیتی که باید در قالبش به ایفای نقش می پرداختم، همیشه عملکرد قابل قبولی داشتم. اما واقعا هیچ وقت اونقدر به من میدون داده نشد تا پا به عرصه بذارم و اونا رو به شکل عملی ارائه بدم. یهویی پام به زندگی یه سری شخصیتها باز شد، زندگی یه پنجره ی دیگه ای رو پیش روم باز کرد و من رو از این زندگی محدود نجات داد. من با تک تک این شخصیتها، شروع کردم به کار کردن. انگاری داشتم جای اونا بازی می کردم. انگاری یه تحول به وجود اومده بود و داشتم یه کار جدیدی رو تجربه می کردم. درسته نه؟ دیگه فقط صدای صرف نبود و حرکات هم بهش اضافه شده بود. شما با عهده دار شدن چنین نقشهایی در واقع داری تجربه ی جدید و کاملا متفاوتی رو تو زندگیت از سر میگذرونی.
خب، فهمیدم این دقیقا همون کاری هست که می خواستم انجام بدم. حتی یه درصد هم به این فکر نمی کردم که من به خاطر ضعف بیناییم نمی تونم از پس این کار بر بیام. هرگز!! این موضوع باعث نشد تمرکز خودم رو از دست بدم و بی خیال قضیه بشم.
از دانشگاه یوسی سان دیِگو (UC San Diego) فارغ التحصیل شدم. معدلم به خاطر همون کلاس بازیگری بالا رفت. از اتفاقاتی که تو لُس آنجِلِس برام افتاد صرف نظر می کنم. خودش یه داستانیه. الان نمی خوام چیزی ازش براتون تعریف کنم. اما نتیجه ی اصلی رو تو سان فرانسیسکو (San Francisco) گرفتم. اونجا بود که اولین تست بازیگری در تئاتر رو دادم. وقتی شما می خوای یه تست بازیگری تو حوزه ی تئاتر بدی، اولش مسئول مربوطه آزمون رو با یه تکنیکی که اصطلاحا بهش میگن “خواندن سریع از روی متن و بعد اجرا” شروع می کنن. اینم یه مهارت بازیگریه. از شما انتظار میره از روی متن نمایشنامه بخونی. فقط 15 دقیقه هم بیشتر وقت نداری. بهتر بگیم باید یه نگاهی به متن بندازی و بعد هم بری برای اجرا. خب، البته که من نمی تونستم متن رو بخونم. از کارگردان پرسیدم: “ببخشید، اینجا دستگاه فتوکپی هست؟” این حرف مال بیست سال پیش تو همچین روزیِ. فناوری خاصی هم اون زمان نبود دیگه، درسته؟ مثل دفعه ی قبل همون سؤال رو پرسیدم: “دستگاه فتوکپی موجود هست؟” اما کارگردان هیچ اطلاعی از این موضوع نداشت. برای پیدا کردن یه دستگاه فتوکپی اونجا رو ترک کردم. برای پیدا کردنش 2 ساعت وقت صرف کردم. بالاخره تو یه مکان تجاری که فکر کنم یه بنگاه املاک بود، تونستم به اون چیزی که می خوام دست پیدا کنم. به اونایی که اونجا بودن گفتم: “می تونم از دستگاه استفاده کنم؟” اونا به من محبت کردن و بهم اجازه دادن تا کارم رو بکنم. فونت متن رو تا جایی که می شد بزرگ کردم و کپی گرفتم. بعد از 2 ساعت، بالاخره راه برگشت به سالن تئاتر رو در پیش گرفتم و به اونجا برگشتم.
کارگردان هنوز اونجا بود. کارم رو شروع کردم. فونت متن هنوز هم اون چیزی نبود که می خواستم. به همین خاطر اون نکبتی رو تا می شد به صورتم نزدیک کردم. شروع کردم به خوندن متن. در همین حین، کارگردان بهم گفت: “تویی که نمی تونی یه متن رو بخونی، چه به حضور در صحنه و اجرا؟!!” تو تست از من، دنبال بهونه جویی بود.
بیست سال پیش بود ها!! هیچ مشاوری نداشتم. هیچ کس رو نمی شناختم که تو این حوزه باهاش صحبت کنم. اصلا اون موقع بازیگر نابینایی رو نه می شناختم و نه حتی دیده بودم. می دونم الان خیلی از شماها می خواین قضیه رو به منزوی بودن من ربط بدید. این می تونه به عنوان یکی از بخشهای محوری داستان، قابل پذیرش باشه. برگشتم خونه. از درون داغون بودم. از خودم پرسیدم: “آیا به اون کارگردان ایمان داری؟ آیا واقعاً باور داری فقط به خاطر اینکه نتونستی متن رو درست بخونی، دیگه به بازیگری و حضور در صحنه ی نمایش تعلق نداری؟” پاسخش مثل ندایی بلند بود که انگاری از عمق وجودم بلند می شد: “نه، من حرفهاش رو قبول ندارم.”
برعکس، اونچه من بهش باور داشتم این بود که من به آموزش نیازمندم. من احتیاج به هر چیزی دارم که به آموزش برمی گرده. آموزش، آموزش، آموزش!!! تو این حرفه، یعنی حرفه ی بازیگری، آموزشها باید درست و اساسی به شما داده بشه. شما می تونی رؤیای بازیگری رو تو سرت بپرورونی، اما اگه درست و اساسی کار نکنی، این در حد همون رؤیا باقی می مونه و هیچ وقت تبدیل به واقعیت نمیشه.
به آکادمی بازیگری رفتم. از اینجا بود که شروع کردم به حمایت از خودم. مجبور بودم این کار رو بکنم. چون من اولین نابینا یا کم بینا یا حتی میشه گفت اولین معلولی بودم که پا به عرصه ی بازیگری گذاشته بود. اولین کلاس مربوط به اجرای حرکات بدن، در یک هنرکده برگزار شد. این کلاس به مبحث “تکنیک الکساندر” (Alexander technique ) می پرداخت. کلاسی که تمرکزش بر روی حرکات، به خصوص در ارتباط با توازن، اتحاد و پیوند در آنها بود. مدرس گفت: “شرمندم، ولی فکر نمی کنم این کلاس به درد تو بخوره. لازمه تو اونچه رو که من دارم انجام میدم بتونی ببینی.”
منم بهش گفتم: “نه، اینطور نیست. می خوام تو این کلاس باشم. بالاخره آینده همه چیز رو روشن می کنه.” باید می جنگیدم و راهم رو از درون همین کلاسها پیدا می کردم. هرجوری بود تو اون کلاس موندم و دست آخر هم شاگرد ممتاز اون کلاس شدم.
به خودم می گفتم: “مردم اینجا داره چی میگذره؟ پشت کار دارم. دیگه با رضایت میرم سمت هنرکده. حالا شما بیا این آش شله قلمکار رو یه جوری بهش سر و سامانی بده.” این اتفاق چندین و چند بار برام افتاد. اما تونست به رشد خود حمایتی از خودم، کمک شایانی بکنه.
در یک تست بازیگری، برای ورود به یک آکادمی درجه یک شرکت کردم. برای آمادگی تو این تست، بیش از 10 تا 12 کلاس رو تو هنرکده گذروندم: از کلاسهای شبانه گرفته تا شکسپیر خوانی، کلاسهای مربوط به صدا و غیره و غیره. همه ی هدفم این بود که یه پله بالاتر برم. این تست، مسیر من برای ورود به یک آکادمی درجه یک بود. همه ی این کارا رو برای همین داستان انجام دادم. اما متأسفانه تو تست رد شدم. یه وقت پیش خودت فکر نکنی رد شدنم به خاطر نابینایی بوده. قبول نشدم دیگه. آکادمی بازیگری که من برای ورود بهش تست دادم، یکی از برجسته ترین آکادمیها در سطح کشور محسوب می شد. از اون آکادمیهایی بود که رقابت برای ورود بهش خیلی شدید و تنگاتنگ بود. با این وجود، تسلیم نشدم. مجدد یه سال دیگه بیشتر و بهتر آموزشهام رو دنبال کردم و بیش از سالهای پیش خودم رو برای رقابت آماده کردم. سال بعد تو تست ورودی شرکت کردم و خوشبختانه نمره ی قبولی آوردم. وارد هنرستان نمونه دولتی “act” شدم. اولین معلولی بودم که توانسته بود وارد چنین هنرستانی بشه. مطمئنم هنوز هم که هنوز هست و پس از گذشت بیست سال، من تنها معلولی هستم که تونسته تو این هنرستان تحصیل کنه. در حوزه ی بازیگری، رسماً فقط 2 بازیگر زن نابینا تو کشور داریم که مدرک حرفه ای تو هنرهای تجسمی دارن. یکی از اونا منم.
چیزی که الان می خوام خدمتتون عرض کنم رو بی تردید قبلاً هم شنیدید. خوب یادم میاد وقتی خیلی سنم کم بود، اطرافیانم داشتن رو این مسأله رو من کار می کردن. اگر می خوای تو هر حوزه ای -تازه اونم در سطوح پایین و کاملاً ابتداییش- با بیناها رقابت کنی و به اصطلاح تنه به تنشون بزنی، باید دو برابر اونا از خودت پشتکار و تلاش نشون بدی. به خودم گفتم: “من اصلاً به سطوح ابتدایی فکر نمی کنم. می خوام تو کاری که توش مشغول فعالیت هستم، بهترین باشم.” بنابر این، تلاشم رو سه برابر و یا حتی چهار برابر کردم. وقتی وارد این هنرستان درجه یک شدم، حتی لحظه ای چیزی رو حق مسلم خودم ندونستم و از کسی چیزی هم انتظار نداشتم. باور کنید، حتی یک لحظه به این چیزا فکر هم نمی کردم.
دلم می خواد این تجربه رو با شما به اشتراک بذارم. مسأله ای که می خوام بگم خیلی کم به شرایط جسمی و بیناییم برمیگرده. بیشتر به حس خودم در خصوص بینایی برمیگرده. داشتیم کارای سریال کوتاهی به نام “ارباب و مارگاریتا” (The Master and Margarita) رو انجام می دادیم. کارگردان این سریال، آقای آدریا گورجیا (Adria Guirgia) بودن. ایشون یکی از برجسته ترین کارگردانهای اروپای شرقی به حساب میان. نقش آبادان (Abadonn) به من سپرده شد. آبادان، در واقع فرشته ی مرگ بود. کارگردان به من گفت: “بسیار خب، می خوام از موهای بلند، قرمز و فرفریت همه جا استفاده کنم.”
من بهش گفتم: “نه، اگه قرارِ من در نقش فرشته ی مرگ ظاهر بشم، فکر می کنم بهتره جنسیتم مشخص نباشه. بهترِ بیننده ندونه من پسرم یا دختر. بهتره از نظر هرکی یه چیز باشم.”
نقشم جوری بود که نیازی به حرف زدن نداشتم. داخل فیلم نامه برای من هیچ جمله ای برای گفتن تعریف نشده بود. اصلاً بهتر بگیم نقش من تو فیلم نامه به شکل نوشتاری آورده نشده بود. آقای آدریا بهم گفت: “بسیار خب، خوبِ، جنسیتت می تونه نامشخص و یا به عبارتی خنثی باشه. بذار هرکی هرجور می تونه برداشت کنه.” چون قصه مال 12 سال پیش بود، ما حتی نمی دونستیم مفهومش چیه. فهمیدم اون نمی خواسته من تمرین مجددی داشته باشم. به همین خاطر، این چیزا اذ ذهنم میگذشت: “اگه من فرشته ی مرگ هستم، کجا باید ظاهر بشم؟” به خودم می گفتم: “باید همه جا حاضر باشم.” بنابر این، شروع کردم به گذاشتن خودم تو همه ی صحنه های فیلم. تو تک تک تمرینها شرکت می کردم و خودم رو تو تک تک صحنه ها تصور می کردم. کارگردان خیلی خوشش اومد. “بی نظیرِ!! حالا یه ایده ی فوق العاده تو دست دارم. اون می تونه تو همه ی صحنه ها حضور پیدا کنه. عاشق این ایدم.”
شب داشت فرا می رسید و وارون پنداشت این بود. اگر شما از کسی پرسیدی کی نمایش رو دید و آیا کسی شخصیت رو به خاطر میاره، جواب باید این باشه: فرشته ی مرگ.
بعد از نمایش کارگردان اومد پیشم و بهم گفت: بذار اینو بهت بگم، تو استحقاق بیشتر از اینها رو داری.”
من بهش گفتم: “درسته، خوبِ، خوبِ.”
تو اون لحظه ی خاص، همه ی این اتفاقها و اون طرز تفکر ارزشمند کارگردان، قدمهای من رو استوارتر کرد. وقتی روزگار بینایی رو از تو می گیره، این خود شما هستی که باید پنجره ای رو برای دیدن دنیا برای خودت خلق کنی. این همون موضوعی هست که من بد جوری اون رو تو قلبم برای خودم تعریف کردم.
بذارید خلاصه تر پیش بریم. بعد از اتمام تحصیل تو اون آکادمیِ نمونه، به نیویورک عزیمت کردم. پیشنهاد نمایندگی هنرهای تخیلی رو قبول نکردم. دیگه تو بقیه ی تستهای بازیگری هم شرکت نکردم. دلیل این امر هم شدید رقابتی بودن این حوزه هست. خیلی رقابت تنگاتنگ هست. اومدم نیویورک تا کمی فکر کنم. من الان مدرکی به این معتبری دیگه تو دست داشتم. اومدم تا دیگه وارد عرصه بشم. اما بازم انگار قسمت نبود.
تموم اونچه انجام دادم این بود که بالاخره خودم زمام امور رو به دست گرفتم. شروع کردم به خلق یه اثر از خودم. بهتر بگم اونچه رو از قبل خودم خلق کرده بودم رو ادامش دادم. چیزی که تعجب اساتیدم رو بر انگیخته بود. اولین نمایش انفرادی خودم به نام “آتش بس” رو تولید کردم. تو این نمایش، من نقش 22 شخصیت رو بازی کردم. نیمی از این شخصیتهایی که من تو این نمایش بازی کردم، نابینا بودن. تازه تولید نمایشهای دیگه رو هم تو دستور کار قرار دادم. بیشتر دوست دارم اسم این جور آثارم رو آثار آزمایشی بذارم. آثاری که بر اساس تجربه و آزمون و خطا به وجود میومدن. درواقع من هم داشتم می نوشتم، به کارگردانی می پرداختم و همزمان بازی هم می کردم. بر همین اساس هم، متونی رو می نوشتم که خاص یک مکان نبود. برای مثال: فقط قابل اجرا تو سالن تئاتر نبود. این متون قابل اجرا تو هر مکانی بود که تو می تونستی توش پا بذاری و اون رو تجربه کنی. چون حد اقل برای شخص من به عنوان یک بازیگر، وقتی خودم رو جای یه مخاطبی که تو سالن تئاتر پا گذاشته، می ذاشتم، خیلی چیزا رو از دست می دادم. خلأ چیزهای زیادی رو حس می کردم. بنابر این، در پی خلق تئاتری بودم که مخاطبم بتونه همه چیز از راه رفتن گرفته تا غیره رو تجربه کنه. اتفاقاً این شیوه ی نمایش سازی، اعتماد به نفس من رو ساخت. منتظر این نَنشستم تا یکی بیاد و من رو برای فیلمش انتخاب کنه. خودم خودم رو انتخاب کردم.
مشغول تولید اثرم شدم. اما الان به شما می گم، زندگی تو نیویورک خیلی کار مشکلیه و بالاخره موفق شدم به اون شکستهای عصبی و بی قراریهام، پایان بدم. برای بهبود وضع زندگیم، به سان فرانسیسکو برگشتم. بعد از ورود به سان فرانسیسکو، این افکار از ذهنم می گذشت: “اوه، خدای من!!! من یه ناکام به حساب میام. به نیویورک رفتم ولی هیچ دستاوردی برام نداشت. به اهدافی که داشتم نرسیدم. نتونستم موفق بشم. هنوز اون قدرت لازمه رو ندارم.
به سان فرانسیسکو برگشتم. انگاری صدای نجوا مانندی رو می شنیدم که مدام می گفت: “نه، نه، این دقیقا همون اتفاقیه که باید اتفاق میافتاد. تو تو مسیر درستی قرار گرفتی. ایمان داشته باش. ایمان داشته باش. ایمان داشته باش. برای بهتر شدن خودت زمان صرف کن.” خب، این صدا یه تکونی بهم داد. پیش مادر بزرگم موندم. مادر بزرگی که بی چشمداشت به من عشق می ورزید. به نوشتنم ادامه دادم. یه نمایشنامه نوشتم و خودم هم اون رو کارگردانی کردم. آهسته آهسته شروع کردم به تشکیل یه گروه تو حوزه ی کاریم تو یه منطقه به نام بِی “Bay”. دیگه حال خوبی داشتم. بعد از اینکه به دنبال چنین تحول چشمگیری رفتم، انگاری که نیرو و قدرت تازه ای پیدا کرده بودم. اونچه از سر گذروندم خیلی عجیب و غریب بود. شکست، شکست، برگشت به سان فرانسیسکو، رفتن به سمت یه تحول بزرگ، صرف زمان برای جمع و جور کردن خودم، خودم رو هل دادن و دست آخر هم آماده شدن برای برداشتن قدمهای بعدی. می دونی چرا این همه رو تحمل کردم؟ چون می دونستم، می دونستم من یه هنرمندم. چون می دونستم از من توقع میره یه هنرمند بشم.
می دونم دارم اینجا همینجوری برای خودم تبلیغ می کنم. بازی راحتی نیست. آسون نیست، درسته؟ این مسیر کلی درد و رنج برای من به ارمغان آورد. کلی شکست رو از سر گذروندم. اینکه ما کی هستیم، برچسبیه که بعد از اینکه کلی شکست رو از سر گذروندیم و به موفقیتی رسیدیم، بهمون زده میشه. ما برای رسیدن به هدف چه می کنیم؟ یه تکونی به خودمون میدیم و رو به جلو حرکت می کنیم.
داشتم از گروهی می گفتم که در منطقه ی بِی تشکیل داده بودم. در واقع، این گروه پلی بود برای رسیدن به حمایتهای بعدی. مجبور بودم به گروه آموزش بدم چطور باید با من کار کنن. چطور اونا برای دم خور شدن با معلولین بیشتر، خودشون رو آماده کنن. یه دو دو تا چهارتا با خودم کردم و با خودم به یه توافق رسیدم: “ماریلی، تو هم می خوای به تفریحت برسی و هم به کنجکاوی هات. برای پیگیری همین کنجکاوی ها، مجبوری تو همه ی معاشراتت با هر کسی که باهات رو به رو میشه، دمخور بشی. چون بخشی از کار تو هنرمند بودنِ و بخش دیگش حمایت هست.” همین مسیر رو در پیش گرفتم و در مکانهایی حضور پیدا می کردم که هر دو هدف بالا رو دنبال کنه. بعضی وقتها از روی عشق و علاقه نبود. بعضی وقتها هم فقط تمایل داشتم یه هنرمند باشم. ولی کارم رو با تمام وجود انجام می دادم. اما الان می دونم، به دلیل اولین شخص بودنم تو این حوزه، مجبورم حکم حامی رو داشته باشم. این وظیفه و مسئولیت من هست. چون اگه من این کار رو نکنم، کس دیگه ای هم نیست که این کار رو بخواد انجام بده.
بنابر این، رفتم به اون مکانهای خاص و بازیگری رو تدریس کردم. مهارتم به عنوان یه بازیگر، تو خلال همین تدریسها بهتر و بهتر شد. حتی حامی بودن رو هم بیشتر و بهتر درک کردم. یاد گرفتم چه شکلی میشه یه حامی خوب بود. داشتم به این درک می رسیدم که به چی احتیاج دارم و چه شکلی باید اون رو تقاضا کنم. کار سختی بود. به خاطر اینکه همه چیز می تونه تغییر کنه. به خصوص تو حرفه ای که من مشغول به اون هستم. البته همه ی سالنهای تئاتر هم مثل هم نیستن. کارگردانا هم با هم تفاوت دارن. هر سه ماه یک بار، با بالا دستیهای جدید مواجه میشم. مجبورم به مکانهای جدید برم. اونا رو ارزیابی کنم. تو مرحله ی بعد، با مسئولینش ارتباط بگیرم. نهایتاً هم باهاشون وارد مذاکره بشم. اینم خودش یه جور تفریح به حساب میاد دیگه.
سر ضبط یه نمایش بودیم. حالا نوبت من بود که با خودم کنار بیام. چون بیشتر وقتها از خودم شناخت داشتم، می دونستم چه شکلی باید از پس مسائل بر بیام. اسم تئاتر “سالومانیا” “Salomania” بود. این تئاتر در خصوص سالومه “Salome” دختر پادشاه یهودی به نام “هِرودیس” بود. نقش 5 شخصیت مختلف رو تو این تئاتر بازی کردم. یکی از اون شخصیتها، بچه سرباز بود. اونم یه بچه سرباز کاکنی “Cockney” که البته دوست داشتنی هم بود. در سکانس اول تئاتر، 5 تا سرباز بودیم که خودمون رو در حالی که یه تفنگ تو دست داشتیم و به تفنگ هم یه سر نیزه آویزون بود، از یه پرت گاهی که ارتفاعش 3 متر و نیم بود، به سمت پایین پرتاب کردیم. اتفاقا من تنها زنی بودم که تو قالب چنین شخصیتی ظاهر می شد. بگذریم. وقتی داشتیم برای اولین بار این سکانس رو تمرین می کردیم، کارگردان گفت: “همتون بدوید، از روی این مانع بپرید و درست و سالم روی زمین فرود بیاین.” به کارگردان گفتم: “خوشم اومد. همه چیز درست پیش رفت. فقط من تونستم درست انجامش بدم. درک می کنم چه حالی داری. تو به من گفتی نمی تونی ولی من درست فرود اومدم و یاد گرفتم این کار رو چه شکلی انجام بدم. یاد گرفتم چه شکلی اوج بگیرم و بعدش برگردم به همون جایی که بودم. دوست داشتی؟ بفرمایید. می دونی چرا اینا رو بهش گفتم؟ چون بقیه نمی دونستند چه شکلی این کار رو انجام بدن. خدا بهشون رحم کنه. هنوز هم نمی دونن چه شکلی باید این کار رو انجام بدن.
بنابر این، اون مجدد از همه ی ما خواست تا مجدد به همون صحنه برگردیم. فراموش کردم بگم: “ما مجهز به لباس رزم و ماسک گازی هستیم.” کارگردان به ما فرمان شروع داد. اما نتونستم از پس کار بر بیام. بهم گفت: “لازمِ یه تغییراتی تو صحنه به وجود بیاریم؟” تو جوابش گفتم: “مارک، فقط یه فرصت دیگه بهم بده.”
وقتی نمی تونم از پس کاری که بهم محول شده بر بیام، اولین اتفاقی که برام میفته این هست که سر تا پام رو درد فرا میگیره. احساس نا امیدی می کنم. بازم تأکید می کنم، احساس درد تو خودم می کنم. معمولا تو خلوت خودم چند قطره اشک می ریزم. بعدش هم اعصاب معصابم به هم میریزه. پیش کارگردان برگشتم. بهش گفتم: “کاری رو انجام میدم که شما نیاز داری انجام بشه. من دارم می رم با مدیر صحنه صحبت کنم. بعد از اینکه تمرین بقیه تموم شد، میرم و تمرین می کنم.
واقعا هم همون کار رو کردم. مدیر صحنه رو پیدا کردم. بهش قضیه رو گفتم. کارم رو شروع کردم. هر جایی رو که قرار بود پام یا دستم با اونجا برخورد داشته باشه رو علامت گذاری کردم. این کار رو بارها و بارها انجام دادم. شاید بگم این کار رو دهها و دهها بار انجام دادم تا یه هماهنگی کامل و خوبی بین ماهیچه هام برقرار شد. اصلا روی کمک هیچ بینایی حساب نمی کردم. اصلاً و ابداً.
اوایل شب بود و ما همگی از پشت صحنه بالا اومدیم و روی همون پرتگاه قرار گرفتیم. بچه ها کارشون رو با موفقیت انجام دادن. پرواز من هم موفقیت آمیز بود. بدنم دقیقا همون حرکاتی رو به نمایش گذاشت که خودم بارها و بارها اونا رو تمرین و به اصطلاح بدنم رو به اون حرکات عادت داده بودم. می دونی چرا؟ چون من اون حرکات رو صدها بار، بی کم و کاست، بعد از تموم شدن تمرین بقیه، تمرین کرده بودم. با موفقیت مأموریتم رو به پایان رسوندم. با سر نیزه ای که تو دست داشتم، روی زمین فرود اومدم. اینجا بود که فهمیدم همه چیز درست پیش رفته. بالاخره من به شخصه خودم انجامش دادم. خوبیش هم این بود که به اصطلاح کسی رو نکشتم. (برای کسی مشکل درست نکردم.) این بی نظیر بود.
فقط یه ماجرای کوچیک دیگه میمونه که براتون تعریف کنم. می دونم وقتم تمومِ. مارک دو دقیقه دیگه بهم وقت میدی؟ مچکرم. می خوام قصه رو سریعتر به پیش ببرم. می خوام از سایر حاشیه ها چشمپوشی بکنم تا برسیم به تجربه ی خودم از بازی کردن تو سریال “NCIS”. تجربه ی بی نظیری بود. واقعا بی نظیر بود. بذارید کمی ازش براتون بگم. وارد فضای کار شدم. خیلی این کار رو جدی گرفته بودم. نه فقط به خاطر اینکه به عنوان یه بازیگر حضور داشتم. بیشتر به خاطر اینکه حامی و نماینده ی یه قشر بودم. به خوبی بر این امر واقف بودم که این فرصت، چه فرصت بزرگیست. به خوبی می دونستم که این فرصت، یه فرصت طلایی برای عوامل سریال، برای شبکه ی تلویزیونی (CBS), برای خود من و همچنین برای اعضای گروهم هست. تو اتاق تست، معمولا کارگردانانی که وظیفه ی انتخاب بازیگران رو بر عهده دارن و به اصطلاح بهشون “مدیر مسئول” میگن، می پرسن: “سؤالی داری؟” وقتی از من پرسیدن بهشون گفتم: “نه، شما سؤالی نداری؟” خودم سر حرف رو باز کردم. بعد از اینکه اجرام رو ارائه دادم، مدیر اجرا و کارگردان من رو صدا زدن و بهم گفتن: “شگفت انگیزه!!! تو انتخاب ما هستی. آدم از حیرت نمیدونه چی بگه. ما، ما چطور؟، بگذریم، ان شا الله با هم کار خواهیم کرد. شما نابینا هستی. خب، چطوری؟ اوم، مشکلی نیست.” منم بعد از اتمام حرفهاشون، این شکلی بهشون واکنش نشون دادم: “نگران نباشید. کار قطعا بی ایراد پیش میره. مطمئنا عاشق اجرام میشید.” در هر صورت، اونا هم می خواستن همینا رو بِشنَوَن. ترسیده بودن. اما بالعکس، من عین خیالم هم نبود.
اون شب، در قالب یک نامه، به اونا توضیح دادم که چه شکلی باید با من معلول کار کنن. می تونم اون رو به یه برگه ی تقلب تشبیه کنم. برگه ای که همه چیز رو به اونا می فهموند. کاری که پیش از این هرگز انجامش نداده بودم. تو اون برگه راجع به اینا نوشتم: “نوع معلولیت من اینه. این شکلی دنیای اطرافم رو درک می کنم. این شکلی خودم رو تو جامعه نشون میدم. با این ابزارها هویت پیدا می کنم و از وجودشون خوشحالم. شما می تونید من رو نابینا صدا بزنید. قانونا نابینا به حساب میام ولی میشه من رو کم بینا هم به حساب آورد. نمی دونم هم میشه گفت نابینا و هم کم بینا. اجازه ندارید من رو معلول خطاب کنید. حق من این نیست.” منظورم از این جمله ی بالا فقط این بود که می خواستم بهشون بگم توانمندم و این واژه انگاری که توانایی های من رو با خودش مدفون می کنه. “اینا رو خطاب به کارگردان نوشتم: وقتی داری یه مسیری رو بهم نشون میدی، شاید نتونم درست به شما نگاه کنم. اما بدون که سراپا گوشم. در ضمن، چه خوب می شد اگر همیشه با همون سر و وضع قبلی ظاهر می شدی.” خب، انگاری دیگه دارم از اینور و اونور جوک تعریف می کنم.
خب، این شکلی به نظر می رسید که اون برگه راهنمای مختصر و مفید، داشت بین کل تیم تولیدی سریال، دست به دست می شد. وقتی داشتم با شبکه ی “CBS” همکاری می کردم، مشغول بازی تو یه سریال دیگه هم بودم. به همین خاطر با هواپیما به تورنتو سفر کردم. اون برگه راهنما، بچه های تورنتو رو هم توجیه کرده بود. اونا بهم گفتن: “عاشق این به قول خودت برگه تقلبت هستیم. خیلی عالیه. الان خود تو رو در کنارمون داریم.” اینا همه ی اون چیزایی بود که اونا بهم گفتن. می دونم شما هم به خوبی هضمش می کنید. بهش می گن حمایت از خود و خیلی ارزشمنده. به خصوص، وقتی ارزشش خیلی بیشتر میشه که شما در حوزه ی کاری خودت، اولین یا دومین یا سومین و یا به طور کلی جزء اولیها تو جامعه ی خودت باشی. ما لازمه اینا رو برای خودمون یاد آوری کنیم. برای همدیگه صحبت کنیم. حالا که روزگار بینایی رو از ما گرفته، این خود ما هستیم که باید با خلاقیت خودمون، راه دیگری رو برای دیدن پیرامونمون برای خودمون به وجود بیاریم.
می خوام از شما خواهش کنم که در خصوص یه موضوعی فکر کنید و با طرح همین موضوع، عرایضم رو خاتمه میدم. موضوعی که می خوام مطرح کنم رو خودم بارها و بارها راجع بهش خوندم و هنوز هم دارم در موردش مطالعه می کنم. این گفته از خانم ماریان ویلیانسون هست. احتمال خیلی زیاد شما این سخن رو شنیدید. مطمئنم شنیدید. “حتی عمیقترین ترسهای ما نیز نمی توانند اثبات کننده ی بی کفایتی ما باشند. عمیقترین ترسهای ما نشان دهنده ی قدرت بالای ماست که در هیچ متر و معیاری نمی گنجد. آنها چراغ راه ما هستند، نه موانع سد راه ما و ابزاری برای وحشت ما.”
از خودمون بپرسیم: آیا من کسیم که می خوام یه شخص مشهور، تو دل برو، مستعد و محشری بشم؟ درواقع، باید برعکس اینا رو هم مشخص کنید. یعنی اینکه شما چه کارها و چه چیزهایی رو نمی خواین انجام بدید.
فلسفه ای که من می خوام اون رو با شما در میون بذارم، درواقع همون فلسفه ای هست که خودم دنبال می کنم و آرزو می کنم شما هم اون رو دنبال کنید. اون فلسفه و تفکر هم این هست: به معرکه بودن خودتون ایمان داشته باشید. باورش کنید. اعتقاد داشته باشید شما یه شخص منحصر به فرد مطلق هستید. ایمان داشته باشید که قدرت شما می تواند خالق بی همتایِ سرنوشت و رؤیاهای شما باشد. متشکرم.