نویسنده: مسعود طاهریان
منبع: سی و چهارمین شماره ی ماهنامه ی نسل مانا
تجربه من بعد حدود سی سال زندگی نابینایی اینه که جامعه مون متناسب با نیاز ها و شرایط اکثریت طراحی شده و در بیشتر موارد نفع و آسایش این گروه اصطلاحاً هنجار، هدف اصلیه. به نظر می رسه این مسئله به طور خود به خودی و با تصمیم و فشار تدریجی اکثریت در بلندمدت اتفاق افتاده که معمولاً باعث میشه توان و استعدادهای بالقوه و اختصاصی گروه های متفاوت و اقلیت در نظر گرفته نشه و مناسب سازی های لازم برای بهبود زندگی این قشر از جامعه انجام نگیره.
گیر چیه؟ بهانه میارند که این کارا فشار مالی درست می کنه و نفع جمعی نداره. یا اینکه دست اندرکاران و مسئولان به صورت اصولی، پژوهش، نیازسنجی و ارزشیابی انجام نمیدند. پس خروجی کارشون هم بی کیفیت و غیر استاندارد میشه. یه موقع هایی هم برنامه و مدیریت یک دست و هماهنگ نیست و بودجه مشخصی وجود نداره، بنابراین پروژه های زندگی برای همه، لاک پشتی پیش میره. در حالی که افرادی مثل زنان، نخبگان، تیزهوشان، اقلیت های قومی یا مذهبی، معلولین، بیماران جسمی ـ روانی، اشخاص در معرض خطر خانوادگی ـ اجتماعی، بازماندگان حوادث و… برای زندگی مطلوب، نیاز به خدمات و امکانات بیشتر و متناسب تر دارند و یا لازمه شرایطی آزادتر و خاص تر براشون فراهم بشه.
از طرف دیگه اعضای جامعه مون به دنبال جداسازی و داغ گذاریند. یعنی بخشی از جامعه مثل مردان، شهر نشینان، افراد سالم خودشون رو از بقیه برتر و بهتر می دونند و با استفاده از برچسب های منفی مثل کور، پخمه، چاقالو، ضعیفه، مردنی و… مرز و خطوط محدود کننده و قرمزی می کشند و با تحقیر کردن بقیه در نوک هرم جامعه، سروری می کنند.
در جایی هم متولد شدیم که اعضایش اصول، ارزش ها، هنجارها و قراردادهای اجتماعی خودشون رو سفت و محکم می چسبند. در حالی که این امور اصلاً مطلق و ثابت نیستند و فقط برای آسایش و بهبود شرایط زندگی اعضا با توافق جمعی تدوین شدن. همیشه برای پویایی جامعه اصلاح و تغییر لازمه ولی معمولاً اعضا نسبت بهش مقاومت دارن و برای حفظ شرایط فعلی تمام زورشون رو می زنن. این ایستایی بیشترین ضربه رو به گروه های خاص و استثنایی وارد می کنه. چرا که بهبود زندگی برای این اشخاص نیاز به تغییر و اصلاح در روند حاکم داره. مثلاً کندی در روند هوشمند سازی، الکترونیکی، اینترنتی و غیر حضوری کردن فرایند ها مشتی از خروار گرفتاری های موجوده.
علاوه بر این، در جامعه عزیزمون اعضا بر صفات و ویژگی هایی مته به خشخاش می ذارند که اصلاً نقشی در ایجاد یا تغییرشون ندارند. پُز چیزایی مثل جنسیت، قد، رنگ پوست، قشنگی، قومیت، دین، زبان، وضعیت اقتصادی، جایگاه اجتماعی، شرایط خانوادگی، محل تولد و… میدند که اختیار خاصی در به وجود اومدنشون ندارند و تحت تأثیر کلی شرایط تاریخی، جغرافیایی، ژنتیکی، اجتماعی و… هستش. تازه خیلی از اون ها بدون ارزش اجتماعی و فرهنگیشون فقط و فقط یه ویژگی شخصی خنثی محسوب میشن و با یه دید واقع گرایانه داشتنشون در برخی از شرایط مفید و در برخی شرایط دیگه دست و پا گیره.
بالاخره در جامعه ای زیست می کنیم که توش اعضای متفاوت و اقلیت ارتباط چندانی با هم ندارند. هر کدومشون عین جزیره ای در دل اقیانوس، جدا و رها یه گوشه افتادند. توی این زمینه یه جورایی رسانه های جمعی و عمومی خوابند و دستگاه های حکومتی و مردم نهاد هم کار شبکه سازی خودشون رو درست و حسابی انجام نمیدند. بنابراین برای تبادل تجارب و اطلاعات، بین نسل های متعدد این گروه ها و حتی افراد در یه بازه زمانی مشخص ارتباط و پیوند خاصی وجود نداره. آخه نیازها و مشکلاتشون بی اهمیت تلقی میشه. این اشخاصم نقش فردی خودشون رو برای ایجاد تغییر و اصلاح شرایط نابرابر و نامناسب جاری بسیار کم اهمیت می دونند و وضعیت کنونی رو می پذیرند و در برابرش سر تسلیم فرود میارن. حتی آگاهانه بعضی هاشون از ارتباط با همنوعانشون و کمک کردن به اون ها پرهیز می کنند.
آبشخور این مسئله در انکار واقعیت و بخشی از هویت خویشتنه. چون همون طور که بالا گفتم کارکرد برچسب ها در جامعه فعلیمون داغ گذاری و جدا سازیه. در نتیجه هر یک از اعضای این گروه های خاص و استثنایی به علت نبود هیچ الگو و سرمشقی، عین آدمی گمشده در تاریکی مطلق به تنهایی و با استفاده از آزمایش و خطا، کورمال کورمال مسیرشون رو پیدا می کنند؛ ولی متأسفانه تجارب فردیشون رو در نهایت بدون اینکه به کسی بگند، به گور می برند.
این همه حرف زدم تا بگم به هر مقدار که متفاوت باشیم، به حاشیه و سایه ها رونده می شیم و به همون مقدار سهم محدود تری در مشارکت ها، برنامه ریزی ها و تصمیمات جمعی داریم. نمی تونیم تأثیر این مسئله رو بر هویت و زندگیمون انکار کنیم و نادیده بگیریم. پس معلولیت برای منه نابینا نقشی مثل جنسیت زنان در جوامع مرد سالار یا رنگ پوست اشخاص سیاه پوست در جوامع آپارتاید، پیدا می کنه. این ویژگی جسمانی و زیستیم با تجربه ها و محیطم یه ارتباط مثلثی می سازه. از یه طرف عامل مهمی میشه در احساسات، افکار و رفتارم و در مقابل، تأثیر می ذاره روی نگرش دیگران و موقعیت های اجتماعیم. حالا اگه درست فکر کنیم و توقع های بی جامون رو دور بریزیم، می بینیم کس دیگه ای نیست زندگیش رو زمین بذاره تا کاری برامون انجام بده. باشه و بخواد هم نمی تونه، چون شناخت کافی نسبت به مقوله معلولیت و نابینایی نداره. خودمونیم که باید از این سلسله مراتب ارباب و برده خارج بشیم و کاری بکنیم. به خاطر همین قصد و غرضم اینه ستون جدید در مسیر شدن رو توی نسل مانا شروع کنم که جایی باشه برای حلاجی مشکلات افراد نابینا و واکاوی راه حل های احتمالی اونها. از اونجایی که همیشه فعالیت های شغلی و اجتماعی برام مهم بوده و سال ها به عنوان روانشناس و مدرس کار کردم و الآنم دلم می خواد ذره ذره روانکاو بشم، هدفم اینه با یه زبون ساده و خودمونی روایت تحول زندگی تخصصیم رو بنویسم تا در کنار هم با تبادل نظر، گام به گام عین یه کرم ابریشم که به پروانه تبدیل میشه، برای رویارویی با چالش های احتمالی آماده بشیم. به خاطر همین اگه تجربه و فعالیت مشابهی دارید، خوشحال می شم به اشتراک بذارید و درباره اتفاق های مورد بحث در هر شماره، اقدامات و راه حل های پیشنهادیتون رو بگید. امیدوارم در نهایت این ستون صندوقی بشه برای ثبت و جمع آوری تجربه های ارزشمند متخصصان پیشروی نابینا تا بتونیم به اندازه خودمون شرایط زندگی نسل حاضر و آینده دارای آسیب بینایی رو بهتر و راحت تر کنیم.