اختر ذبیحی از خاطراتش در زمان سرپرستی خوابگاه مدرسه ی نابینایان دخترانه می گوید

«صدای آژیر قرمز رادیو خبر از وقوع یک حملۀ هوایی داشت. بلافاصله بچه ها را در یک راهرو جمع می کردم؛ راهرویی که پنجره نداشت. از آن ها می خواستم با صدای بلند سرودهای مذهبی بخوانند تا صدای شکستن شیشه ها را نشنوند و نترسند».

همراهان عزیز! یکی از شیوه های زندگی افراد نابینا زندگی در آموزشگاه های ویژه به صورت شبانه روزی بوده است. این سبک زندگی از سال های دور برای بسیاری از افراد نابینا آشنا است.

وجود تجهیزات ویژه و معلمان و مربیان متخصص آموزش به افراد نابینا در این مدارس سبب شده است خانواده ها فرزند نابینای خود را از راه های دور و نزدیک در این مدارس ثبت نام کنند.

آنچه در ابتدای نوشته خواندید، از گفته های یکی از سرپرستان آموزشگاه شبانه روزی دختران در تهران نقل شده است. بانو اختر ذبیحی حدوداً دو سالی را در کنار دانش آموزان نابینا به صورت شبانه روزی زیسته است. او بینا است و از این سال ها به عنوان یکی از بهترین ایام زندگی اش یاد می کند. با گذشت حدود چهل سال هنوز با دانش آموزان آن دوران در ارتباط است و نسبت به امور زندگی آن ها احساس مسئولیت دارد.

می گوید: «خوابگاه دخترها به دو قسمت تقسیم شده بود؛ قسمت بالا که دانش آموزان مقطع راهنمایی و دبیرستان در آن مستقر بودند و قسمت پایین که دانش آموزان مقطع ابتدایی و پیش دبستانی را در خود جای می داد. ما دو کمک سرپرست بودیم که مسئولیت مراقبت از بچه ها بینمان تقسیم شده بود. من مسئولیت بچه های قسمت پایین را با کمال میل بر عهده داشتم. این گروه از بچه ها به نسبت دخترهای قسمت بالا به مراقبت های بیشتری احتیاج داشتند. به ویژه اینکه کودکان پنج – شش ساله هم در میان آن ها بودند؛ البته برای رسیدگی به امور شخصی و آموزش به کودکان یکی دو نفر به عنوان مادر خوابگاه در کنار ما به صورت شبانه روزی حضور داشتند و کارهایی مانند حمام کردن بچه های کوچک، شست وشوی لباس ها، مرتب کردن تخت ها و کمدها را به کمک خود بچه ها انجام می دادند تا زمانی که آن ها بتوانند به صورت مستقل مسئولیت فعالیت های شخصی خود را به عهده بگیرند.»

در چنین مراکزی که فضای آموزش و خوابگاه در یک محوطه قرار دارد، دانش آموزان هم زمان با سایر هم کلاسی هایشان در سراسر کشور، ابتدای فصل پاییز سال تحصیلی را آغاز می کنند؛ همچنین، این مدارس، مشمول تمام بخشنامه های صادرشده از سوی وزارت آموزش و پرورش هستند. از جمله میزان ساعات آموزشی، تعطیلی ها، قوانین مربوط به امتحانات ساعات کار و ورود و خروج پرسنل آموزشگاه.

در این نوع مدارس، علاوه بر دانش آموزانی که به دلیل دوری راه ساکن خوابگاه هستند، سایر دانش آموزان نابینا نیز از واحدهای آموزشی آن بهره مند می شوند. به این صورت که سرویس های مدرسه طبق برنامه های تعیین شده، دانش آموزان را از مسیرهای مختلف شهر به آموزشگاه می آورند و پس از پایان یک روز آموزشی آن ها را به خانه هایشان بازمی گردانند.

از او در باره خوردوخوراک بچه ها می پرسم.

می گوید: «سه وعدۀ اصلی غذا در ساعت های شش و نیم صبح، یک بعدازظهر و هشت شب به بچه ها داده می شد. عصرها هم برای صرف چای یا میوه به سالن غذاخوری می رفتند. بچه های کوچک و پیش دبستانی قبل از ساعت یک به همراه معلم کلاس به سالن می آمدند تا ضمن صرف ناهار آداب غذاخوردن را هم از معلم خود یاد بگیرند. اینکه چگونه از قاشق و چنگال استفاده کنند؛ چگونه پشت میز بنشینند و چگونه از میزبان یا آشپز مدرسه تشکر کنند. بچه های بزرگ تر اما برای

گرفتن غذا در صف می ماندند. گاهی وقت ها تعداد افراد در صف به پنجاه نفر هم می رسید؛ اما بچه ها صبورانه نوبت را رعایت می کردند. هر یک بعد از گرفتن غذا به سمت میزها حرکت می کردند. آن ها با لمس هر صندلی جای خالی را پیدا می کردند و می نشستند. گاهی هم وقتی سالن شلوغ می شد، بچه های کم بینا به بچه های نابینا در پیداکردن جای خالی کمک می کردند.

آن زمان که من در مدرسه مسئولیت داشتم، زمان جنگ بود. جنگ هم ملاحظات خاص خودش را دارد. گاهی وقت ها در دل اتفاق هاست که انسان به میزان توانایی خود پی می برد. توانایی که شاید خودش هم از آن آگاه نباشد. یک بار خبر آمد که پسر سرآشپزمان شهید شده است. به مدیر مدرسه اطمینان دادم که نگران غذای بچه ها نباشد تا سرآشپز هم برود و به خانواده اش سر بزند. باورم نمی شد بتوانم به مدت چهار روز برای این تعداد از دانش آموزان غذا تهیه کنم.»

از او می خواهم بازهم از خاطرات جنگ بگوید.

تعریف می کند: «آموزشگاه ما نزدیک به سه راه ضراب خانه بود. به همین دلیل این منطقه بیشتر مورد توجه نیروهای جنگندۀ کشور عراق قرار داشت و بارها پیش می آمد که هر بار گوشه ای از این منطقه را بمباران کنند. همیشه یک رادیو در آموزشگاه روشن بود. صدای آژیر قرمز رادیو خبر از وقوع یک حملۀ هوایی داشت. بلافاصله بچه ها را در یک راهرو جمع می کردم؛ راهرویی که پنجره نداشت. از آن ها می خواستم با صدای بلند سرودهای مذهبی بخوانند تا صدای شکستن شیشه ها را نشنوند و نترسند. مدیر مدرسه این صحنه ها را می دید. به آرامی اشک می ریخت و لذت می برد. این گونه عشق ورزیدن به بچه ها را من از مدیر آموزشگاه آموخته بودم».

در چنین آموزشگاه هایی بچه ها ضمن آشنایی با فرهنگ های مختلف، بسیاری از مهارت های زندگی را نیز از یکدیگر می آموزند. آن ها با حضور در گروه های فرهنگی و انجام تکالیف گروهی که توسط معلمان آگاه ارائه می شود، می آموزند که چگونه در گروه، حضوری مؤثر داشته باشند.

بانو ذبیحی از آن زمان تاکنون خود را با همکارانش و همچنین با دانش آموزانی که در آن مدرسه مشغول به تحصیل بودند، هم مسیر می داند و اگر گرهی در کار یکی از این افراد افتاده باشد، در حد توانش برای گشودن آن گره تلاش می کند. ضمن آرزوی سعادت و سربلندی برای ایشان برای شما خوانندۀ گرامی روزهای بهتری را آرزو می کنیم.

روزهایتان پر از شوق زندگی.

دانلود نسخه ی صوتی نوشته.

منبع: ماهنامه ی نسل مانا.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

13 − دو =

لطفا پاسخ عبارت امنیتی را در کادر بنویسید. *