نویسنده: فاطمه جوادیان
منبع: بیست و سومین شماره ی ماهنامه ی نسل مانا
راه زندگی همیشه هموار و یکنواخت نیست. گاهی مسائلی پیش می آید که ما را از مسیر همیشگی خارج می کند. آنجاست که باید در سایۀ تدبیر، مشورت و مطالعه تصمیم بگیریم.
در این شماره به سراغ دوستی می رویم که یکی از دوره های سخت زندگی را پشت سر می گذارد؛ چند وقتی است که مادرش بیمار است و او هم مانند سایر فرزندان در تلاش است تا در مراقبت از مادر سهیم باشد. به راستی مگر از یک نابینا هم در چنین شرایطی کاری برمی آید؟
پریناز دختری است که در یکی از شهرهای بزرگ به تنهایی زندگی می کند. او حدوداً سی سال دارد و در مرکز مشاوره به فعالیت مشغول است. پریناز از سال ها پیش که برای تحصیل وارد مدرسه شبانه روزی شد تا بعد از پایان دوره های دانشگاه، دور از خانواده به سر برده است، اما این دوری خللی در تعهد او نسبت به آنها ایجاد نکرده است.
خواهر و برادرهای پریناز همگی متأهل هستند و در شهرهای دیگر زندگی می کنند. او وقتی مادرش را برای انجام جراحی به بیمارستان می برند، پیشنهاد می کند که بهتر است مادر دورۀ نقاهت را در خانۀ او بگذراند، البته قرار می گذارند خواهرها هم در این مسیر به او کمک کنند.
از او می خواهم بگوید حضور افراد در خانه به مدتی نامشخص چه تأثیری بر روند زندگی او داشته است.
می گوید: طبیعتاً شرایط خیلی تغییر کرده بود. فضای فعالیت هایم کوچک تر شده بود. لپ تاپ و هرچه را که بیشتر به آن احتیاج داشتم، به اتاق آورده بودم. به هرحال می بایست فضای بیشتری را در اختیار خانواده قرار می دادم. سعی می کردم کنترل آشپزخانه را در دست داشته باشم، اما این کار همیشه هم مقدور نبود.
او در ادامه می گوید: محل جراحی مادرم به پانسمان تخصصی روزانه احتیاج داشت. پس از صحبت با چند پرستار به پیشنهاد همکارم با یک نفر موافقت کردم. آقای پرستار مهربانی که به خاطر حضور هر روزه اش تبدیل شده بود به یکی از اعضای خانوادۀ ما. در مورد داروها هم در اینترنت می خواندم و هم با بعضی پزشکان مشورت می کردم. به اپیزودهای مربوط به سالمندی هم گوش می دادم. روی هم رفته حضورم به خاطر اطلاعاتی که داشتم، مفید بود. روز مهارت هایم را به روز و بیشتر کردم، مثلاً اندازه گیری قند خون و تزریق انسولین را از خواهرهایم یاد گرفتم. انگار دوره ای آموزشی را می گذراندم.
از او پرسیدم: چگونه هزینه ها را مدیریت کردی؟
او پاسخ داد: بیشتر هزینه ها را برادرم می پرداخت. در اوایل استخدام مادرم را تحت پوشش بیمۀ تکمیلی خودم قرار دادم تا برای دریافت خدمات بیمارستانی خیالش راحت باشد. چند سال پیش هم به کمک همین بیمه آب مروارید چشم های نازنینش را جراحی کرد. خوب به یاد دارم وقتی از او می پرسیدم حالا چطور می بینی، پاسخ واضحی نمی داد؛ تا اینکه روزی خواهرم گفت نور چشم هایش بیشتر شده است و همه چیز را واضح تر می بیند، اما قادر نیست اینها را به تو که نابینا هستی بگوید. انگار هیچ وقت حال مادرهای ما به خاطر نابینایی ما خوب نمی شود. بگذریم! هزینۀ پرستار را من می پرداختم. شبیخون زده بودم به پس اندازهایم. گاهی وقت ها فقط یک اولویت در زندگی داری.
از او می خواهم بگوید این شرایط چه تأثیری بر زندگی اجتماعی و موقعیت شغلی او داشته است.
پریناز می گوید: مادرم بعد از جراحی دچار نوعی بی قراری شده بود که در هر ساعتی از شبانه روز نمود پیدا می کرد. باید کسی همدلانه او را سرگرم می کرد. کنارش می نشستم و به حرف هایش گوش می دادم. هر وقت می خواست او را ماساژ می دادم. باهم به کسانی که دوستشان داشت، تلفن می کردیم یا برایشان پیام می گذاشتیم. گاهی برایش یک جورچین ناتمام می آوردم تا با گذاشتن قطعۀ آخر لذت تمام شدن جورچین را تجربه کند؛ از این رو به وقت بیشتری احتیاج داشتم؛ برای همین از محل کارم بیشتر مرخصی می گرفتم. نگران بودم بی قراری مادرم در نیمه شب ها باعث ناراحتی همسایه ها و صاحب خانه بشود، اما آنها، صبورانه، شرایط را پذیرفته بودند.
از او می پرسم: شرایط چطور ادامه پیدا کرد؟
می گوید: در ایام نوروز اوضاع بهتر شده بود. اعضای خانواده را به شهرهایشان فرستادم تا در کنار خانوادۀ خود بمانند. اعلام کردم که به تنهایی از مادرم مراقبت می کنم. از مراقبت های اولیۀ بهداشتی گرفته تا تزریق انسولین و کنترل فشار و قند خون به وسیلۀ دستگاه های گویا که در خانه داشتم. هر روز صبح با بی مای آیز تماس می گرفتم تا یکی از داوطلبان نام داروها را بخواند. هر یک را در ظرف مخصوص خود، یعنی ظرف داروهای صبح، ظهر و شب، می گذاشتم. از یکی از مراکز بهزیستی، برای مدتی کوتاه، ویلچر و واکر امانت گرفتم. روزی به کمک یکی از دوستانم مادرم را به گردش بردیم. واکر را فیزیوتراپیست توصیه کرده بود. قبل از اینکه او را به حمام ببرم، چون کسی در خانه نبود، لباس هایش را به ترتیب پشت در حمام می گذاشتم تا بعد از حمام زیاد معطل نشود. کف حمام هم یک زیراَنداز نرم می گذاشتم تا آسوده باشد. سال نو را باهم در کنار سفرۀ هفت سین آغاز کردیم. بچه ها و گاهی هم دوستانم به دیدن ما می آمدند. خلاصه این که هرچه در توان داشتم به کار می بستم تا روزهایش به خوبی بگذرد. حال عمومی اش خوب بود، اما گویا چیزی از درون داشت کار خودش را می کرد.
از او می خواهم از احوال کنونی مادرش بگوید.
پریناز جواب می دهد: حالا دیگر او در اتاقی ویژه در بیمارستان بستری شده است. کاری از هیچ کس برنمی آید. پرستارها غذای رقیق شده را از طریق لوله به او می دهند. یک بار تعدادی کیک و آب میوه برای آنها بردم.
دیگر هیچ یک از اعضای بدن مادرم کار نمی کند. من به تمام داروها شک دارم. تقریباً هر روز با عصا تنها به بیمارستان می روم. نگهبان ها مرا می شناسند. مرا تا آسانسور راهنمایی می کنند. بر بالینش می نشینم و برایش دعای یا مُقلب القلوب و الابصار را زمزمه می کنم. او این دعا را خیلی دوست دارد. گاهی هم آوازی از مرضیه برایش می خوانم. کمی که می گذرد، سرش را می بوسم و به خانه برمی گردم. روی مبل می نشینم و گاه در تنهایی به یاد خاطرات گذشته و رنج های امروز، ساعت ها اشک می ریزم. آفتاب عمر مادرم در حال غروب است. این را خوب می دانم، اما تحملش کار ساده ای نیست!
به فکر فرومی روم. گویی نابینایی هیچ محدودیتی برای پریناز ایجاد نکرده است. انسان در چنین شرایطی به نوعی وارستگی دست می یابد و آمادۀ پذیرش هر موقعیتی می شود؛ شاید نوعی صلح درون.
با امید به این که هیچ یک از شما همراهان گرامی شاهد رنج عزیزانتان نباشید، این شماره از ستون زندگی را به پایان می بریم.
روزهایتان پر از شوق زندگی!