یادداشت: همسفر با کوله گرد رها: نامه ی دوم: زندگی نورد شوق مند

نویسنده: مسعود طاهریان

منبع: بیست و نهمین شماره ی ماهنامه ی نسل مانا

دانلود نسخه ی صوتی نوشته

دانلود پادکست

نشستن کنار دیگری

شبه و پشت به چراغ های محوطۀ بام تهران، تنها روی یکی از صندلی های دنج و پرت نشستم. کمی هوا به خنکی می زنه و ریزه نسیمی می وزه. آدم های زیادی مثل من اومدن توچال. می شنوم بعضیا می خوان صعود شبانه داشته  باشند و باقی هم توی رستوران ها و کافه ها صفا می کنند. بی قراری باز من رو کشونده اینجا. نیاز داشتم برگردم لا به لای آدم ها، ولی کسی سربه سرم نذاره. همین که خودم رو گوشه خلوتی جا کردم و خیالم رو پَر دادم تا هرجایی دلش می خواد بره، یاد آخرین باری افتادم که اومدم اینجا.

کنار مسیر نشسته  بودم که صدای عصازدنش رو شنیدم. باور نکردم صبح علی الطلوع یه نابینای دیگه تک و تنها اومده باشه کوه، ولی هیچ چیزی به جز عصای سفید اون تق تق و خِرخر منظم رو تولید نمی کرد. همۀ فروشگاه ها و مغازه ها بسته بود و تک و توک آدم هایی که بودند هم قصد زدن به دل کوه رو داشتند. کنار سمت راست مسیر رو کرده بود خط نگهدارش و حواسش بود ازش دور نشه. با یه حرکت آونگی، یه ضربه می زد به خط نگه دار و بعد عصا رو می کشید به سمت چپ. بیست سی قدم مونده بود برسه بهم، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. گفتم شاید اشتباه کنم، ولی ازش می پرسم. بلند شدم و رفتم سمت صدا. پرسیدم: «شما نابینایید؟» گفت: «آره، چطور؟» تازه فهمیدم خانمه. گفتم: «منم نمی بینم و دل تنگی من رو کشونده اینجا. می شه تا جایی هم قدم بشیم؟» با کمی مکث ادامه دادم: «تا کجا می رید؟ کسی همراهتون نیست؟» با لبخند جواب داد: «آره، حتماً! دارم می رم ایستگاه سلامت، کنار چشمه. تا اونجا مسیر مشخص و همواره. نیازی به همراه نداشتم. با اسنپ اومدم پارکینگ توچال. از اونجا هم کنار جاده رو گرفتم و دارم می رم بالا. هرجایی هم لازم باشه سؤال می کنم.» بعد پرسید: «شما چطور؟ تنهایید؟» گفتم: «آره! می تونم بند کوله تون رو بگیرم تا ازتون جلو یا عقب نیفتم؟» این جوری بود که یه کوهنورد و کوله گرد هم مسیر شدند. چندساعتی رفت و برگشتمون طول کشید. توی این زمان اون از خودش گفت و منم از خودم. حالا که دوباره برگشتم اینجا، می خوام قصه ش رو بنویسم.

زمزمۀ نیستان

اطرافیان هم نورد من، یعنی رزان سمنانیان از پنج سالگی او فهمیدند زیادی به در و دیوار می خوره. خودشم می دونست یه گیری داره و شبا خوب نمی بینه. به توصیۀ مادر یکی از دوستاش بردنش پیش چشم پزشک و معلوم شد سندرم آشر داره که به تدریج باعث می شه بینایی و شنواییش از بین بره. هیچ کسی توی خانواده مشکل این جوری نداشت و رزان اولین نمونه از این بیماری ژنتیکی و ارثی بود. کم کم از همون بچگی مجبور شد از سمعک استفاده کنه و عینک هایی بزنه که دسته هاش دور گوش حلقه می شد تا وسط بازی و ورجه وورجه نیفته. سرعت افت شنواییش بیشتر بود، اما دید روزش رو هم در دورۀ دانشجویی، ذره ذره، از دست داد تا جایی که در 26 سالگی کاملاً نابینا شد.

از نوجوانی به خاطر آسیب شنواییش، خجالتی بود و تمام تلاشش رو می کرد با کمک بینایی و لب خوانی مشکلش رو پنهان کنه. ترس بزرگش بیرون موندن حین غروب آفتاب بود. هر جوری یا شبا برمی گشت خونه یا همراهی برای خودش دست و پا می کرد. اون موقع ها اصلاً فکر نمی کرد تاریکی کل زندگیش رو بگیره و نمی دونست اگه یه روز بیناییش رو از دست بده، چطور می تونه با کم شنوایی اش زندگی کنه.

لرزیدن پای عاشق در تندباد زندگی

چون نمی دونست کی و به چه میزان مشکل بینایی پیدا می کنه، دبیرستان رشتۀ ریاضی فیزیک خوند و لیسانس مهندسی کامپیوتر، گرایش سخت افزار، قبول شد، ولی از بد شانسیش در همون دوره بیناییش افت کرد. مجبور بود از دانشجویان سال بالایی جزوه های درس ها رو بگیره و اونا رو سر کلاس حین تدریس استاد با کمک ذره بین بخونه. یه بار که ناگهانی استادش بدون ملاحظه در کلاس جلوی هم کلاسی هاش از او پرسید چرا از ذره بین استفاده می کنه، کلی خجالت کشید و از ناراحتی و خشم گُر  گرفت.

هر روز که از دانشگاه برمی گشت، پژمرده تر می شد. از فضای بزرگ و بی در  و  پیکر دانشگاه می ترسید. تقریباً همۀ کلاس هاش در طبقات بالای ساختمون بود. ساختمون آسانسور نداشت و بعضی از پله ها هم لب پَر بود که باید جاشون رو حفظ می کرد تا زمین نخوره. هر روزم برای رفت و آمد باید از اتوبان رد می شد، چون پل عابر پیاده ای جلوی دانشگاه نبود. دوستاشم فکر می کردند مغروره. آخه از راه دور نمی تونست درست آدم ها رو تشخیص بده و باهاشون ارتباط بگیره، مثلاً واکنشی به حرکت های بدنی دوستاش نشون نمی داد، متوجه سلامشون نمی شد یا به سمتشون نمی رفت.

در مراحل اولیۀ افت بینایی، رزان به خانواده ش چیزی نگفت و زور زد تا حالش رو خوب نشون بده. می ترسید محدودش کنند و جلوی تردد مستقل، هیجان خواهی و تجربه جوییش رو بگیرند. آخه دختر پُرشور و شوقی بود. در مقابل، مامان و باباش که خیلی حساس بودند و می خواستند از رزان محافظت کنند، نتونسته  بودند لا علاجی آسیب بینایی و شنوایی دخترشون رو بپذیرند. اونا برای دخترشون به هر دری زدند و رزان رو مکرر پیش دکتر های مختلفی می بردند. بعد هم که از خدمات پزشکی نا امید شدند، رفتند سراغ انرژی درمانی و نهاد های معنوی مذهبی، ولی فرجی نشد. رزان هم از این در به اون در زدن ها خیلی خسته بود.

این پنهان کاری و چانه زنی تا روزی ادامه پیدا کرد که در خیابون هفت تیر، نور افتاد وسط چشم رزان و لحظه ای جایی رو ندید. او با یه ماشین تصادف کرد. شکستن دندون هاش باعث شد هم خودش ندیدن رو بپذیره و هم خانواده ش. هنوز دو ترم از لیسانس مهندسیش مونده  بود. به خودش قول داد با هر شرایط و به هر شکلی، دانشگاه رو تموم کنه.

با افت شدید بینایی در کنار مشکل جدی شنوایی، احساس رزان این بود که داره روز به روز تنزل پیدا می کنه. می دید یکی پس از دیگری دوست ها و هم دوره ای هاش پله های موفقیت رو بالا می رن، فوق لیسانس و دکترا می گیرند، ازدواج می کنند و بچه دار می شن، ولی خودش کجا بود و چی کار می کرد؟ توی نیاز های اولیه  ش مونده بود! مثلاً نمی تونست مستقل جایی بره و برای حفظ ظرافت های سر و وضعش کمک می گرفت؛ اونم کسی که شاگرد اول رشتۀ ریاضی فیزیک دبیرستان بود، در دو المپیاد شرکت کرده  بود و لیسانس مهندسی کامپیوتر داشت. احساس تنهایی شدید می کرد و ذره ذره افسردگی اومد سراغش. کسی هم نبود تا بفهمدش و باهاش درد دل کنه، حتی وقتی به روان شناس مراجعه کرد، اونم مشکل نابینایی و کم شنوایی هم زمان رزان رو درک نکرد و صرفاً حرف های منطقی تحویلش داد که خیلی خشمگینش کرد. دیگه حوصلۀ بیرون اومدن از خونه رو نداشت، اما یکهو چشم پزشکش راهی جلوی پاش گذاشت.

رود آفتاب

دکتر یوسف بخشی زاده مؤسسۀ حمایت از بیماران آرپی رو به رزان معرفی کرد. باباش اول تنها به مؤسسۀ آرپی سر زد. اونجا با دکتر صدیقه وسمقی آشنا شد که سابقۀ درخشان سیاسی و شغلی داشت و خودش نابینا بود و بعد از افت بیناییش مؤسسۀ آرپی رو تأسیس کرده بود. پدر مشوق شد که پای رزان باز بشه به مؤسسه و با افراد توانمندی طرح دوستی بریزه که مشکلی مشابه خودش داشتند. این جوری رزان، کم کم، قوت قلب گرفت و فهمید انواع وسایل، تجهیزات و نرم افزار های توان بخشی مخصوص افراد نابینا و کم شنوا وجود داره که می شه با کمک اونا کار های روزمره و شخصیش رو انجام بده، به دانشگاه بره و شغلی داشته  باشه. متوجه شد چیز هایی داره که ارزشمنده، مثلاً مدرک لیسانسش رو گرفته و خانواده ای حامی و همراهی داره. از همون اول هم وارد کار گروه های مؤسسه شد و با انجام کار جمعی حس نشاط و تعلق به جایی رو پیدا کرد.

از طرف دیگه به یک کلاس عرفان رفت که استادش نابینا بود و به موسیقی، ادبیات و فلسفه آشنایی داشت. اونجا آروم تر می شد و احساس می کرد نیروی لایزالی وجود داره که حمایتش می کنه. به خاطر این براش ذکر به مُسکن تبدیل شد و انگیزه گرفت تا به مقاومت و مبارزه ش ادامه بده.

در کتابخانۀ رودکی هم با افراد نابینایی آشنا شد که می تونستند از کامپیوتر و گوشی همراه استفاده کنن و همون جا کار با صفحه خوان رو که نوشته های الکترونیکی رو به صوت تبدیل می کنه، یاد گرفت. راه هایی رو هم پیدا کرد که عطش درونیش رو برای خوندن کتاب سیراب کنه. از قبل کتاب خون بود، ولی مثل گرسنه ای که بعد مدت ها غذا دیده، با دسترسی به کتاب های صوتی و الکترونیکی، بیش از پیش، کتاب می خوند.

رزان سؤال های زیادی دربارۀ چگونگی زندگی یه فرد نابینا داشت. مراکز توان بخشی سازمان بهزیستی از  خونه شون دور بود و نمی تونست با مادرش این مسافت های طولانی رو بره و برگرده؛ بنابراین با دوستان نابینای مؤسسۀ آرپی کتاب «چگونه زندگیم را شکوفا کنم» رو ترجمه کرد و به تمام مراکز بهزیستی، مدارس، مؤسسه ها و انجمن های مخصوص افراد نابینا بخشید تا راهی باشه برای آموزش مهارت های زندگی به خودش و باقی نابینایان.

هر هفته هم در یه سری نشست های مشاوره گروهی شرکت می کرد. کتاب های روان شناسی رو خیلی دوست داشت. شنوندۀ خوبی بود و در کار گروه های مؤسسۀ آرپی فعالیت می کرد. این شد که تصمیم گرفت رشتۀ دانشگاهیش رو به مشاوره تغییر بده. چهار سال پشت کنکور ارشد موند و صبوری کرد و هرسال بیشتر از قبل کتاب تخصصی خوند تا قبول شد. تو اون مقطع با سه دانشجوی نابینای دیگه هم کلاس شد که کلی باهم کار گروهی انجام دادند. رزان برخلاف قبل، همیشه عینک تیره می زد و محدودیت شنوایی و بیناییش رو به اساتید و هم کلاسیانش اعلام می کرد و از اونا کمک می گرفت، جلوی کلاس می شست تا صدای استاد رو بهتر بشنوه و سؤال هاش رو از بغل دستیش می پرسید، صدای کلاس رو ضبط می کرد و توی خونه به اون گوش می داد، از هم کلاسی هاش خواهش می کرد تا جزوه های درسی رو براش ضبط کنند. او زیاد کتاب می خوند و حرفی برای گفتن در کلاس داشت. وقتی برای انجام پایان نامه ش به کتابخانۀ ملی رفت، اونجا با کلی افراد نابینا و بینای موفق و حامی آشنا شد که برای انجام کارهاش می تونست از اونا کمک بگیره. کم کم با بچه های کوهنورد کتابخانۀ ملی و جا های دیگه دوست شد. با اونا کوه رفت و ورزش کرد. این جوری روحیه و حالش هم بهتر شد.

رزان الان پروانۀ سازمان نظام روان شناسی داره و به گروه های مختلف مشاوره می ده، پنج ساله که در دوره های آموزش روان کاوی شرکت می کنه و می خواد روان کاو بشه. او مشاور و مدرس مؤسسۀ آرپی هست. دستی هم در پژوهش و فرهنگ سازی برای تسهیل زندگی افراد نابینا و کم بینا داره. هنوزم مشکلات و محدودیت های رزان تموم نشده. در مراحل و شرایط جدید، گاه به گاه مجدد درگیر فرایند سوگ می شه، ولی همیشه شوق مندانه زندگیش رو پیش می بره.

زیبا

به چشمه که رسیدیم، رزان دکلمه ای از خسرو شکیبایی برام گذاشت. نامه ام رو با متن اون تموم می کنم.

***

زیبا! هوای حوصله ابری است. چشمی عاشق ببخشایم تا رود آفتاب بشوید دل تنگی مرا.

زیبا! هنوز عشق در حول و حوش چشم تو می چرخد. از من مگیر چشم. دست مرا بگیر و کوچه های محبت را با من بگرد. یادم بده چگونه بخوانم تا عشق در تمامی دل ها معنا شود. یادم بده چگونه نگاهت کنم تا طرۀ بالایت در تندباد عشق نلرزد.

زیبا! آن قدر عاشقم که حرمت مجنون را احساس می کنم. آن قدر عاشقم که نیستان را یکجا هوای زمزمه دارم. آن قدر عاشقم که هر نفسم شعر است.

زیبا! چشم تو شعر چشم تو شاعر است. من دزد شعرهای چشم تو هستم.

زیبا! کنار حوصله ام بنشین. بنشین مرا به شط غزل بنشان. بنشان مرا به منظرۀ عشق. بنشان مرا به منظرۀ باران. بنشین مرا به منظرۀ رویش. من سبز می شوم.

زیبا! ستاره های کلامت را در لحظه های ساکت عشق من بیار. بر من ببار تا که برویم بهار وار. چشم از تو بود و عشق. بچرخانم، بر حول این مدار.

زیبا! تمام حرف دلم این است. من عشق را به نام تو آغاز کرده ام. در هرکجای عشق که هستی، آغاز کن مرا.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دو × 2 =

لطفا پاسخ عبارت امنیتی را در کادر بنویسید. *