نویسنده: Karen Anderson
منبع نسخه ی انگلیسی: Future Reflection
مترجم: ایمان عمومی
منبع نسخه ی ترجمه شده: محله ی نابینایان
یادداشت سردبیر
مقاله حاضر برگرفته از سخنرانی خانم کارِن اندِرسُن “Karen Anderson” در نشست هیئت امنای سازمان ملی والدین دارای فرزند نابینا در خلال گرد همآیی فدراسیون ملی نابینایان آمریکا در سال 2020 می باشد. کارِن اندرسون به عنوان هماهنگ کننده برنامه های آموزشی در فدراسیون ملی نابینایان مشغول به خدمت است. از جمله برنامه های وی می توان به آکادمی بِل اشاره کرد که در آن به گسترش خط بریل در جهت یادگیری و سواد آموزی کمک شایانی میکند.
بله، من خطاهایی مرتکب شدم، اما زیستم تا از همین خطاها بگویم.
سلام، پدران و مادران محترم، بسیار مفتخرم از اینکه اوقاتی را در کنار شما میگذرانم. معمولا اوقات زیادی را در کنار کودکان شما هستم، حال آنکه شما اولین و بهترین آموزگاران آنها هستید. حضور در اینجا و در میان شما برایم مایه نیکبختی است.
ترک تحصیل در دانشگاه بهترین اتفاقی است که تا کنون برای من رخ داده است. عجیب به نظر میآید، میدانم، اما برایتان توضیح میدهم چرا این امر حقیقت دارد. به عنوان کودکی نابینا، با مادری نابینا رشد کردم و بالیدم. بنابراین از مزیتهای زیادی سود بردم. خط بریل را خیلی زود یاد گرفتم، مادرم هم میدانست این امر مهمی است. هم پدر و هم مادر به موفقیت من باور داشتند. تقریبا تمام کارهایی را که کودکان بینا میکردند، من هم انجام میدادم. داستانی را از 3 سالگی خودم برایتان نقل میکنم. یک روز پدرم از پنجره بیرون را نگاه کرد و دید دارم از نرده های ایوان بالا میروم، همان مسیری که من را به پشت بام گاراژ خانه میرساند. پدر آمد، من را پایین آورد و آنجا در مورد اینکه چرا کار من کار خوبی نبوده، با هم جَر و بحث کردیم. اما ذهن کوچک و 3 ساله من آنچه او میخواست بگوید را به خوبی درک نمیکرد.
سپس به خانه دوستم رفتیم. دوست من نیکی تازه یک میله ژیمناستیک گرفته و آن را در اتاقش نصب کرده بود. فکر کردم چه قدر وسیله جالبی است! وقتی به خانه برگشتیم تصمیم گرفته بودم حرکات ژیمناستیک را انجام بدهم، اما برای این کار، داشتم از همان نرده های ایوان پشتی که مُشرِف به حیاط خلوت سیمانیمان بود استفاده میکردم. آخر و عاقبتش هم این بود که من را به بیمارستان بردند تا از بدنم عکس رادیولوژی بگیرند. من کودکی خاص با فرصتهایی ویژه بودم، کودکی که در میان بازیها و شادیهایش گاهی هم آسیبهای سختی میدید. اما در همان زمانها این را هم دریافته بودم که نباید شکست بخورم. واقعا نمیتوانستم اشتباه کنم. گاهی وقتها به این خاطر بود که اشتباه کردن من برای دیگران قابل قبول نبود.
در یکی از همان روزها، داشتم تلاش میکردم دوچرخه سواری یاد بگیرم. بیرون خانه بودم، در مزرعه پدربزرگ و مادربزرگم. در ایالت نِبراسکا “Nebraska” بزرگ شده بودم و آن وقت هم داشتم بر روی دوچرخه ای که قصد داشتیم بخریمش از بالای تپه به پایین میراندم. خیلی تند نمیرفتم اما ناگهان چرخ جلوی دوچرخه به یکی از تیرهای چادر خاله ام برخورد کرد. خاله واقعا از من ناامید شده بود. اگرچه چادر کاملا سالم بود و من هیچ کدام از پایه هایش را نشکسته بودم، اما او خیلی از آن اتفاق آزرده شده بود. فهمیده بودم وقتی دارم چیز جدیدی یاد میگیرم و در خلال این یاد گرفتن اشتباهی میکنم، این امر برای دیگران بسیار سخت و تحمل ناپذیر است. پس درس مهمی گرفته بودم: اشتباه نکن! هرگز اشتباه نکن!
بعضی وقتها متوجه میشدم پذیرش اشتباهاتم نه تنها برای دیگران سخت و دشوار است بلکه برای خودم هم گران تمام میشود. وقتی 12 سالم بود، هر هفته کلاس تحرک و جهت یابی داشتم. این کلاس بسیار برایم جالب و هیجان انگیز بود. معلم داشت نشانم میداد چه گونه به تنهایی به جاهای مختلف مثل پمپ بنزین تِکسیکو بروم. من آنجا توانستم برای خودم اسنک بخرم. پس از آن به آن مرکز خرید تازه رفتیم. جایی که یکی از شعبه های رستوران پانِرا “Panera” در آن قرار داشت. برایم فوق العاده عالی بود. وقتی معلمم به من گفت: خیلی خوب است، فکر میکنم تو دیگر یاد گرفته ای. احتمالا این آخرین هفته کلاس ما باشد، خاطرم هست خیلی به خودم میبالیدم.
اما بسیاری وقتها را هم به یاد میآورم که یک اشتباه کوچک میکردم. مثلا ممکن بود کمی با منحرف شدن به این طرف و یا آن طرف از خیابان رد بشوم، یا یک پیچ را اشتباهی بپیچم. اینطور وقتها معلم میگفت: خیلی خوب، شاید بهتر باشد هفته بعد دوباره این کار را تمرین کنیم.
بعضی وقتها این تمرینهای دوباره را دوست داشتم. چون معنیش این بود که باید باز هم به تِکسیکو بروم. هر وقت آنجا میرفتم برای خودم آدامسهای حبابی هندوانه میخریدم. اما انجام کارها آن هم به بهترین شکل، تجربه ای نبود تا به من چگونه اشتباه کردن را یاد بدهد. اینها فقط یادآوری میکردند که شکست و ناکامی بسیار بد و ناخوشایند است. به جای آنکه روی این نقطه ضعف مهم کار بکنم، فقط میبایست دوباره از ابتدا شروع میکردم و تا انتها میرفتم. در این حین، من یاد نمیگرفتم مثلا چه طور در جایی گم بشوم و با تلاش دوباره، راه گم کرده را پیدا کنم. من فقط یاد میگرفتم اگر جایی از راه را اشتباه رفتم، دوباره برگردم و از اول شروع کنم. اگر نمیتوانستی دوباره از اولش شروع کنی، معنیش این بود که شکست خورده ای.
من در بسیاری چیزها خوب عمل میکردم، یا حداقل این طور به من میگفتند. نمره های خوبی در مدرسه میآوردم. در آواز هم دستی بر آتش داشتم و در گروه موسیقی پدرم میخواندم. خیلی هم برایم جالب و جذاب بود. اما بسیاری از مردم پشت سرم میگفتند: این دختر نابیناست! من اگر نابینا بودم نمیتوانستم این کارها را بکنم، این دختر شگفت انگیز است. اما این حرفها من را دلواپس میکرد. اگر اشتباه میکردم، اگر شکست میخوردم، باز هم مردم از من دلسرد و ناامید میشدند.
در تابستان بین سالهای سوم و چهارم دبیرستانم به کلاس فوق برنامه ای با موضوع تجربه های کسب و کار رفتم. مشاورم سالها کوشیده بود تا به شرکت در این کلاس ترغیبم بکند. سر انجام او من را متقاعد کرد که اگر به توصیه اش عمل کنم میتوانم شغلی پیدا کنم و برای خودم درآمدی داشته باشم. حالا دیگر یک نوجوان بودم. آنقدر بزرگ شده بودم که احساس نیازی در وجودم بیدار بشود تا به تنهایی و دور از پدرم در محیط دانشگاه وقت بگذرانم یا برای غذا خوردن به سالن مخصوص آنجا بروم.
نکته قابل توجه این بود، من میدانستم نابینایان دیگری هم در این کلاس حضور دارند. در بین ما این تصور وجود داشت که به عنوان گروههای نابینا، داریم تجربه حرفه ای به دست میآوریم. اما چیزی که من درک نمیکردم این بود، چرا باید مشاورهایی داشته باشم که خودشان هم نابینا هستند. اینها دانشجوهای تازه وارد بودند و سنشان هم فقط چند سالی از من بیشتر بود! در مقایسه با من، مشاورها وجوه اشتراک بسیار بیشتری بین خودشان داشتند، حتی بیشتر از آنچه من فکرش را میکردم. دو نفرشان تازه ازدواج کرده بودند و از آپارتمانشان تا دانشگاه و جاهای دیگر را پیاده میآمدند و تازه برایشان هم امری عادی مینمود. این دانشجوها جالبترین افرادی بودند که تا آن زمان دیده بودم. آنها میخواستند دوستان من باشند، دوستان واقعی من. همان دوستانی که حتی بعد از آن برنامه تابستانی ارتباطشان را با من حفظ کردند و این مسأله ذهنیت من را دگرگون کرد.
این دوستان جالب و جدید من از اعضای فدراسیون ملی نابینایان بودند و همین هم من را بر آن داشت تا در مورد این سازمان تحقیق بیشتری بکنم. همین دوستان، من را مجاب کردند تا برای گرفتن بورسیه از شعبه فدراسیون ملی نابینایان آمریکا در ایالت نِبراسکا، اقدام کنم و آن سال موفق شدم بورسیه را بگیرم. این دستآورد بسیار برایم هیجان انگیز بود. به عنوان اولین تجربه، در گردهمایی ایالتی حضور یافتم، چون من برنده بورسیه بودم. در آنجا دوستی از من خواست تا به عنوان منشی انجمن دانشجویان نابینای نِبراسکا فعالیت کنم. این انجمن یکی از زیرمجموعه های فدراسیون ملی نابینایان آمریکا در ایالت نِبراسکا به حساب میآمد. این شخص در کمیته بورسیه نبراسکا حضور داشت. بنابراین نمیتوانستم به درخواستش نه بگویم. پیش خودم فکر کردم یک سالی با این عنوان فعالیت میکنم و بعد میتوانم رهایش کنم. در نهایت هم به عضویت انجمن در آمدم و از آن پس در جلسات و رخدادها حضور پیدا میکردم. کم کم فکری در ذهنم پدیدار شد. شاید فدراسیون چیز تازه ای برای پیشنهاد کردن به من داشته باشد. دوستانم من را برای کسب بورسیه ملی فدراسیون تشویق کردند و آن را هم به دست آوردم و در سال 2007 اولین حضور من در گردهمایی فدراسیون ملی نابینایان آمریکا رقم خورد. در آنجا فهمیدم انسانهایی را یافته ام که به من باور دارند. کسانی که فکر میکردند من تواناییهای بالقوه ای دارم. نه به دلیل نابینا بودنم و نه بر خلاف این حقیقت که نابینا هستم. در واقع نابینایی، تنها بخشی از برابر پنداری و برابر انگاری آنها بود، تنها یکی از ویژگیهای من، تنها بخشی از وجود من. اما نابینایی آنچه من میتوانستم انجام بدهم را تعریف و تعیین نمیکرد. آنها من را به گونه ای میدیدند که میتوانم برای خودم کسی باشم و این برایم وحشت آفرین بود. باز هم لغزیدن و اشتباه کردن برایم وحشتناک بود. وحشت داشتم که مبادا این افراد از من دلسرد و ناامید بشوند. همینهایی که روی من حسابهایی باز کرده بودند.
تا آنجا که یادم میآید، من یک نقشه برای زندگی خودم داشتم. میخواستم روزی دبیرستانم را تمام کنم، بعدش وارد دانشگاه بشوم، از آنجا هم فارغ التحصیل شوم، کاری پیدا کنم، سپس متأهل بشوم، صاحب دو سه بچه قد و نیمقد باشم و سرپناه کوچکی هم برای خودم دست و پا کنم. در برنامه های من جایی برای تخطی و یا تغییر وجود نداشت. دوستان نابینای تازه ام در فدراسیون، من را تشویق میکردند تا بین دبیرستان و دانشگاه وقفه ای بیندازم و چند دوره آموزشی مرتبط با نابینایی را بگذرانم. اما من فکر نمیکردم به آنها احتیاجی داشته باشم. در تمام زندگیم به من گفته شده بود تو واجد تمام چیزهایی هستی که در زندگی به آنها نیاز داری. من آماده رفتن به دانشگاه بودم و این همان نقشه و برنامه من بود. و اگر بر خلاف آن عمل میکردم آن را یک شکست میدانستم، چیزی که هرگز بر نمیتابیدم.
در دانشگاه ایالتی نبراسکا در شهر لینکُلن “Lincoln” پذیرفته شده و ثبت نام کردم. پیش از آغاز ترم اول، معلم تحرک و جهت یابی دبیرستانم، محیط درون دانشگاه، دور و اطرافش و خم و چمهایش را نشانم داد. محیط بسیار بزرگی مینمود، اما معلم به من یاد داد چه طور از خوابگاه به ساختمان کلاسهایم بروم. حالا دیگر با اطمینان میتوانستم از خوابگاه به کلاس انگلیسی بروم و برگردم. همین طور مسیر رفت و برگشت خوابگاه تا کلاس جامعه شناسی. میتوانستم غذاخوری را هم پیدا کنم. خیال میکردم دیگر با محیط خو گرفته ام. فکر نکرده بودم اگر روزی بخواهم از کلاس انگلیسی جای دیگری بروم چه اتفاقی می افتد. با وجود این، همه چیز خوب به نظر میرسید و نتیجه هم قابل قبول بود.
در ترم اول دانشگاه بسیار خوب عمل کردم. در ترم دوم هم کلاسهایم در همان ساختمانهای ترم پیشین بودند. یکی میتوانست بگوید این یک خوش شانسی باور نکردنی است. دیگری هم میتوانست بگوید من دنبال کلاسهای رشته تحصیلی خودم گشته ام، کلاسهایی که میدانستم توان پیدا کردنشان را دارم. شما هر کدامش را دوست داشتید باور کنید.
در تابستان پس از سال اول، از من درخواست شد تا در کلاس آموزش مهارت زندگی به نوجوانان نابینا شرکت کنم. کلاسی بود در قالبی شبیه به همان برنامه ای که پیشتر تجربه کرده بودم. اما این یکی در خارج ایالت بود، در شهر بالتیمور. بچه های آن کلاس خیلی کم سن و سالتر از من نبودند. درک این مطلب که میتوانم در برابرشان همان برخوردی را داشته باشم که قبلا دوستانم در ارتباط با من داشتند برایم لذتبخش بود. حضور در بالتیمور و کار کردن با نابیناهای دیگر، اندک اندک من را به این باور میرساند که شاید در مهارتهای مورد نیاز کمبودهایی داشته باشم. همانهایی که زمانی فکر میکردم صاحب همه شان هستم. شاید میبایست آموزشهایی میدیدم، اما باز هم همان نهیب بیرحم درونی. نه! نه! من برنامه ای داشتم، و تخطی از آن، مایه شکست و ناکامی بود.
در مراجعت به نِبراسکا برای شروع ترم جدید، بیشتر کلاسهایم در همان ساختمانهای آشنا قرار داشتند. ضمنا در همان خوابگاه قبلی زندگی میکردم و این بسیار عالی مینمود. در غذا خوری خوابگاه هم بهترین غذاها را میدادند. اما از بد ماجرا، یک کلاس هم در یک ساختمان جدید داشتم. به اتفاق یک دوست تازه تصمیم گرفته بودیم تا با هم واحد زبان چینی را بگذرانیم. خوشبختانه با هم همکلاسی هم شده بودیم و بیشتر وقتها قبل از شروع کلاس با هم مطالعه میکردیم. او در خوابگاه به سراغم میآمد و قدم زنان به کلاس میرفتیم. جالب بود که اگر دوستم بیمار میشد و نمیتوانست به کلاس برود من هم بیمار میشدم. پیش از آن هرگز دوستی نداشتم که درست همزمان با ناخوش شدنش، من هم حالم سر جایش نباشد. این طور نبود که چون نمیتوانستم مستقلاً به کلاس بروم بخواهم بیماری را بهانه کنم. خودم هم زیر بارش نمیرفتم، چون باز هم برایم به معنی شکست بود.
در ترم سوم هم بسیار خوب کار کردم. اما وقتی به ترم چهارم رفتم و تک تک کلاسهایم در ساختمانهای نا آشنا افتاده بودند، اصلا نمیدانستم چه باید بکنم. میدانستم نابینایان آخرش یاد میگیرند چه طور هر جا میخواهند بروند، اما در حل مشکل خودم در مانده بودم. در طول آن ترم، اگر میخواستم از همکلاسیها در مورد مسیرها سؤالی بپرسم احساس حماقت شدیدی میکردم. اگر به همان خوبی گذشته عمل نمیکردم، اگر از قافله جا میماندم و اگر اشتباهی از من سر میزد، باز هم همان هراس از دلسردی و ناامیدی مردم وجودم را فرا میگرفت.
یک روز قرار بود فیلمی را در یکی از کلاسها تماشا کنیم. من اصلا اهمیتی به آن نمیدادم. اگر من یک روز به کلاس نمیرفتم، هیچ کس هم توجهی نمیکرد. این طور هم شد و من نرفتم. پس از آن یک روز دیگر هم غیبت کردم. بعدش یک هفته، یک ماه و آخر سر هم ترم چهارم به کلی خراب شد.
پدرم چندان از این وضعیت راضی نبود. مشاور توانبخشی هم میپرسید چه اتفاقی افتاده است. بسیار خوب! این هم از دانشگاه. تو موفق نشدی. اما حالا چه؟ حالا چه باید کرد؟
خب، شاید زمانش رسیده بود تا آن آموزشهای نابینایی را امتحان کنم. مگر چه چیز دیگری برای از دست دادن داشتم؟ همه آنهایی که میشناختم و مهارتهای خیلی خوبی داشتند به مرکز نابینایان لوئیزیانا رفته بودند. من هم فرم درخواستم را فرستادم، پذیرفته شده و از سازمان توانبخشی دولتی هم درخواست کردم تا هزینه حضورم در برنامه را بپردازد.
در آن ماه آگوست، پدرم با ماشین من را به شهر راستون “Ruston”در ایالت لوئیزیانا “Louisiana”رساند. از کاری که داشت میکرد خوشحال نبود. سکوت تلخی بود، سکوتی که دلم را به هم میفشرد. اگر بین راه مسیر رو گم نمیکردی، 12 ساعت راننده گی در پیش بود و من دلم میخواست حرف بزنم. واقعا عذاب آور بود 12 ساعت در ماشین با فرد دیگری باشی و هیچ کس حتی کلمه ای نگوید!
تصور میکردم در آموزشها قرار است مهارتهایی یاد بگیرم که دیگر شکستی نخورم و اشتباهی نداشته باشم. اما حتی ذره ای هم چنین نشد و به قول معروف خود غلط بود آنچه میپنداشتیم! خاطرم هست در آن دوران بیشتر از تمام طول زندگیم اشتباه کردم. یک بار در مسیر برگشت از یک مسافرت گم شدم و در حالی که مثل موش آب کشیده ای خیس باران شده بودم برگشتم. آن روز ناچار شدم از دوستم لباس اضافی قرض کنم و لباسهای خودم را داخل خشککن بیندازم. اشتباهات زیادی کردم، اما خوبیش این بود که آخرش فهمیدم من مجاز به اشتباه کردن هستم و تازه معنایش هم این نبود که کسی قرار است از من ناامید بشود.
وقتی به دانشگاه برگشتم، از مهارتهای تازه ام بهره میبردم. دیگر آن احساسهای گذشته را راجع به خودم نداشتم. به راحتی اشتباه میکردم و هرچه در گذشته بودم، برایم بیاهمیت مینمود. زمان زیادی را برای یاد گرفتن یک شهر جدید سپری کرده بودم و وقتی باز هم در مسیرها گم میشدم، دیگر برایم معنی شکست و ناکامی نمیداد، حد اقل میشود گفت بعضی وقتها چنین بود. هنوز هم درکش برایم خیلی دشوار بود اما بدون آن آموزشها رسیدن به چنین نقطه ای کاملا غیر ممکن مینمود.
در این میان یک چیز بسیار من را کمک کرد. دانستن این که افراد سالم و عادی هم اشتباه میکنند. افراد بینا هم گم میشوند، چیزها را از دستشان میاندازند و یا میریزند. به عنوان یک نابینا نمیتوانم دور و اطرافم را نگاه کنم و ببینم فلان چیز دقیقا کجا و روی چه میزی چیده شده است. روشن ساختن برخی از آن نکات میتواند فرزندتان را کمک کند تا بعد از اشتباههایش کمتر احساس ناتوانی و بی دست و پا بودن بکند. شما مجبور نیستید جلوی همه بلند جیغ بکشید و بگویید وای خدای من، این زن تمام ذرت بو داده اش را ریخت روی کف زمین! میتوانید خم بشوید و آرام زمزمه کنید، حدس بزنید همین حالا چه شد! این ممکن است این احساس را به کودک شما منتقل کند که دائما در معرض نمایش است.
من خودم نان پختن را خیلی دوست دارم. در این کار مهارت زیادی هم پیدا کرده ام، اما آخرین نانی که از مایه خمیر درست کردم، مثل یک تخته شده بود! نمیدانم کجایش را اشتباه کردم، اما باز هم تلاش میکنم ببینم آیا میتوانم بفهمم یا نه. به اشتباه کردن ادامه میدهم و این فرایند مساوی است با رشد و تعالی من. میخواهم به سخنانم خاتمه بدهم و شما را با این جملات تنها بگذارم. به کودکتان فضایی برای شکست خوردن بدهید. اگر تکلیفهایش را انجام نداد، بگذارید نمره اش کم بشود. ما بهترین درسها را از موفقیتها نمیآموزیم، بلکه این شکستها و ناکامیها هستند که بزرگترین عبرتها را در خود دارند و یاد میدهند که چه گونه بهتر عمل کنیم.