خاطره: آغاز سفر: پرواز

نویسنده: فاطمه جوادیان

منبع: هجدهمین شماره ی ماهنامه ی نسل مانا

دانلود نسخه ی صوتی نوشته

با عصا طول پلهٔ اول را بررسی می کنم. با دست دیگرم نردهٔ فلزی را لمس می کنم. یک پله به بالا می روم. دستم را از روی نرده برمی دارم و از باقی پله ها به کمک عصا بالا می روم. از کوله پشتی استفاده می کنم. گاهی لازم می شود نرده را بگیرم. وقتی مأمور پرواز میزان توانایی ام را پرسیده بود، به او گفته ام اگر کسی مرا تا کنار پله ها راهنمایی کند، قادر هستم از پله ها بالا بروم. آنها هم همین کار را کرده اند. حالا مگر این پله ها تمام می شود؟! هرچه در سالن سی آی پی از من پذیرایی کرده اند، زیر بار کوله پشتی و این پله های بی پایان هضم می شود.

به محض رسیدنم به فرودگاه، مأموران سی آی پی چمدانم را از صندوق ماشین برداشته اند و جسته گریخته با رعایت شدید ملاحظات شرعی، مرا تا سالن مربوط راهنمایی کرده اند، البته خانم هایی هم که درگیر ملاحظات شرعی نبودند، با اکراه یک انگشتشان را در اختیار من می گذاشتند که مرا راهنمایی کنند. در اینجاست که فکر می کنم چقدر عصایم را دوست دارم. چقدر مفید است که عصا در دست دارم.

راننده در مسیر فرودگاه با چای عناب و بهارنارنج از من پذیرایی کرده است. در اینجا هم سوپ، کمی سبزیجات و پاستا خورده ام. برای رفتن به دست شویی از خانمی کمک می گیرم. او مرا به یک توالت فرنگی راهنمایی می کند. خدمتکار است. صدای تی کشیدنش توجه مرا به او جلب کرد. دستم را صمیمانه تر گرفته است. همان ابتدا به من اطلاع می دهند که پلیس می خواهد چمدانم را باز کند. در دل از اینکه به من اطلاع داده اند، از آنها تشکر می کنم. گویا لواشک های پذیرایی توجه شان را جلب کرده است. ظرفیتم را بالا برده ام. تلاش کرده ام چیزی مرا ناراحت نکند. دو بار بازدید بدنی می شوم. این موضوع برای همۀ مسافران یکسان است. خانم های راهنما با من راحت نیستند. لبخند و گفت وگو هم یخشان را آب نمی کند. تنها دلیلی که به فکرم رسید، سبک متفاوت ما در انتخاب نوع پوشش است. یک پافر نیم بلند پوشیده ام با یک شلوار جین و شالی که زیر گلویم سفت نکرده ام. آنها اما لباس های تیره و چادر دارند. عصایم دیگر پله ای را لمس نمی کند. در سطح صاف کمی جلو می روم. خانم مهمان دار با خوش رویی سلام می کند. کارت پروازم را می گیرد، بازویش را به من می دهد و مرا تا صندلی راهنمایی می کند. او در طول سفر بارها به من سر می زند. برایم بالش و پتو می آورد تا راحت به صندلی تکیه کنم و پاهایم در سرمای کولر یخ نکند. من اینها را از او نخواسته ام. صدای توزیع پتو و بالش را هم در میان مسافران نمی شنوم؛ چراکه آنها در بسته های پلاستیکی قرار دارند.

مسافران بعد از من سوار می شوند. صندلی من در ردیف وسط سالن قرار دارد. جلوی من هم صندلی دیگری نیست و این کار سرویس دهی توسط مهمانداران را ساده تر می کند؛ برخلاف پرواز برگشت که اگر مجبور نباشم دیگر هرگز آن را انتخاب نخواهم کرد. پسر و دختر جوانی کنار من نشسته اند که تا پایان سفر خود را با یک بازی کامپیوتری سرگرم می کنند. مهماندار گفته های سرمهماندار را عملاً به من نشان می دهد. یک ماسک اکسیژن برایم می آورد و توضیح می دهد در صورت نیاز چنین وسیله ای از سقف آویزان می شود. با شکل ماسک اکسیژن آشنا هستم، اما ترجیح می دهم او توضیح دهد. شاید نکته ای در توضیحاتش باشد که من آن راندانم. جلیقهٔ نجات برایم کاملاً ناآشناست. سطح صافی که دو لوله، دو گیره، چند بند و یک حفرهٔ بزرگ در وسط دارد. اجازه می دهم مهماندار آن را روی سرم بگذارد. سرم از میان آن حفره بیرون می آید و جلیقه می ماند روی شانه هایم. او به من یاد می دهد که چگونه بندها را ببندم و در زمان نیاز دستگیره ها را بکشم تا جلیقه باد شود و اینکه اگر با کشیدن دستگیره ها جلیقه باد نشد، می توانم از طریق دمیدن در لوله ها آن را باد کنم. می خواهد دستان من با تمام آنها آشنا باشد، می خواهد تا جایی که می تواند به من احساس امنیت بدهد… که می دهد. اینها اما برای مسافران کناری من قابل درک نیست. آنها چند بار از مهماندار خواسته اند برود به کارهایش برسد. خودشان کارهای مرا انجام می دهند. من اما از مهماندار می خواهم هر بار که لازم می بیند به سراغ من بیاید.

زمانی که کارت پرواز می گرفتم، اعلام کردم که در فرودگاه مقصد به یک راهنما احتیاج دارم. آنها هم  روی کارت، نابینا، آسیستان و ویلچر را یادداشت کردند. مهماندار پیشنهاد می کند اگر بخواهم می توانم با یکی از مسافران همراه شوم. این پیشنهاد خوبی است. از او می خواهم ارتباط مرا با یکی از مسافران برقرار کند. یکی دو نفر داوطلب هستند. یک خانم که پسرش به دنبالش می آید و یک آقا که خودش سیم کارت ترکیه را دارد. لحن آقا مصمم تر است. واقعاً قصد مزاحمت ندارم. در پایان سفر متوجه می شوم که فقط یک ویلچر آورده اند و مهمانداران به کارمندان فرودگاه می گویند که ما دو دستگاه دیگر هم لازم داریم. به خانم مهماندار می گویم که اگر آن دو نفر دیگر مشکل حرکتی دارند، خیالشان راحت باشد، من می توانم راه بروم.

شمارهٔ میزبانم را به مرد راهنما می دهم. آنها به فرودگاه رسیده اند. عصایم را بسته  و در جیب کوله پشتی گذاشته ام.

البته این تنها زمانی است که چنین می کنم. در تمام مسیرها چه در کنار راهنما و چه تنها، عصایم باز است. بازوی مرد مسافر را می گیرم و اعلام می کنم که آمادهٔ حرکت هستم. خودبه خود او تقریباً یک قدم جلوتر از من حرکت می کند. از هواپیما خارج می شویم و در یک مسیر مستقیم موسوم به «خرطومی» قرار می گیریم. یادم نیست در کدام لحظه از خرطومی به ساختمان اصلی متصل می شویم. در طول مسیر از روی پله های برقی و راه های متحرک که روی نوار نقاله، روی سطح صاف حرکت می کند، می گذریم. ورودی های پله ها، راه های متحرک و آسانسورها در فرودگاه و تمام اماکن عمومی به سطح برجسته مجهز هستند.

در صف پاسپورت می مانیم. پاسپورت را تحویل می دهم. مسافر از من می خواهد رو به رو را نگاه کنم. عکس پاسپورت را با چهره هایمان تطبیق می دهند. پاسپورت را مهر می کنند و به ما تحویل می دهند. مشخصات چمدانم را به مسافر می دهم. کنار نوار نقاله می ایستیم. دستم را در ارتفاع مشخصی روی نوار نقاله گرفته ام. بارها از زیردستم عبور می کند. جنس های مختلف چمدان ها و بسته ها را لمس می کنم. مسافر از من می خواهد دستم را کنار ببرم. مبادا که باری نوک تیز آن را زخمی کند. سبدی اجاره می کند. بارها را روی آن می گذارد. با دوستانم تماس می گیرد. آنها در خروجی مرا پیدا می کنند. با او خداحافظی می کنم. سارا، دوست قدیمیم، مرا به زن و مرد جوانی معرفی می کند که باهم به استقبال من آمده اند.

چمدانم را در صندوق می گذارند و باهم رهسپار منطقهٔ آسیایی استانبول می شویم.

ادامه دارد….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

2 × سه =

لطفا پاسخ عبارت امنیتی را در کادر بنویسید. *