درست و بی نقص: تأثیر متفاوت فلسفه ی فدراسیون ملی نابینایان آمریکا بر زندگی هر یک از ما

نویسنده: Jean Brown

منبع نسخه ی انگلیسی: Future Reflection

مترجم: داوود چوبینی

منبع نسخه ی ترجمه شده: محله ی نابینایان

یادداشت سردبیر

وقتی خانم جین براون، در آخرین بعد از ظهر گردهمایی پشت تریبون رفت، به خوبی نشان داد چقدر زندگیش پر از چالشها و موفقیتهای متنوعی بوده است. این شما و این هم داستان پر افتخار ایشان.

درست و بی نقص: تأثیر متفاوت فلسفه ی فدراسیون ملی نابینایان آمریکا بر زندگی هر یک از ما

از اینکه اینجا هستم، حس خوبی دارم. از جناب ریکوبونو هم به خاطر فرصتی که در اختیارم قرار داده، نهایت تشکر رو دارم.

بعضی از شماها من رو با اسم جین میشناسید. سایر حضار، به ویژه حضاری که از ایندیانا تشریف آوردن، من رو به اسم جینی میشناسن. یه عده‌تون هم من رو با فامیلی همسرم یعنی براون میشناسید. از همه شما نهایت سپاسگزاری رو دارم. چون هممون به نحوی بخش عمده ای از زندگی همدیگه هستیم. همگی به خونوادمون یعنی فدراسیون ملی نابینایان مطلقاً عشق می ورزیم و از شما خونواده ی خوب می خوام تقاضا کنم تا من رو بیشتر و بهتر بشناسید.

تو سن 13 سالگی، وارد حرفه مدلینگ شدم و به شکل آزاد فعالیتم رو رسماً شروع کردم. تو سن 18 سالگی، دخترم لیسا رو به دنیا آوردم. کلیدیترین نقطه ی زندگیم وقتی بود که وارد سن 23 سالگی شدم. تو این سن 4 تا اتفاق برام افتاد. اولاً متأسفانه فهمیدم از بیماری “RP” رنج می برم. دوماً بچه ی دومم تو راه بود. سوماً به عنوان مدل اختصاصی و منحصر به فرد شرکت اَن گِدز مدلین “Ann Geddes Modeling Agency” برگزیده شده بودم. نهایتاً هم بیناییم رو تو همین سن از دست دادم. همه ی این اتفاقات تو یه سال برام رقم خورد. تلاش برای رو به رو شدن با هر کدوم از این اتفاقاتی که داشت پشت سر هم برام اتفاق می‌افتاد، خیلی خیلی سخت بود. بعضیاشون خاطره انگیزترین روزهای زندگی من رو ساختن و بعضیاشون هم تداعی کننده ی ناامیدکننده ترین روزهای زندگی من هستند.

اما در مجموع باور دارم هر کجا با برنامه عمل کنی، خدا خودش همه چیز رو راست و ریس می کنه. به ذهنم رسید 6 کلمه وجود داره که میتونه من رو به مسیر اصلی زندگیم برگردونه. اون 6 کلمه این بود. {من از پس این کار بر میام.} خیلی شکه کننده بود. ازدواجی که تقریباً ده سال پایداریش رو حفظ کرده بود، به خاطر اینکه شوهر سابقم نمی تونست با نابیناییم کنار بیاد، به سادگی تمام، داشت به آخر راهش نزدیک میشد. هر روز مجبور بودم با همین دلشوره از خواب بیدار بشم. اما چیزی تغییر نکرد و شوهرم نتونست این مسأله رو برای خودش هضم کنه. برای اینکه از روی لبه ی جدول پام سُر نخوره و زمین نخورم و همچنین برای اینکه از پله ها پایین نیفتم، باید از عصای سفید استفاده می کردم. اما هروقت آماده می شدم تا منزل رو ترک کنم، زودی دست به کار می شد و عصا رو پشت در پنهان میکرد. بعدش هم بهم میگفت: “بازوی منو بگیر. من کمکت میکنم.” میدونستم این قصه تا ابد نمیتونه این شکلی جلو بره و بالاخره یه جایی به بنبست میرسه. می دونی چرا؟ چون هر شخصی نسبت به تواناییهای خودش آگاهی داره و بهتر از دیگری میدونه که چه شکلی رفت و آمد بکنه تا وقتی تنهاست به مشکل برنخوره. آدم خودش میتونه عصا رو برداره و به هر جایی که نیاز داره بره، بره. اگه شما بخواین متکی به افراد بینا باشید، ممکنه شما رو به مقصد مورد نظرتون ببرن. ولی خب در نظر داشته باشید که احتمال نبردن شما توسط اونا هم وجود داره.

فهمیدم این مرد داره من رو محدود میکنه. ازش پرسیدم: “از اینکه مجبورم عصا دستم بگیرم، خجالت می کشی؟” خب، با توجه به اون شرایط، دیگه زمانش بود بهش بگم بار و بندیلت رو ببند و برو.

خب اونم دقیقاً همین کار رو کرد. وقتی اون رفت، من موندم و 2 تا دختر. اولی 9 سالش بود و دومی 4 سالش. وظیفه خودم می دونستم اونا رو زیر پَر و بالم بگیرم و بزرگشون کنم. تصَورشم براتون ممکن نیست. تمامی دارایی رو نصف کردیم و هر کدوممون رفتیم خونه ی خودمون. خب حالا دیگه من بودم و خونم و بچه هام و کلی مسئولیت ریز و درشت که بار همشون بر دوش من بود. همه ی اینا رو به فال نیک گرفتم. چون به همون 6 کلمه باور داشتم. {من از پس این کار بر میام.}

هر دو دخترم خیلی باهوش بودن. تسلط کاملی به خوندن و نوشتن داشتن. زمانی که لازم بود اصطلاحاً چک بکشم، دختر 9 سالم کار نوشتنش رو انجام میداد. چون بریل بلد نبودم، خودم از خودم یه سری داستان سر هم میکردم و برای بچه هام میگفتم. یه مدت که گذشت، مرکزی به نام “لایِنز کلاب” “Lions Club” یه لوح و قلم بهم داد. فقط به خاطر اینکه نمی تونستم به خط بریل بنویسم و بخونم، می شِستم و به پهنای صورت اشک میریختم. شبها پشت میز ناهار خوری که تو اتاق غذاخوری بود میشِستم و سعی می کردم بریل خوندن رو یاد بگیرم. حس خوبی به این کار نداشتم. اما دلیلش رو هم بهتون میگم. تنها چیزی که من رو تشویق میکرد تا به سمت یادگیری این خط برم این بود. به خودم میگفتم: “اگر این خط رو یاد نگیری، بعدها فقط باید خودت رو سرزنش کنی و خودت رو مسبب عدم یادگیری بدونی.” اگر شبا میرفتم اونجا و به یادگیری مشغول میشدم، فقط و فقط دلیلش دُخترام بودن و بس و نه هیچ مسأله ی دیگه ای.

اجازه بدید کمی به عقبتر برگردم. وقتی بچه دومم، یعنی لَترایس به دنیا اومد، به خاطر میارم یه پرستار کنار تختم وایستاده بود. بهم نزدیکتر شد و دستم رو تو دستش گذاشت. انگاری میخواست باهام همدردی کنه و به نحوی دلداریم بده. خانم پرستار بهم گفت: “نمیدونم اطلاع داری یا نه. ولی ما هر روز می تونیم یکی رو بفرستیم منزلت تا تو نگهداری از نوزاد بِهِت کمک کنه. تو خونه تنها بودن، اون هم با این شرایط و با این بچه، خیلی خیلی کار مشکلیه.” باورتون میشه، منم تو جوابش مجدد همون 6 کلمه رو تکرار کردم. {من از پس این کار بر میام.} من یه بچه دیگه هم تو خونه دارم. میتونم از پس این کار بر بیام.

یه جوری بهم نگاه میکرد، انگاری حرفهام رو درست متوجه نشده. بعدش هم بهم گفت: “اما تو خودت به این امر واقفی که این کار چقدر کار مشکلی هست. باید شیشه شیرش رو آماده کنی. بچه رو باید عوضش کنی. چطوری می خوای متوجه بشی کی وقت عوض کردن بچست یا چطوری میخوای شیشه شیرش رو آماده کنی و هزاران مشکل دیگه”

تو جوابش گفتم: “به همون شکلی که تو انجامش میدی. انگشتم رو میکنم تو پوشک بچه. همیشه هم جواب میده و راه منطقی هست.” به حرف من رسیدی؟ من نمی خوام کسی وارد خونه ی من بشه و فکر کنه که می تونه جای من رو برای فرزندام پر کنه. جایی که من دارم تا سر حد امکان، تمام عشقم رو نثار اونا می کنم و تا میشه چیزی براشون کم نمیذارم. {من از پس این کار بر میام.}

وقتی تو یه مرکز توانمند سازی بودم، با شوهر فعلیم آشنا شدم. اون اونجا مشغول به کار بود و من داشتم آماده می شدم تا مدرک مهارت آموزی رو بگیرم. درسته نابینا هستم، ولی هنوزم که هنوزِ، عاشق مردهای قد بلند، خوش تیپ و خوش اندام هستم. خب، وقتی ما به هم معرفی شدیم، یه قدم اومدم عقب و گفتم: “وا، بله.” دخترم بهش نگاه کرد. چون قبلاً استیوی واندر رو دیده بود، فکر کرد اون استیو واندر هست. گفت: “وای مامان، استیوی واندِر اینجاست.” دخترم از خوشحالی بال در آورده بود. دخترم هرگز تا قبل از این یه مرد نابینا ندیده بود. اون یه مرد با سری پر مو بود. با خودش می گفت: مطمئناً این استیوی واندر هست. ماهها بعد وقتی مشغول به کار تو همون مرکز شدم، دخترم مجدد اون رو دید. اون داشت همین طور که عصا میزد، میومد تا یه گوشه وایسته. دخترم مجدد تکرار کرد: “مامی، استیو واندر.” با خودم گفتم: “بله، چقدر هم عالی.” خیلی جالب بود. چطور شوهر بینای سابقم، فقط به خاطر اینکه نمی خواست هر روز که از خواب بیدار میشه، چشمش به یه همسر نابینا بیفته، به همین سادگی 10 سال رابطه رو نابود کرد. اُه عسلم، هنوز دیوونه نشدم. ماجرا این جوری شد که آقای ران رو ملاقات کردم. 6 سال با هم بودیم تا بالاخره ازدواج کردیم. ران همونی بود که می خواستم. بهم گفت: “تو زیباترین هدیه ای هستی که حتی تو خواب هم ندیده بودم.” منم می خواستم همین ها رو بشنوم. بهش گفتم: “لذت بردم عشقم.”

میدونید، با گذشت زمان، این احساس بهم دست داد که دیگه اقوامم من رو نمیفهمن. فقط به این علت که من بیناییم رو از دست داده بودم، همه ی بچه های فامیل، از عمو زاده گرفته تا دایی زاده، همه و همه از من دوری کردن و مثل همیشه باهام دمخور نمیشدن. دیگه مثل همیشه برخورد نمیکردن. در مجموع میخوام بگم متوجه تفاوت منِ خودم در گذشته با حالم شدم. من بیناییم رو از دست داده بودم. اگر هم فقط قرارِ بعضیها به خاطر ضعف بیناییت از تو دور بایستند، به نظرم اهمیتی نداره. هرگز به خاطر این محدودیتی که توش گرفتار شدم، از کسی لطف رو گدایی نکردم. به جای لطف گدایی کردن، یاد گرفتم خودم رو با موقعیت خودم سازگار کنم. یاد گرفتم این توانایی در من هست که زندگیم رو اداره کنم. -حالا چه اونایی که می شناختم، دلشون می خواست با من باشند یا نه- چون میدونستم یه قدرت بی همتا که اصطلاحاً خدا نامیده میشه، همیشه با من هست، دُخترام کنارم هستند، حضور شوهرم “ران” رو تو زندگیم با خودم دارم و از همه مهمتر اینکه قرار نیست همه چیز ثابت باشه و طبیعت مدام در حال تغییر هست.

ران به لطف دکتر “مورِر” که در دوره ی نوجوانی توسط وی در فدراسیون ملی نابینایان آمریکا ثبت نام شد، از گذشته تا به امروز، با این مرکز همراه بوده. وقتی ران و پال هاوارد تصمیم گرفتند تا شعبه ی جدیدی از این مرکز رو تو شمال غربی ایندیانا تأسیس کنن، سخت تلاش کردن تا من رو متقاعد کنن که میبایست من هم توش سهمی داشته باشم. یه کم فکر کردم و بعدش گفتم: “نمی خوام همه کاره ی هیچ کاره باشم. از شرایط فعلیم راضی هستم.”

پال گفت: “تو حتی نمیخوای دینت رو به جامعه ی هدف ادا کنی؟” با خودم گفتم: “خب، قاعدتاً باید این شکلی باشه. من باید دینم رو به جامعه ی نابینایان ادا کنم. مثل خیلی از آدما احساس می کردم خودم رو درگیر خیلی چیزا کردم و خودم رو متعلق به همه چیز میدونم. هر کدوم از این درگیریها و دغدغه ها هم اهمیت خودشون رو دارند. برخی معنای خاصی رو تو خودشون جا دادن و اهمیت بیشتری دارند و برخی هم تو رده های بعدی قرار میگیرن. برخی از آدما صرفاً میخوان همه جا باشن و اسمی ازشون برده بشه. از قدیم عادت داشتم تا تو جمع آوری کمکهای خیریه، به دولت کمک کنم. بسیار خب، بله، البته که می خوام دینم رو ادا کنم.” برگشتم به همون کار گذشتم؛ یعنی جمع آوری کمکهای خیریه. کاری که از سال 1982 استارتش رو زده بودم و تا همین لحظه هم بهش مشغولم. برای اینکه مسئول اصلی جمع آوری کمکهای خیریه تو ایالت ایندیانا بشم، یه مؤسسه ی خیریه تأسیس کردم و در سال 1987 هم به هدفم رسیدم. هنوز هم این سمت به من تعلق داره. من به این میز نچسبیدم تا از اسم و رسمش استفاده کنم. این سمت رو برای خودم حفظ کردم چون قلباً دوست دارم کاری انجام بدم. چون از اهمیت کار خیریه ای که انجام میدیم به خوبی آگاهم. میدونم این اقدام حمایتی چقدر ارزشمند هست. از اهمیت کمک رسانی مالی به گروه هدف به خوبی با خبرم. میدونم هدف چیه. بنابراین، هیچ چیز و هیچ کس نمی تونه مانع تأسیس چنین سازمانی توسط من بشه. فدراسیون، تغییر قابل ملاحظه ای رو تو زندگی من ایجاد کرد. منم میخوام به همین وسیله به قلب کسانی که نابینا هستند و ملاقاتشون میکنم، نفوذ کرده و اونا رو متحول کنم. همون کسانی که فکر می کنن تو توانشون نیست که برای همنوعانشون کاری انجام بدن. میخوام به اطلاع این دست از آدما برسونم که همیشه یه کاری برای انجام هست. میخوام بهشون بگم: اصلاً مهم نیست پروژه ای که تمایل به انجامش رو دارید، یه پروژه ی کوچیکه یا بزرگ. هرچی که باشه ارزشمند هست. هرچی که باشه. هیچکس نمیتونه منکر ارزش انجام اون کار بشه. قطعاً ما قدردان شما خواهیم بود.

هیچ تفاوتی بین همسر نابینا بودن و یا همسر بینا بودن نیست. وقتی آماده عقد کردن شدیم، مشاور ازدواجم یه نگاه به من و شوهرم انداخت. خب، میدونید دیگه. مشاور ازدواج همونی هست که کلی نصیحتت میکنه. بعدش گفت: “میدونی چیه؟ واقعاً فکر نمیکنم شماها بتونید نیازهای همدیگه رو برآورده کنید. ران، تو حتی نمیتونی همسرت رو به یه بقالی ببری. نمیتونی براش خرید کنی. منظورم اینه که نمیتونی خودت رو با همون سبک زندگی که خانمت بهش عادت کرده، وفق بدی. چرا میخواین این زندگی مشترک رو شروع کنید؟”

ران هم مثل یه انسان با شخصیت این شکلی پاسخش رو داد: “می دونی چیه، مشاور؟ من هر روز کار میکنم. تا زمانی هم که پول در میارم، این توانایی رو دارم که برای خانمم یه راننده بگیرم تا هرجا که اون میخواد بره، ببردش.” فکر میکنم ازدواج با ران یکی از مثبتترین کارهایی بود که تو زندگی انجام داده بودم. همچنین، تصور می کنم عضوی از این سازمان بودن و معرفی من توسط شوهرم به این سازمان، نقطه عطف زندگی من به حساب میاد. من عاشق و قدردان همه ی شما عزیزان هستم. از همتون متشکرم. توصیه می کنم کتاب جدید من رو حتماً ورق بزنید. اسمش هست “درست و بی نقص” “Not without Question”

نام کتاب: Not without Question

نویسنده: D. J. Brown

ازم نپرسید “D” که تو اسمم اومده، مخفف چیه. چون پاسخی از طرف من دریافت نخواهید کرد. شما عزیزان میتونید کتاب رو یا همینجا از شخص خود من و یا از طرق ذیل تهیه نمایید.

Not without Question

Amazon

لطفاً کتاب رو تهیه کنید، بخونید و نظرات خودتون رو هم در مورد کتاب، به من منتقل کنید. دلم میخواد بدونم چقدر این کتاب رو دوست داشتید و ازش لذت بردید. شدیداً سپاسگزار همگی شما هستم. به همتون افتخار میکنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

نوزده + پنج =

لطفا پاسخ عبارت امنیتی را در کادر بنویسید. *