نویسنده: فاطمه جوادیان
منبع: بیست و دومین شماره ی ماهنامه ی نسل مانا
با سارا در سربالایی حرکت می کنیم. صورت هایمان از سرما و بارش برف بی حس شده است. بیشتر راه را آمده ایم. فکر کنم یکی از روزهای سرد استانبول است. حمام ترک را فرزانه به من معرفی کرد و فرزانه را یک دوست ایرانی. فرزانه یک برادر نابینا دارد که در شهر دیگری زندگی می کند. او شماره ای به من داد و گفت که می توانم با آنها تماس بگیرم. گفت که انگلیسی شان خوب است و در ادامه چند عبارت کوتاه، اما کاربردی ترکی را هم به من یاد داد. صحبت با کسانی که انگلیسی زبان بومی شان نیست، این ویژگی را دارد که هر دو به جای آنکه غلظت لهجه مان را به دیگری یادآور شویم، تلاش می کنیم منظورمان را به یکدیگر بفهمانیم؛ گاهی با تأکید روی کلمه ای و گاهی با اجرای نقشی که معنی آن کلمه را نشان می دهد و زمانی هم بیان آن کلمه به زبان های دیگر، اگر بدانیم و بتوانیم مثل ترکی، عربی، فارسی و… .
حمام در قسمت اِسپا یا همان ماساژ هتل قرار دارد. در آنجا کادِک به همراه دو همکار دیگرش منتظر ما هستند. از سر تا پا خیس شده ایم. بارانی هایمان را می گیرند و مرا به سمت یک کمد رمزدار راهنمایی می کنند. لباس هایم را در کمد می گذارم. آنها یک حوله روی شانه هایم می اندازند و یک جفت دمپایی یک بارمصرف هم می گذارند جلوی پایم. بعد مرا به سمت سونای خشک می برند. سارا هم سشواری در دست می گیرد تا موهایش را خشک کند. در اتاق سونا نشسته ام که متوجه می شوم لباس هایمان را به آنجا می آورند تا در مدتی که اینجا هستیم، زودتر خشک شوند.
بازوی کادک را گرفته ام. او مرا از میان چند در عبور می دهد. خوشبختانه سطح زمین صاف است و مانعی وجود ندارد. دستم را روی لبۀ یک تخت سنگی می گذارد و از من می خواهد روی آن دراز بکشم. سطح سنگ را لمس می کنم؛ صاف و تمیز است. حوله ای را که از روی شانه هایم برداشته، گذاشته است زیر سرم.
اولین ظرف بزرگ آب را که آرام و یکنواخت روی بدنم می ریزد، گویی چیزی در درونم رها می شود. به خودم می آیم و می بینم زده ام زیر آواز. صدایم پیچیده است در فضای گنبدی شکل حمام. هرچه از هایده و دلکش و محمد اصفهانی و دیگران به یاد دارم می خوانم. گاهی که فقط نفس می کشم، از آوازخواندنم تعریف می کند و می پرسد که آیا خوشحال هستم؟ دست های کادک گویی خستگی ده ها سال را از جانم به در می برد. با ظرف بزرگی از کف که به آرامی تا زیر گردنم می ریزد، غافل گیر می شوم و تا مرز کودکی پیش می روم. دست های کوچک، اما قدرتمندش مرا در میان کف ها ماساژ می دهد. هرچه بگویم نمی توانم حال خوب آن لحظه ها را وصف کنم. از آن وقت هایی است که دلت می خواهد همان جا ته دنیا باشد.
مراسم شستشو، آب کشی و خشک کردن که تمام می شود، کادک و دوستانش مرا به سمت کمد راهنمایی می کنند. لباس زیر یک بارمصرفی را که در ابتدا به من داده اند، در پلاستیک می گذارم و به کادک می دهم تا در سطل زباله بیندازد. آنها سه دختر جوان اهل اندونزی هستند که در این هتل کار ماساژ و حمام ترک را انجام می دهند.
عصر سارا مرا به یک کوکورِچ فروشی در بشیکتاش می برد تا میدیه یا همان صدف بخوریم. برایم سخت است، اما همین تجربه های تازه است که به سفر معنا می بخشد. باید دو نیم دایرۀ صدف را که روی هم قرار دارد، به صورت افقی، در دو جهت مخالف و به آرامی حرکت دهیم تا صدف باز شود. در کفۀ زیرین، خوراک صدف تازه و برنج قرار دارد؛ تقریباً به اندازۀ یک قاشق غذاخوری. سارا دوربینش را رو به من گرفته است. در قاب تصویر خانمی در حال باز کردن صدف، یک بشقاب با تعدادی صدف در میان آن و تصویر رهبر محبوب مردم ترکیه، آتاتورک، بر دیوار مغازه دیده می شود.
در راه برگشت برای سارا یک گلدان گل می خرم. هرچه سعی می کند، منصرف نمی شوم. می دانم که آن گل را دوست دارد. وقتی از کنار مغازه ها و خانه ها و آدم ها عبور می کنیم، سارا همه چیز را برایم توضیح می دهد. از کنار گل فروشی که می گذریم، می ماند و یک گل را نشان می کند تا بعدها برای خودش بخرد. از او می خواهم گل را به من هم نشان بدهد. قیمتش را می پرسم. از صمیم قلب می خواهم هدیه ای برایش بگیرم که دوستش داشته باشد. آقای گل فروش یک گلدان کوچک هم به من هدیه می دهد.
روز آخر، ساعت نُه صبح، از خانه خارج می شویم. سارا شبِ پیش چمدانم را بسته است. خریدهایم زیاد است، اما او ماهرانه، همه را در چمدان جای داده است. تاکسی می گیریم و بعد از آن هم سوار اتوبوس بین شهری به نام «هاواییست» می شویم. نزدیک فرودگاه خانم پلیس با تفنگی در دست و سگی در کنارش ایستاده است. صف پرواز فضای مناسبی است تا آخرین حرف هایمان را بزنیم. وقتی نوبت به ما می رسد تا کارت پرواز را بگیرم، به خانمی که مأمور پرواز است توضیح می دهم که در ادامۀ مسیر به ویلچر و همراه نیاز دارم. او هم حرف های مرا تکرار می کند تا مطمئن شوم که منظور مرا فهمیده است. آنها مرا «مادام» صدا می کنند. زمان بازرسی بدنی اجازه می گیرند که آیا آماده هستم یا نه. بعد از آن هم دستم را روی لبۀ پارتیشن می گذارند تا در موقعیتی نامعلوم رها نشده باشم. بعد سارا می آید و مرا به سمت ویلچر برقی هدایت می کند؛ یک ماشین یک نفرۀ روباز که جایگاهی هم در پشت صندلی دارد تا شخص همراه یا همان راننده روی آن بایستد و ماشین را هدایت کند.
سارا را در آغوش می گیرم. موهای بلند و زیبایش در تابش نور آفتاب کمی گرم شده است. راننده حرکت می کند و من تا جایی که صدای سارا را می شنوم، به سمتش دست تکان می دهم. می دانم که او هنوز مرا می بیند. آقای راننده گاهی به وسیلۀ بوق که صدایی الکترونیک دارد و گاهی هم با فریاد مردم را کنار می زند. در میانۀ راه به او پنجاه لیر انعام می دهم که با خوشحالی از من می پذیرد.
مصطفی در بیست دقیقۀ آخر پرواز در صندلی کناری من می نشیند. پیش از او مرد کم حرفی نشسته بود که گه گاهی زمان پذیرایی مرا راهنمایی می کرد. صندلی ها طوری درهم فشرده اند که مرا به یاد مینی بوس های دهۀ شصت می اندازد. مردم بارها را با فشار در کابین های بالای سرمان جا داده اند. چقدر این پرواز با پرواز آسمان متفاوت است! البته بعد از پرواز متوجه می شوم که خلبان با مهارت تمام هواپیما را چنان هدایت کرده است که تأخیر یک ساعته را به بیست دقیقه کاهش داده است. مصطفی تعریف می کند که آمده است تا برای دوستش که در اکباتان کلاه فروشی دارد، کلاه انتخاب کند و سفارش بدهد. او جوان خوش صحبتی است.
در تهران به شدت برف می بارد. وقتی بر زمین می نشینیم، درمی یابم که دوباره به فیلترشکن نیاز پیدا کرده ام. مصطفی از طریق بلوتوث یک فیلتر شکن برایم می فرستد. او به من اطمینان می دهد که تا درِ خروجی فرودگاه مرا همراهی می کند. عکسی را که سارا از چمدانم گرفته است، به او نشان می دهم. او و دوستش از آن عکس می گیرند و به راحتی چمدانم را پیدا می کنند. چمدان ها روی چرخ هستند. من دستم را روی دستۀ چرخ گذاشته ام و در کنار مصطفی راه می روم. برای لحظه ای او چرخ را به دست برادرش می دهد و دنبال کاری می رود که در همان وقت رانندۀ فرودگاه از راه می رسد، چمدانم را برمی دارد و همراه با من از برادر مصطفی دور می شویم؛ بی آنکه فرصتی بشود مصطفی بیاید تا از او به خاطر محبت هایش تشکر و با او خداحافظی کنم.
به محض اینکه در ترکیه بلیت برگشت را گرفتم، با راننده هماهنگ شدم تا مرا از فرودگاه به رشت برساند. او در ابتدای سفر هم مرا به فرودگاه رسانده بود. شماره اش را داشتم تا اگر باز هم نیاز شد از ایشان سرویس بگیرم. راننده مسیر را خوب می شناسد، اما جاده بر اثر بارش برف بسیار خطرناک شده است.
سحرگاه روز دوشنبه راننده چمدانم را جلوی واحد آپارتمان بر زمین می گذارد.
آن دمی را که در آنیم غنیمت شِمُریم
شاید ای دل نرسیدیم به فردای دگر
باشد که خواندن این سفرنامه برای شما خوانندۀ گرامی نکته ای داشته باشد برای دانستن، برای فکر کردن و برای آغاز حرکتی نو در زندگی.
روزهایتان پر از شوق زندگی!