یادداشت طنز: یک سوزن به خودمان

نویسنده: آقای موشکاف

منبع: بیست و یکمین شماره ی ماهنامه ی نسل مانا

دانلود نسخه ی صوتی نوشته

یک عمر باشرافت زیستیم و پایمان به دادگاه و پاسگاه باز نشد، اما این دوستان عزیز کاری کردند که بالاخره پای ما هم به این اماکن مقدس باز شد، البته قبول دارم در یک سال گذشته فقط آدم های شریف راهی دادگاه پاسگاه شده اند و ناشریف ها در حال تذکر لسانی داوطلبانه هستند. حالا اینکه تذکردهندگان داوطلب چه مقدار گوشت و مرغ و ساندیس دریافت می کنند به این نوشته مربوط نیست.

باری، چند وقت پیش احضاریه ای دریافت کردیم که ما را به دادگاه ویژه کورانیت دعوت کرده بود. در توضیح این احضاریه آمده بود: با توجه به افزایش شکایت ها علیه دوستان روشندل، برای دفاع ویژه از حقوق این بزرگواران، دادگاه کورانیت تشکیل شده و همۀ شکایت ها در این مرجع مورد بررسی قرار می گیرد. در این احضاریه از ما به عنوان «کله گندۀ کوران» خواسته بودند در فلان تاریخ به فلان جا برویم و در فضایی کاملاً آزاد، از دوستان کوردلمان دفاع کنیم که حقشان ضایع نشود.

روز موعود به دادگاه رفتیم و اعلام حضور کردیم. قاضی که برعکس تصورات ما بسیار آدم فهمیده و باشعوری بود، رو به ما کرد و گفت: جناب موشکاف! ظاهراً چند نفر از دوستانتان در شهر درگیر شده اند و شهروندانی را که قصد راهنمایی داشته اند، مورد عنایت قرار داده اند. دو عدد دست و پا، یک عدد لگن، یک عدد کمر و یک فقره هم دماغ این وسط شکسته شده که البته دماغ مورد نظر متعلق به دوستان شماست. از شما که کله گندۀ این عزیزان هستید خواستیم تشریف بیاورید که یک وقت حقی از کسی تضییع نشود. بفرمایید بنشینید تا شاکیان را صدا کنیم!

ما که این مدلش را ندیده بودیم، مبهوت نشستیم. شاکی و متشاکی اول وارد شدند. شاکی گفت: من کارمند مترو هستم. ما وظیفه داریم دوستان نابینا را تا پای قطار راهنمایی کنیم. آن روز که رفتم این دوست عزیز را راهنمایی کنم، هرچه فحش بلد بود نثار من کرد و دست آخر هم من را هُل داد زیر قطار. شانس آوردیم رانندۀ لوکوموتیر سیکل داشت و توانست ترمز بگیرد! الآن هم یک دست و یک پایم شکسته. گناه من چه بود آقای قاضی؟! قاضی از دوست ما پرسید: چرا این کار را کردید؟ بزرگوار با تندی پاسخ داد: اولاً من نابینا نیستم و روشندل هستم. این آقا هنوز بلد نیست با یک روشندل مظلوم چطور صحبت کند. ثانیاً ما روشندلان همه جا را مثل کف دستمان بلد هستیم و نیازی به راهنمایی این قزمیت نداریم. خداوند یک چیزی از ما گرفته، یک چیزی جایش داده. ثالثاً این آقا با مشت به صورت من زد، من هم ایشان را زیر قطار انداختم.  شاکی گفت: آقای قاضی! من که سَرِ خود نرفتم کمک. این بخشی از وظیفۀ شغلی ماست. داستان این است که من رفتم این آقا را راهنمایی کنم که یکهو، بی دلیل شروع به فحاشی کرد و از دست من فرار کرد. در همین حین، یکی از مسافرهای خانم از ایشان پرسید که نیاز به کمک دارند یا نه، ایشان هم با کمال میل پذیرفت و آن چنان مسافر را بغل کرد که بندۀ خدا وحشت کرد. بعد نمی دانم چه شد که همراهِ آن مسافر که یک آقا بود، با مشت ایشان را زد. من رفتم جلو که جدایشان کنم که این بزرگوار من را گرفت و شوت کرد زیر قطار. دوست روشن نمای ما گفت: اولاً که ایشان یک خانم محترم بودند که من نمی توانستم و نباید دست رد به سینۀ مبارکشان می زدم. ثانیاً چرا شما محدودیت های ما را درک نمی کنید. طبیعی است که من آن خانم را نمی دیدم و برای اینکه درست من را راهنمایی کنند و یک وقت، خدای ناکرده، از دست من درنرود، مجبور بودم سفت بگیرمش. همچنین در نظر داشته باشید ما روشندلان به واسطۀ حس قوی لامسه، توانایی شگرفی در شناخت توده های مشکوک بدن داریم. خب! من هم هم زمان داشتم بدن ایشان را بررسی می کردم که یک وقت توده ای، چیزی نداشته باشد. اصلاً سؤال من از این آقای قزمیت این است که مگر مترو کارمند خانم ندارد که همه اش این لندهور را برای راهنمایی من می فرستند؟ در همه جای دنیا کارهای این شکلی را به بانوان، به ویژه بانوان زیر سی سال واگذار می کنند. اصلاً همان خانم خوش صدایی را که توی همۀ قطارهاست و اسم همۀ ایستگاه ها را حفظ است بفرستند ما را راهنمایی کند. این طوری ما هم بیشتر بهره می بریم. شاکی آهی کشید و برخاست و گفت: آقای قاضی! من قانع شدم. دیگر شکایتی ندارم.

دومین شاکی یک رانندۀ تاکسی بود که با ویلچر به داخل آورده شد. رانندۀ محترم گفت: آقای قاضی! ما توی تاکسی برای اینکه حوصله مان سر نرود و کلافه نشویم، با مسافرها حرف می زنیم و تزهای سیاسی اجتماعی و اقتصادی می دهیم. خداوکیلی خیلی از تزهایمان هم از تزهای آقایان بهتر از آب درمی آید! آن روز هم ما کلافه بودیم و دلمان تز دادن می خواست، اما دیدیم این بندۀ خدا روشندل است و از این چیزها سر درنمی آورد، ما هم به عمرمان نابینا ندیده بودیم، برایمان سؤال بود که آیا اینها که نمی بینند، چطور خواب می بینند! این سؤال را از ایشان پرسیدیم که ایشان هم نه گذاشت و نه برداشت، در ماشین را باز کرد و مرا هُل داد پایین. از آن طرف هم یک تریلی آمد و صاف رفت رو کمر ما! روشندل ضارب گفت: آقای قاضی! ما نمی دانیم به چه زبانی به این جامعۀ احمق بفهمانیم که ما می فهمیم. من خودم دکتر هستم و کلی چیزمیز حالی ام است. هرقدر در ماشین این آقا تلاش کردم که افاضۀ فضل کنم و به ایشان بفهمانم خیلی حالی ام است، ایشان باز برگشت سر خانۀ اول و با لحنی کودکانه از من سؤال های خصوصی پرسید. ایشان با وقاحت تمام از من می پرسند: چه خواب هایی می بینی؟ آقای قاضی! می خواهید همین الآن خواب هایی را که می بینم برایتان تعریف کنم که دیگر هوس نکنید بپرسید. آخر این هم شد سؤال؟! راننده این را که شنید، بدون هیچ حرفی از در رفت بیرون.

شاکی سوم را آوردند؛ یک آقای مسن که لگنش شکسته بود! گفت: آقای قاضی! این بندۀ خدا در حال تکدی گری بود. من هم گفتم روشندل است، کار دیگری از دستش برنمی آید؛ ثواب دارد کمکی بکنم؛ برای همین یک پنجاه هزار تومانی دادم دستش و گفتم: برایمان دعا کن! ناگهان او آن چنان مرا هل داد که افتادم و آنجایم شکست. الآن سه ماه است که خانه نشین شده ام و همه اش فکرم این است که آخر به کدامین گناه ناکرده!

روشندل متکدی نما بادی به غبغب انداخت و گفت: آقای قاضی! من هر روز صدتای این آقا را می خرم و آزاد می کنم. آن روز من کنار خیابان منتظر دوستم بودم که کمی احساس گرسنگی کردم. یک کاسه ماست و یک نان لواش خریدم و کنار خیابان نشستم و شروع به خوردن نان و ماست کردم که این آقا آمد و یک اسکناس کف دستم گذاشت. من هم لگدی نثارش کردم که بداند با یک انسان محترم و باشعور این طور برخورد نکند. شاکی گفت: آقای قاضی! شما جای من! وقتی ببینید یک آدم با این سر و شکل کنار خیابان نشسته و سر و صورتش ماستی است و دور و برش هم پول خرد ریخته شده است، تصور می کنید با ایلان ماسک روبه رو هستید!؟ قاضی رو به متکدی نما کرد و گفت: پسرم! شما آخرین بار که اصلاح کردید، کی بود؟ متکدی نما گفت: عید پارسال. این موضوع چه ربطی داشت؟! قاضی گفت: حمام هم همان زمان تشریف بردید؟ متکدی نما گفت: این حرف ها به کسی مربوط نیست. من این طوری راحت هستم و این بخشی از فرهنگ نابینایی است. به کسی چه من چه می پوشم و چه کار می کنم. مگر من از شما پرسیدم کی حمام رفتید؟

قاضی رو به من کرد و گفت: موشکاف! توضیح بده! ما با تته پته گفتیم: آقای قاضی! راستش را بخواهید چیز است، خب! جامعه با نابینایان آشنا نیست؛ یعنی موانع زیاد است؛ از آن طرف متولیان امر همکاری ندارند، از این طرف بهزیستی داغان است. تازه! صدا و سیما هم ناجور است؛ درواقع چیز است؛ منظورمان این است که ترحم، یعنی ظلم، نه چیز، کور، منظورمان روشندل!

قاضی گفت: خیلی خب! حرفی برای گفتن نداری، بهتر است سکوت کنی. موشکاف! معلوم است شما دارید چه کار می کنید؟! راست می گویید به جای این همه گیر دادن به ملت بدبخت، بروید کمی روی جامعۀ فرهیخته خودتان کار بکنید. این که نمی شود هرکس به شما گفت بالای چشمتان ابرو است، بگیرید نصفش کنید! این همه جوال دوز به کل عالم می زنید، یک سوزن هم به خودتان بزنید بد نیست! ما که حقیقتاً حرفی برای گفتن نداشتیم، سکوت کردیم و در افق محو شدیم.

ارادتمند: موشکاف

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

2 × 5 =

لطفا پاسخ عبارت امنیتی را در کادر بنویسید. *