مروری بر تجربیات یک مربی شنای نابینایان

نویسنده: فاطمه جوادیان

منبع: یازدهمین شماره ی ماهنامه ی نسل مانا

دانلود نسخه ی صوتی نوشته

همراهان عزیز! این بار به سراغ یک مربی شنا رفته ایم تا موضوع تعامل اجتماعی میان افراد نابینا و افراد بینا را با محوریت اعتماد سازی پی بگیریم.

مژگان دستینه یکی از مربیان با سابقه رشته ورزشی شناست. چشم های او بیناست و چند سالی است که با افراد نابینا و سایر گروه های دارای شرایط خاص کار می کند. او شناگرانش را در مسابقات کشوری نابینایان شرکت داده است و ثبت دو رکورد ملی توسط شناگرانش را در کارنامه دارد: رکورد صد متر کرال پشت در رده سنی نوجوانان در کلاسb2  در سال 97 و رکورد صد متر پروانه در رده سنی بزرگ سالان در کلاس B1 در سال 1401. از او می خواهم از زمان ورودش به دنیای افراد نابینا بگوید.

«حدوداً دوازده سال پیش بود که با یک فرد نابینا آشنا شدم. در یکی از استخرهای شهرمان مشغول تمرین دادن به شناگران بودم که او همراه دوستش کنار من ایستاد. آنها از من خواستند تا به آن خانم نابینا شنا کردن را یاد بدهم. به آنها گفتم که تاکنون به هیچ فرد نابینایی شنا کردن یاد نداده ام اما سعی می کنم بتوانم به شما یاد بدهم. او شنا کردن را قدری می دانست و با شنای کرال سینه و کرال پشت تا حدی آشنا بود؛ اما به شدت از قسمت عمیق و آن رها شدگی در فضای آب می ترسید. آموزش را از  آنجایی که خودش بلد بود شروع کردم تا بتوانیم با هم ارتباط برقرار کنیم. کم کم متوجه شدم که او سرش را به سمت صدای من برمی گرداند و به تمام کلماتی که می گویم دقت می کند. بعدها به این نتیجه رسیدم که اگر او اشتباهی می کند، به سمت اشتباهی می پیچد یا حرکت اشتباهی را دوباره تکرار می کند، معنی اش این است که من باید کلمات مناسب تری را برای فرمان هایم انتخاب کنم؛ کلماتی مشخص در جمله هایی کوتاه. مثلاً برگرد، برو چپ، کج شدی به راست. سعی کردم تا قدرت محاسبه ام را بالا ببرم تا هر جای استخر که باشم، جهت را نسبت به بدن خودش به او بگویم. گاهی هم اشتباه می کردم؛ اما روزی او این اطمینان را به من داد که وقتی از واژه برو استفاده می کنم، می داند که باید از من دور شود و وقتی از واژه بیا استفاده می کنم، باید نزدیک شود. گفت که خیلی نگران اسم جهت نباشم. دریافتم که گرچه نگاه دو طرفه میان ما وجود ندارد؛ اما همین نگاه یک طرفه بسیار اهمیت دارد. من باید به جای او هم می دیدم. او نمی تواند حرکات درست شنا را ببیند؛ باید آنقدر دقیق ببینم و خوب محاسبه کنم تا تمام دیده ها و دانسته هایم را در قالب کلمات و جمله های قابل درک به او بگویم. همچنین، هر جا که لازم باشد، دست ها یا پاهایش را بگیرم و آن حرکت را برایش اجرا کنم.»

از او دربارۀ سخت ترین قسمت کارش با همین ورزشکار می پرسم.

«سخت ترین قسمت آموزش، یاد دادن موج پروانه بود. حرکات را به چند حرکت کوچکتر تقسیم کردم. حرکات را انجام می داد؛ اما هنوز آن موزونی و هماهنگی یک موج را نداشت. تمام قد پشتش ایستادم و ایستاده حرکت موج را اجرا کردم. او با تمام بدنش حرکات مرا لمس می کرد. گاهی هم از او می خواستم تا روی آب به صورت بخوابد؛ آن وقت سرش را در دست هایم می گرفتم و او را مثل لباس می تکاندم. البته نه دقیقاً مثل لباس؛ چیزی شبیه به این حرکت و چون بدنش را در آب رها کرده بود، عبور موج را از فرق سر تا نوک پا احساس می کرد. این را هم بگویم که هر بار برای نزدیک شدن به او اجازه می گرفتم و می گفتم که قرار است چه کاری را انجام دهم. می خواستم اعتمادش را به من از دست ندهد؛ چراکه در غیر این صورت، بدنش دچار انقباض می شد و من این را نمی خواستم.»

از او می خواهم تا از اولین روزهای جلب اعتماد بگوید.

«وقتی می خواستم او را به قسمت عمیق استخر ببرم، به او گفتم که مراقبش هستم. برای اطمینان بیشتر هم سر میله نجات را به دستش دادم؛ میله ای که سر دیگرش در دست خودم بود. وقتی پاهایش را در آب رها می دید، وقتی زمین را زیر پایش احساس نمی کرد، ترس را در تمام صورتش می دیدم. به او گفتم که اگر خودش را سبک و رها نگه دارد، در آب فرو نمی رود. به او گفتم که هروقت دلش بخواهد می تواند میله را رها کند و قول دادم که هروقت بخواهد میله را بگیرد، آن را به طرفش ببرم. کاربرد میله را هم برایش توضیح دادم. به این ترتیب او تصمیم گرفت تا به ادامه آموزش در هر نقطه از استخر که من صلاح بدانم، بپردازیم.»

مژگان بعدها شناگران دیگری را هم پذیرفته است. شناگرانی که به نوعی دارای اختلال حسی، حرکتی، ذهنی و رفتاری بوده اند.

از او می پرسم: «مواجهه با افرادی که هر کدام دارای اختلالی هستند، در شما ترس یا نا امیدی هم ایجاد کرده است؟»

می گوید: «هر بار که با شناگری جدید رو به رو می شوم، خواه دارای اختلال باشد یا نه، فقط به این فکر می کنم که چطور می توانم با او ارتباط برقرار کنم و چطور می توانم اعتمادش را به خودم جلب کنم. در مورد افرادی که به گونه ای دارای اختلال هستند، دقیق تر عمل می کنم. به عنوان مثال در مورد شناگری که دارای اختلال در رفتار یا همان اوتیسم است یا شناگری که اختلال ذهنی دارد، در ابتدا شرح حال مختصری از نزدیکانش می گیرم؛ اینکه به چه چیزهایی علاقه دارد تا بتوانم از همین طریق با او ارتباط برقرار کنم. گاهی وقت ها برای برقراری ارتباط، تا ده جلسه وقت صرف شده است. من زمانی آموزش را به طور جدی آغاز می کنم که شناگر با اعتماد به من، ترس را کنار گذاشته باشد. اعتماد، قانون کلاس من است؛ قانونی که تا پایان دوره ها و مسابقه ها به آن پایبند هستم و برای حفظ آن تلاش می کنم.»

او دربارۀ تفاوت میان آموزش به افراد بینا و نابینا می گوید: «مربی یک بار حرکت را انجام می دهد و شناگر بینا آن را می بیند و تلاش می کند خود را به انجام آن حرکت برساند. مربی هم برای اصلاح حرکت به او فرمان می دهد یا در هوا آن حرکت را نشان می دهد؛ اما دربارۀ آموزش با افراد نابینا، باید هرچه می دانی را به صورت کلمه و جمله و گاهی هم با استفاده از حس لامسه به او بیاموزی. این نکته سبب می شود آموزش به افراد بینا سریع تر صورت گیرد. البته این را هم اضافه کنم که اگر فرد نابینا به مربی اعتماد کند، بدون واهمه تمام گفته های مربی را اجرا می کند تا جایی که باعث شگفتی مربی می شود. افراد بینا چون حرکات و موقعیت های متفاوت را می بینند، بیشتر احساس خطر می کنند و آن اعتماد کامل افراد نابینا را نسبت به مربی ندارند.»

او دربارۀ تفاوت در آموزش به افراد نابینا و ناشنوا ادامه می دهد: «کار با افراد نابینا برایم ساده تر است. فرد ناشنوا زمان خطر نه صدای سوت را می شِنَوَد و نه صدای مربی را. چشم ها یا بسته است یا عینکشان بخار دارد. حتماً باید در آب باشم و خودم را به آنها برسانم. حتماً باید ناجی در استخر باشد و بداند که این شناگر ناشنواست تا در صورت لزوم خود را به او برساند.»

در بخش پایانی از او می پرسم: «شما که صبر، مهربانی، قاطعیت، قدرت محاسبه، تعهد، تفکر، تجربه و احترام به اصل تفاوت های فردی را یک جا در خود دارید، پیش آمده است در طی این مسیر اشک هم بریزید؟»

صدایش کمی می لرزد. گویی به یاد لحظه هایی افتاده باشد. می  گوید: «بسیار! بسیار! آن زمان که شناگر نابینا و اوتیسمم توانست بعد از ده جلسه انقباض و بی حرکتی به من اعتماد کند و روی آب بماند، اشک ریخته ام؛ آن زمان که شناگر اوتیسمم علی رغم تصور مادرش، در استخری شلوغ شنا کرد؛ آن زمان که ثبت رکورد شناگران نابینایم را روی تابلو دیدم؛ آن زمان که شناگرم با تمام وجود در مسابقه تلاش می کرد و من دور استخر می دویدم تا چوب راهنما را به موقع فرود بیاورم؛ در تمام این لحظات اشک ریخته ام و خدا را شکر کرده ام که آنها توانسته اند به جایی برسند که بدون ترس، مستقل و آزاد در آب حرکت کنند و خود را از هر خطری نجات دهند.»

ما نیز حضور گرم و پرشور ایشان را در این مصاحبه قدر می دانیم و برای این انسان متعالی و سایر کسانی که این چنین با ایمان و علاقه در جهت خود باوری افراد نابینا تلاش می کنند، بهروزی و نیک روزی را آرزو داریم.

روزهای تان پر از شوق زندگی!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

4 − سه =

لطفا پاسخ عبارت امنیتی را در کادر بنویسید. *