دل نوشته ای به مناسبت 12 آذر، روز جهانی معلولین

دوباره امروز را سند میزنند بنامم.
بخاطر آن غروب پاییزی که رفتم در آغوش اَبَر آهنی که زورم نرسید نگهش دارم و امان از بعدش …
که گفتند دیگر محال است خوب بشود.
مادری دلش شکست، شفای بچه را خواست ،حضرت رضا نگاهش کرد و معجزه شد.
اما دیگر خودش نبود.تن سالم  راه نیومد با او. پسوند اسمش کلمه معلول بود. دانش آموز معلول، کارآموز معلول، دختر معلول، کارمند معلول …
و چه دردی داشت این واژه معلول.

وقتی بخاطر زمین خوردن از مدرسه اخراج شدی تا اطلاع ثانوی که دل آنها بخواهد.
وقتی برای مراجعه به کار انتهای فرم میزدند سلامت جسمی کامل لازم است …
وقتی مایه شکر مردم میشدی که خدایا شکرت که سالمم …
وقتی در بین گروه تئاتر و شعر و اجرا کسی را انتخاب می کردند که سلامتش کامل است، صدایش محشر است و از تو سر تر است.
و من نداشتم آن صفت “ترین” را.
به جای بادبادک بازی، روی شانه های مادرم اضطراب خوب شدن پایی را داشتم که امیدی به بودنش نبود…
من کودکی ام را با باند و گاز استریل و بتادین رفاقت کردم …
و بارها از درد نافهمی خیلی ها تبدار بود درجه روحم.
بخاطر خط کش اشتباه آدمها از دوست داشتنی هایم گذشتم …
راستی!.
معلم کلاس اولم آیا معلول نبود که بخاطر جراحتم راهم نداد و عوض همدردی درد شد برایم؟
یا پزشکی که به مادرم گفت دردسر نده به خودت و بگذارش مرکز نگهداری …
همسایه ای که با دیدنم استغفار می کرد چه ؟
چه معلول ها دیدم این سالها که فکرشان تا خدا بیمار و جسمشان اما تا دلت بخواهد سالم …
چه زبان ها که لال حرف حق بودند و چه نگاهها که ندیدند روشنایی را.
و چه اهل قدرتی که شهرتشان عصای امرو نهی شان شد …
اما گله ای نیست …
حالا آوازه ایستادنم رسیده به گوش همه …
نه اینکه فکر کنی خیلی کارستان کرده ام نه …تازه از صفر عبور کرده ام …
اما تنها و تنها و تنها ،از تونل نگاه تحقیر آمیز و طعنه های جماعتی به سلامت بیرون بیایی، رستمی.
همین که میان تکرار تو نمیتوانی و دیر شده هنوز ایستاده ام و میگویم یک روز مانده باشم توانستن را ترانه میکنم، خودش اوج پهلوانیست ….
همین که میان دویدن رانت و پارتی و پهلو گرفتن درد کنار نگاهت نمیگذاری اشکت بیاید و نگاهت فقط و فقط به آسمان است، یعنی فرشته ای …
و من عاشق همین خودم هستم.
که خالقم تنها یکی آفریده از او …
عاشق خودی هستم که تا دلت بخواهد بد دیدم و حالا بوم روزگار دلم پر از دوستت دارم به غریبه و آشناست …
فهمیده ام.
هر کسی درگیر تحقیر و توهین و تشویش است قطعا یک جای احساسش می لنگد …
اینروزها خیلی درون هایمان علیلِ بازی های روزگار است.
امروز را.
بنام من و خیلی ها زده اند.
که افتخار میکنم خدا بیهوده نیافریده مرا و همان که دوستم داشته باشد تمام فرداهایم تضمین است …
رگ خواب مردم را فهمیده ام. بد کنند دوستشان دارم، خوب کنند دوستتر دارمشان …
همه معلول علت های بسیاریم…
فاطمه عبدالوند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

پنج − 4 =

لطفا پاسخ عبارت امنیتی را در کادر بنویسید. *