بیان مشکلات فرهنگی و اجتماعی دختران نابینا و معلول کردستانی

«نگاه‌های سنگین مردم آزار دهنده است… مردم توانمندی‌های ما را نمی‌بینند… ما همیشه زیر ذره‌بین هستیم…» این عبارات را زمانی می‌شنوی که پایت را از هیاهوی پایتخت بیرون بگذاری و به بهانه‌های کاری و غیر کاری مثل حضور در یک همایش تخصصی یا فرار از گرمای کشنده برج اسد به یکی از شهر‌های سردسیر تکیه زده بر سینه کوه‌های پنجه و پریشان سفر کنی و همنشین کسانی شوی که در نرم‌دلی و سخت جانی به حریر دیبا می‌مانند و می‌شنوی از رنجی که می‌برند و جنگی که می‌کنند تا اثبات کنند معنای درانداختن طرحی نو را.روز‌های نخست مردادماه جاری، شهرستان قروه میزبان معلولان استان کردستان شد که به نمایندگی از تشکل‌های شهر‌های این استان گرد هم جمع شده بودند تا مسائل و معضلات‌شان را بررسی کنند و راهکار‌های تازه ارائه دهند. فرصت مغتنمی بود که به این بهانه با چند بانوی اهل قروه و مریوان گپ مختصری بزنم.
مادیات حرف مهمی در زندگی معلولان می‌زند
افسانه و همسرش، هر دو نابینا هستند. می‌گوید وجود یک زوج معلول و حضور این زوج در اجتماع، ترحم جامعه را دوچندان می‌کند: «من و همسرم نابینا هستیم. وقتی می‌خواهیم به میهمانی یا حتی گردش برویم، با تاکسی تلفنی سفر می‌کنیم. علتش همان ترحمی است که گفتم. ضمن اینکه محیط عمومی «قروه» اصلاً برای تردد معلولان مناسب‌سازی نشده است؛ مثلاً فاصله زمانی خانه من تا جایی که باید بروم، سه دقیقه است اما به علت نامناسب بودن محیط مجبورم از تاکسی تلفنی استفاده کنم.» معتقد است؛ مادیات نقش مهمی در زندگی معلولان دارد و در واقع، حرف اول را می‌زند: «به نظر من مادیات در زندگی یک زوج نابینا خیلی مؤثر است، اگر این زوج وضع مالی خوبی داشته باشند، با کمترین مشکلات مواجه خواهند بود. خود من یک سرایدار دارم؛ من خانه‌ای در اختیار او و خانواده‌اش قرار داده‌ام و در ازای دریافت اجاره، او کار‌های مرا انجام می‌دهد.» حرف‌هایی که لیلا می‌زند، به بیانی دیگر اعتقاد افسانه را تأیید می‌کند: نقش مهم مادیات در زندگی معلولان. می‌گوید اگر توان اقتصادی داشت، حاضر نمی‌شد با وسایل نقلیه عمومی رفت و آمد کند و از واکنش‌های مردم زجر ببیند: «خیلی دلم می‌خواهد از تاکسی تلفنی استفاده کنم، اما پولش را ندارم. به همین علت از وسایل نقلیه عمومی استفاده می‌کنم که کم دردسر نیست. متأسفانه به علت کوتاهی قد، وقتی می‌خواهم سوار اتوبوس شوم، مجبورم دستگیره را بگیرم و بپرم داخل اتوبوس. همین حرکت واکنش‌های مسافرانی که انگار تا آن لحظه فرد کوتاه قامتی را ندیده‌اند به دنبال دارد: بعضی می‌خندند، بعضی متعجب نگاه می‌کنند، بعضی هم می‌ترسند. واقعاً دیدن این برخورد‌ها زجرآور است.»  مناسب‌سازی نشدن در شهر کوچک قروه، برای او همیشه ایجاد دردسر می‌کند: «شهر قروه از نظر مناسب‌سازی وضعیت خوبی ندارد. من در تردد، با جوی‌های عریضی مواجه می‌شوم که نمی‌توانم از آنها عبور کنم. خیلی وقت‌ها تاکسی یا اتوبوس‌ها با فاصله‌ای دورتر از جایی که من هستم، توقف می‌کنند و تا بخواهم خودم را به آنها برسانم، خسته می‌شوم.»
باید جامعه را آگاه کنیم
لیلا  روستازاده سختی‌ها و تلخی‌ها را بیان می‌کند، اما معتقد است که باید او و دیگر معلولان جامعه را آگاه کنند: البته که این اعتماد به نفس او، از همان روستازادگیش برمی‌خیزد: «با تمامی این تلخی‌ها معتقدم باید با کسانی که می‌شود حرف زد و آگاه‌شان کرد، باید من و امثال من بنشینیم و صحبت کنیم و شرایط را توضیح دهیم. آنها را از اندیشه‌هایمان آگاه سازیم.» افسانه هم سعی می‌کند با همسایه‌هایش تعامل برقرار کند تا آنها را نسبت به معلولان و ویژگی‌هایشان آگاه سازد، اما با ترحم مستمر همسایه‌ها مواجه می‌شود: «بار‌ها پیش آمده من به تنهایی خانه یکی از همسایه‌هایمان رفته‌ام: با وجودی که او دیده من خودم مستقلاً به خانه‌شان رفته‌ام، باز ترجیح داده خودش مرا به آپارتمانم برساند. واقعاً این ترحم پایدار از سوی افرادی که هر روز تو را می‌بینند که چطور می‌روی یا می‌آیی، عجیب است. من سعی می‌کنم با همسایه‌ها روابط حسنه‌ای برقرار کنم، اما هنوز این ترحم آزاردهنده سر جایش هست!»
وضع اشتغال فاجعه است
از هر دری که لیلا برای یافتن کار می‌زند، جواب منفی می‌شنود، اما به قول خودش از پا نمی‌نشیند: «وضع اشتغال برای من و همنوعانم که واقعاً فاجعه است. بار‌ها شده به اداره‌های مختلف برای کار مراجعه کرده‌ام. به محض اینکه مسئولان آن اداره‌ها متوجه شده‌اند که فرد مراجعه کننده یک شهروند کوتاه قامت است، بدون هیچ پرسش و پاسخی جواب منفی به درخواستم داده‌اند. باز از پا ننشسته‌ام و به کار خیاطی در انجمن باران مشغول شده‌ام تا حداقل خانه‌نشین نباشم.»  سینما را دوست دارد و دلش می‌خواهد همچنان برای شهرش افتخارآفرین باشد: «عاشق سینما و گویندگی هستم. سعی می‌کنم همچنان در تئاتر فعالیت کنم و مثل دوره های قبل، برای شهرم افتخارآفرین باشم.»
نگاه نسل امروز تغییر کرده است
در مقابل صحبت‌های لیلا و افسانه، زهره حنیفی که معلول جسمی- حرکتی است و به کار مددکاری مشغول است، با تأیید حرف‌های دوستانش معتقد است که نگاه نسل امروز نسبت به معلولان تغییر کرده: « تا حدود ۱۰ سال قبل، مردم شهر کوچکی مثل قروه با معلولان رفتار صحیحی نداشتند، اما طی این ۱۰ سال، به علت فعالیت‌های خود معلولان و حمایت تشکل‌های آنها، میزان این رفتار‌ها کم شده: البته افراد سالخورده و کم سواد همچنان به ما‌ نگاهی ترحم‌آمیز دارند، اما جوانان و به طور کلی نسل امروز در نگرش خودشان تجدید نظر کرده‌اند.»  زهره سعی می‌کند در کوچه و بازار به جای قهر و غضب در مقابل نگاه‌های جامعه، از در تعامل وارد شود: «خود من وقتی وارد فروشگاهی برای خرید می‌شوم و می‌بینم فروشنده یا یکی از شهروندان نگاه سنگینش را روی من متمرکز کرده، به جای قهر و رفتار تلخ، سعی می‌کنم با روابط اجتماعی بالا و حرف زدن او را نسبت به معلول و معلولیت آگاه کنم.»  این نکته را یک فرد دیگر هم به نوعی تأیید می‌کند و می‌گوید نگاه مردم مریوان هم نسبت به معلولان در حال تغییر است: «البته اوضاع در مریوان کمی در حال تغییر است. یکی از عوامل این تغییر، رفتار‌هایی است که خود ما نشان می‌دهیم. مثلاً همین بی توجهی به نگاه‌ها و تلاش برای برقراری یک ارتباط مثبت، تأثیر خوبی بر آگاهی شهروندان گذاشته است.»
فامیل‌ها به خواستگاری دختر معلول نمی‌روند
یکی از معضلات اجتماعی که زهره به آن اشاره می‌کند، ازدواج معلولان است. می‌گوید فامیل‌های یک دختر معلول هیچ وقت به خواستگاری آن دختر نمی‌روند: «در منطقه ما ازدواج فامیلی همچنان رایج است. اگر در یک خانواده دختر معلولی باشد، هیچ کدام از فامیل‌های خانواده آن دختر را برای پسرشان در نظر نمی‌گیرند.» این جملات را با لحنی بیان می‌کند که می‌شود به سادگی آرزوی همسر و مادر شدن را در اعماق آن پیدا کرد، اما سعی می‌کند از دایره منطق خارج نشود و بر احساساتش غالب آید: «با وجودی که خانواده من فرهنگ بالایی دارد و اعضای خانواده به توانایی‌های من کاملاً واقفند، اما خودم به فامیل‌ها حق می‌دهم که به خواستگاری منِ معلول نیایند. علتش هم خیلی ساده است: خانواده من توانایی‌های من را می‌داند و می‌پذیرد، اما فامیل که به این توانایی‌ها واقف نیست. ما با فعالیت‌های تشکلی و اجتماعی، توانسته‌ایم توانایی‌هایمان در زمینه‌هایی مثل اشتغال یا فعالیت‌های مدنی را به جامعه نشان دهیم، اما در زمینه ازدواج همچنان نگاه سنتی بر شهر حاکم است و شکستن این سد، کار منِ تنها نیست.»  بهاره و مهاباد هم به وجود این نگاه سنتی در شهرشان اشاره می‌کنند؛ از این موضوع خوشحالند که هنوز خواستگاری از فامیل به سراغ‌شان نیامده تا با مشاهده معلولیت‌شان، به سرعت از راهی که آمده برگردد، اما هر دو این خوشبختی را با لحنی نگران بیان می‌کنند: «در مریوان خانواده‌ها با فرهنگند اما متأسفانه زور تفکر سنتی می‌چربد. خوشبختانه ما هنوز با خواستگاری که به محض آگاهی از معلولیت‌مان، از راهی که آمده برگردد، مواجه نشده‌ایم، اما نمی‌توانیم منکر غلبه سنتگرایی مردم شهرمان در موضوع ازدواج، مخصوصاً ازدواج فامیلی که رایج است، بشویم.» زهره معتقد است رسانه در ترویج فرهنگ ازدواج درون گروهی و معلولان توانا با افراد غیرمعلول خیلی مؤثر است: «به نظر من باید ازدواج‌ معلولان با افراد غیرمعلول و حتی ازدواج معلولان با معلولان دائماً در رسانه‌ها و کتاب‌ها پر رنگ شود تا جامعه به این آگاهی برسد که اگر این معلولان نقص عضو دارند، اما براحتی مثل دیگر شهروندان از عهده زندگی زناشویی برمی‌آیند.»
ما همیشه زیر ذره‌بین هستیم
افسانه فله گری، نابینایی است که در واحد روابط عمومی یکی از تشکل‌های فعال شهرستان قروه کار می‌کند. او به عنوان یک بانوی نابینا، بر این باور تأکید می‌کند که معلولان افراد توانایی هستند، اما مردم شهر‌های کوچک این توانایی را نمی‌بینند. می‌گوید همیشه او و همنوعانش زیر ذره‌بین نگاه‌های مردم هستند: «متأسفانه نگاه مردم شهر‌های کوچک نسبت به معلولان، نگاهی حاکی از ترحم است. با وجودی که معلولان سعی می‌کنند به انحای مختلف توانمندی‌هایشان را ابراز کنند، مردم همچنان با چشم‌های ترحم آمیز آنها را می‌بینند. مختصر بگویم، من و همنوعانم همیشه زیر ذره‌بین نگاه‌های سنگین مردم هستیم.» با لحنی سرشار از تأسف، از رفتار معلمان در مدارس اظهار ناامیدی می‌کند: «مدرسه یک محیط آموزشی است و معلمان هم از قشر فرهنگی جامعه هستند، اما متأسفانه خود من دائماً با بی تفاوتی و ترحم معلم‌ها مواجه بودم.» افسانه وقتی درباره این موضوع حرف می‌زند، صدایش می‌لرزد: انگار که زخمه‌های رنجی که از رفتار همشهری‌هایش می‌برد، بر تار‌های حنجره‌اش نغمه‌های پر از درد را می‌نوازد: «بیشتر از بی توجهی به توانایی‌ها، لحن و آه کشیدن مردم هنگام مواجهه با من و امثال من است که واقعاً آزار دهنده است.» او تأثیر رفتار خانواده را در این موضوع خیلی مهم می‌داند: «بستگی به فرهنگ خانواده‌ها دارد؛ خانواده‌های بافرهنگ و دارای روابط اجتماعی بالا، رفتاری کاملاً صحیح با فرزند معلول‌شان دارند، اما خانواده‌های سطح پایین که روابط اجتماعی خوبی ندارند و تحصیلکرده نیستند، با فرزند معلول‌شان رفتار نادرستی دارند.» این نکته را لیلا معظمی، دیگر بانوی معلول قروه‌ای تأیید می‌کند: «خانواده داریم تا خانواده: بعضی خانواده‌ها خیلی بدتر از جامعه با فرزند معلول‌شان رفتار می‌کنند و بعضی کاملاً برعکس.» جزو کوتاه قامتان است و اهل یکی از روستا‌های اطراف قروه. از اینکه خانواده‌اش رفتار صحیحی با او دارند، اظهار خوشبختی می‌کند: «خوشبختانه خانواده من برخوردی واقعی با من دارند: یعنی نه رفتار نامتعارفی به خاطر معلولیتم نشان می‌دهند و نه ترحم می‌کنند. خیلی وقت‌ها به وجودم هم افتخار می‌کنند: چون خواهر‌های من سوادی در حد دیپلم یا کمتر دارند، اما من موفق شدم درسم را تا اخذ مدرک کارشناسی رشته الهیات ادامه بدهم.»
متأسفانه ما را نمی‌پذیرند
لیلا به کار خیاطی در تشکل معلولان قروه اشتغال دارد. علاوه بر این، کار تئاتر می‌کند و در چند دوره از جشنواره‌های تئاتر منطقه‌ای و کشوری که از سوی سازمان بهزیستی برگزار شده، شرکت کرده است. با وجودی که سعی می‌کند محکم و با اعتماد به نفس حرف بزند، در بیان بعضی عبارات صدایش می‌لرزد. او هم مثل افسانه از فرهنگی‌ها و روشنفکران گله‌مند است: «متأسفانه ما را در جامعه نمی‌پذیرند: مخصوصاً آنها که ادعای روشنفکری‌شان می‌شود، رفتاری دوپهلو دارند: از یک طرف به خاطر تحصیل در دانشگاه تعریف و تمجید می‌کنند، اما از طرف دیگر حاضر نیستند از توانایی حتی دانش امثال منِ تحصیلکرده استفاده کنند یا به استخدام اداره و مؤسسه‌ای درآورند.» می‌گوید آموزش و پرورش که باید فرهنگ را آموزش دهد، نهادی فرهنگی نیست: «بیشترین گله را از آموزش و پرورش دارم. آموزش و پرورش باید خانواده‌ها و بچه‌ها را آموزش صحیح دهد که رفتار صحیحی با ما در سطح جامعه داشته باشند. وقتی بچه‌ای مرا در خیابان یا کوچه می‌بیند، جلوی دوستانش به من می‌خندد و هو می‌کند چرا؟ چون قدم از بقیه کوتاه‌تر است. این رفتار شاید یک بار یا دو بار تأثیری نگذارد، اما در صورت استمرار اثر منفی خودش را وارد می‌کند. این کاملاً طبیعی است که هر انسان احتیاج به توجه دارد، اما توجه به دور از ترحم. آموزش و پرورش ما از فرهنگ دم می‌زند، با این حال متأسفانه نگاهش فرهنگی نیست.»
هر انسان دارای معلولیت است
مهاباد صحراگرد که کم بیناست و از مریوان آمده، می‌گوید به نگاه‌های عجیب مردم اهمیت نمی‌دهد. او روانشناسی خوانده و در یک مؤسسه خیریه شنوایی‌سنجی کار می‌کند و معتقد است هر انسان دارای معلولیت است: «نگاه‌های مردم که همیشه عجیب و غریب است، اما من سعی می‌کنم به این نگاه‌ها توجهی نکنم و بیشتر عزت و توانایی خودم را در نظر می‌گیرم. به نظر من هر انسان یک معلولیت دارد: اگر ما ظاهرمان معلول است، ممکن است در باطن هم معلولیتی داشته باشیم، اما خیلی‌ها که فکر می‌کنند ما توانمندی نداریم و به درد این جامعه نمی‌خوریم، از نوعی معلولیت باطنی رنج می‌برند.»
یک تعریف می‌کنند و یک «طفلکی» هم روی آن می‌گذارند.
وقتی لیلا رفتار بچه‌های کوچه و خیابان نسبت به خودش را ترسیم می‌کند، بغض می‌کند، اما به سرعت بر خودش مسلط می‌شود و ادامه می‌دهد: «من خیلی کم برای خرید بیرون می‌روم: فقط به این علت که نگاه‌های سنگین ترحم انگیز آزارم می‌دهد. با وجودی که سعی می‌کنم لباس‌های شیک بپوشم و ظاهری آراسته داشته باشم، وقتی به شهروندی برخورد می‌کنم، با تعریف و تمجید می‌گوید: به به چقدر خودتو شیک کردی! اما یک طفلکی هم به این جمله تمجیدآمیز اضافه می‌کنند: آخه چرا؟ تو که اصلاً مرا نمی‌شناسی. اگر بشناسی و دقیق نگاه کنی، شاید طفلکی خودت باشی. اینهاست که واقعاً اذیتم می‌کنند.» بهاره سعیدی، همشهری مهاباد که معلول جسمی-حرکتی است، نگاه‌های مردم مریوان را شبیه قروه‌ای‌ها، زمانی که او برای خرید می‌رود، می‌داند: «مثلاً زمانی که وارد فروشگاهی در همین شهر مریوان می‌شویم، با دو نوع نگاه متضاد مواجهیم: بعضی چپ چپ نگاهمان می‌کنند و بعضی دیگر با جملاتی ترحم آمیز ما را می‌بینند.»
افسانه هم به دلایلی که قبلاً مطرح کرده بود، موضوع خرید را برای خودش معضلی می‌داند و ترجیح می‌دهد به همراه کسی برای خرید برود: منتها نکته‌ای بیان می‌کند که در نوع خودش جالب است: «خود من به همین دلایلی که مطرح کردم، همراه با یکی از دوستان یا سرایدارمان برای خرید بیرون می‌روم. آنچه در این نوع تجربه‌ها خودم مشاهده کرده‌ام، رفتار بازاری‌ها نسبت به معلولان است: اهل بازار واقعاً با معلولان رفتار مناسبی دارند. بار‌ها شده من با یک همراه به مغازه‌های مختلف برای خرید روزانه رفته‌ام؛ از سوپرمارکت سر کوچه بگیر تا بوتیک فلان مرکز خرید. جالب اینکه همراه من نتوانسته راهنمایی درستی درباره کالای مد نظرم بکند، اما فروشنده بهترین راهنمایی را کرده؛ از جنس کالا بگیر تا سایر جزئیات مثل رنگ و طرح و مدل‌های مختلف آن.» او همچنان رفتار کارمندان و مسئولان محیط‌های فرهنگی را در مقایسه با بازاری‌ها، رفتاری غیر منطقی می‌داند: «همین چند روز قبل برای گرفتن لیست واحد‌های ترم تابستانی به دانشگاه رفتم. خانمی که در واحد انتشارات بود، به جای اینکه رو به من باشد و مرا مخاطب قرار دهد، با همراهم حرف می‌زد. حال آنکه یک بازاری خیلی خوب می‌داند چطوری من و امثال مرا راهنمایی کند. آن خانم دو سال است که مرا می‌بیند و می‌داند که نمره‌های بالایی کسب می‌کنم، اما یک سؤال ابتدایی را به جای اینکه از خودم بپرسد، از همراهم سؤال می‌کند.» لیلا هم به مردم روستای خودش با لحنی تمجیدآمیز اشاره می‌کند و می‌گوید که آنها شخصیت او را باور کرده‌اند: «اهالی روستایی که من در آن زندگی می‌کنم، من و توانایی‌هایم را شناخته‌اند. به هر حال نسبت به خیلی از هم سن و سال‌هایم از نظر تحصیلی بالاتر هستم. از یک طرف، کار تئاترم را دیده‌اند و شاهد کار خیاطی‌ام در روستا بوده‌اند. به همین علت برخورد آزار دهنده‌ای نسبت به محیط شهر ندارند. اما محیط شهر، حتی شهر کوچکی مثل قروه این طور نیست.»
سایه سنگین نگاه سنتی بر سر معلولان
بعد از صحبت‌های بانوان معلول، حرف‌های سروه شمسی هم تأمل برانگیز است. او معلول نیست، اما سال‌هاست به عنوان کارشناس طرح «c.b.r» طرح توانبخشی مبتنی بر جامعه در شهرستان بانه فعالیت می‌کند. او حرف‌های معلولان را تأیید کرده و بر سنگینی سایه نگاه سنتی بر سر معلولان، مخصوصاً در روستا‌ها اذعان می‌کند: «این نگاه سنتی در روستا‌ها خیلی بیشتر از شهر‌های کردستان است. نگاه‌هایی حاکی از بی توجهی به فرزند معلول در روستا‌ها بیداد می‌کند. در خیلی موارد خواهر‌ها و برادر‌ها به عضو معلول خانواده‌شان ذره‌ای توجه نمی‌کنند. من موردی  داشتم که وقتی با خانواده‌اش مواجه شدم و وضعیت دختر معلول خانواده را دیدم، تا یک ماه خواب آشفته‌ای داشتم. دختر، معلولیت ذهنی خفیفی داشت، اما از بس که خانواده به او تلقین کرده بود که ناتوان است، خود را در یک اتاق که شبیه انبار بود، حبس کرده بود. زن برادر دختر می‌گفت: وقتی ما دیدیم خودش از اتاق بیرون نمی‌آید، ترجیح دادیم همان جا باشد، گفتیم آنجا راحت است. غم انگیز بود! وقتی سراغ او و خانواده‌اش را از اهالی روستا گرفتیم، اغلب فکر می‌کردند آن دختر مدت‌هاست مرده؛ چون 6 ماه بود از آن انبار بیرون نیامده بود. خود من سه جلسه برای دیدن آن دختر به روستا رفتم و موفق نشدم. بالاخره کم کم توانستم مادرش را متقاعد کنم تا بتوانم دختر را ببینم.» او شدت این تفکرات در بعضی روستا‌های دورافتاده را حیرت آور عنوان می‌کند: «تفکرات برخی خانواده‌های روستا‌های دورافتاده به اندازه‌ای حیرت آور است که واقعاً باید برنامه‌های وسیعی برای از بین بردن آن تفکرات پیش‌بینی شود. به عنوان مثال در یکی از همین روستا‌های دورافتاده بانه، دو خانواده فرزندان معلول ذهنی شدیدشان را به عقد هم درآورده بودند. وقتی علت این کار را از آنها پرسیدیم، گفتند: دیدیم ما عمر زیادی نمی‌کنیم، پس بهتر است این دو جوان را به عقد هم درآوریم. البته بعد از چند ماه این دو معلول ذهنی شدید از هم جدا شدند.» با وجودی که ازدواج معلولان در کردستان را یک معضل عنوان می‌کند، اما پیشگامی معلولان برای حل این معضل را ارزشمند می‌داند: «هنوز معضل ازدواج معلولان در شهر‌های استان کردستان پابرجاست. البته حرکت‌هایی از طرف خود معلولان صورت می‌گیرد که می‌تواند تلنگر خوبی برای اجرای طرح‌های مؤثر باشد. مثلاً پاییز گذشته یک خانم معلول جسمی-حرکتی به ما مراجعه کرد و خواست تا اگر فرد معلولی که از نظر میزان معلولیت نزدیک به او باشد و متقاضی ازدواج است، به او معرفی کنیم. خب این پیش گامی از طرف یک شهروند معلول تلنگر خوبی زد تا ما هم به فکر اجرای طرح‌های حساب شده و مؤثری در این زمینه باشیم.»
بعد از شنیدن درد دل‌های بانوان کردستانی، من می‌مانم و سؤال‌های بی‌پاسخ لیلا و بهاره و مهاباد و افسانه و هزاران دختر معلولی که در گوشه و کنار برای حداقل خواسته‌هایشان می‌جنگند به راستی  چرا لیلا همیشه باید نگران نگاه‌های حاکی از تمسخر کودکان کوچه و خیابان باشد؟ و چشمان مهاباد و بهاره نگران نداشتن شریک زندگی?

منبع: ایران سپید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

5 × 2 =

لطفا پاسخ عبارت امنیتی را در کادر بنویسید. *