نویسنده: فاطمه جوادیان
منبع: بیست و یکمین شماره ی ماهنامه ی نسل مانا
لیلا و مجید خانه ای بزرگ اجاره کرده اند. یک خانم موتورسوار ایرانی کلید خانه را در دستشان گذاشته است. خانه سه اتاق خواب دارد که درمجموع پنج تخت دونفره را در خود جای داده است؛ همراه با سرویس بهداشتی مجهز و زیبا، آشپزخانۀ بزرگ بسته، سالن پذیرایی با مبل و کاناپه و یک میز ناهارخوری دوازده نفره. خانه وای فای و تلویزیون هوشمند هم دارد که به راحتی می شود از تمام برنامه هایش برای ساختن لحظاتی شاد استفاده کرد.
لیلا را بعد از چند سال دوری، جلوی خانۀ سارا در آغوش می گیرم؛ دوست عزیزی که وقتی از شهر رشت کوچ کرد، گویی تکه ای از وجود مرا هم با خود برد. او همیشه بهترین ها را برای من می خواست و کمک می کرد تا خود را با لحظه های سخت زندگی تطبیق دهم. بگذریم!
صبح ها در حالی از خواب بیدار می شویم که پرندگان دریایی بیرون از پنجره آواز می خوانند. صبح های خیلی زود با لیلا و مجید از خانه بیرون می رویم و درحالی که هوا هنوز تاریک است، وارد یکی از رستوران ها می شویم و پیش غذای گرم می خوریم که در آن سرما عجیب می چسبد! گاهی یک کاسۀ سوپ عدس، گاهی املت، تخم مرغ همراه با چای و نان سیمیت برشته. بعد، از فروشگاه هر آنچه را که در خانه مورد نیاز است مانند میوه، سبزی، گوشت، نان، مواد شوینده و آب می خریم و به خانه می بریم. صبحانه می خوریم و راهی یکی از بازارهای معروف استانبول می شویم. یکی از تجربه های من خوردن نان و پنیر به همراه برشی از آووکادو است که بسیار دلپذیر است.
سوغاتی های لیلا را به او می دهم؛ گز اصفهان به همراه یک نقاشی کودکانه، گلدانی که فیروزه کاری شده است، یک کیف بنددار قلاب بافی، لواشک و زعفران و بادام زمینی. بعضی از این هدیه ها را دوستانش فرستاده اند که او هم در طول سفر هدایایی می گیرد تا من برایشان ببرم. برای من هم هدیه گرفته است؛ چند کرم دست و صورت، شکلات و از همه مهم تر یک دستگاه اسپیکر هوشمند گوگل نِست مینی. به امید روزی که بشود در ایران از آن استفاده کرد؛ بی هیچ محدودیتی!
لیلا و مجید قصد دارند تا جایی که ممکن است به تمام بازارهای محلی سری بزنند. من هم بیشتر وقت ها با آنها همراه می شوم. گاهی وقت ها زانوهایم به خاطر پیاده رویِ زیاد درد می گیرد. چه کنم؟! دل هوای دویدن دارد! به خانه که برمی گردیم، میترا، خواهر مهربان و کم نظیر لیلا، یک بطری یخ زده را می گذارد روی زانوهای ملتهب من تا دردش آرام بگیرد، اما فردا دوباره روز از نو، روزی از نو! به همراه لیلا و خانواده اش به یک دوویزی یا همان صرافی می رویم تا پولمان را به لیر تبدیل کنیم. لیلا و مجید به سمت یک باجه می روند. میترا هم مرا به سمت باجه ای دیگر راهنمایی می کند. صبر می کنم تا کار نفر قبلی انجام شود. از مرد صراف می پرسم: فارسی یا انگلیسی؟ می گوید: انگلیسی. یک صددلاری به او می دهم. حدوداً ۱۸۵۰ لیر به من برمی گرداند. پول ها را که در دست می گیرم، صبورانه تعداد و ارزش پول ها را برایم بازگو می کند. خوشبختانه اندازۀ اسکناس ها باهم فرق دارد و البته یکی از نرم افزارهای پول خوان را هم برای خواندن لیر ترکیه آماده کرده ام.
تصمیم می گیریم به بِشیکتاش برویم. در آخرین ایستگاه اتوبوس در بشیکتاش پیاده می شویم. هوای ساحل بسیار سرد است. می دویم تا شاید کمی گرم شویم؛ غافل از آنکه در جهت خلاف باد می دویم و باد بر صورتمان می کوبد؛ تا اینکه نوار ساحلی را رد می کنیم و می رسیم به خیابانی کم عرض که مغازه ها و خانه های دو سوی آن مانع از وزش تندباد می شود، اما هوا همچنان سرد است.
یک روز به پیشنهاد یکی از دوستان مجید برای ناهار به رستورانی در اسکودار می رویم و دونر کباب می خوریم. رستوران بسیار شلوغ است و خدمتکارانِ خوش اخلاق مدام در حال تمیز کردن محیط هستند. نمی دانم چرا حال و هوای این رستوران مرا به یاد کافه نادری می اندازد. خارج که می شویم، گربه ای بر سکویی نشسته است. پشت دستم را پیش می برم و گربه را لمس می کنم. واکنشی ناشی از ترس یا حمله احساس نمی کنم. شروع می کنم به نوازش گربه… یک دل سیر، قلبم لبریز از شوق شده است!
برای رفتن از اسکودار به خانه در بخش اروپایی باید از دریاچه بگذریم تا به ساحل اِمینونو برسیم و البته قدری در بازار بزرگ گشتی بزنیم. دوستانم برای ورود هرکس از استانبول کارت استفاده می کنند. من هم در صف ایستاده ام. مأمور کشتی دست مرا می گیرد، از صف جدا می کند و از راه آزاد عبور می دهد. منتظر می مانم تا یکی از همراهانم به سمت من بیاید. عرشۀ این کشتی مانند آلاچیق سقف دارد و دور و برش باز است. برای رسیدن به آن از چندین پله پایین و سپس بالا آمده ایم. صدای تلاطم دریا و پرندگان دریایی مرا به وجد آورده است. سرم را به عقب گذاشته ام روی لبۀ دیوارۀ کشتی و زده ام زیر آواز. لیلا برایم توضیح می دهد که پرندگان دریایی به درون عرشه می آیند و از دست مردی نان می خورند. چقدر خوب است که لیلا این همه مرا بلد است! می داند که اگر در حال خواندن هم باشم، باز تشنۀ توصیف صحنه هایی هستم که برایم بازگو می کند.
زمانی دیگر هم وقتی با مترو روی پل حرکت می کنیم، از دریا و پرندگان و آفتاب و آسمان برایم می گوید، گربه ها را نشانم می دهد، از نوع پوشش آدم ها و اجناس مغازه ها و گاری ها برایم می گوید. از دختر جوانی می گوید که لباس فرم مشکی دارد، موهایش را روی شانه هایش رها کرده و پشت فرمان مترو نشسته است. زمانی که در آخرین ایستگاه با عصا از واگن مترو خارج می شوم، خانم راننده را می بیند که مسئولانه به سمت من و اطراف من نگاه می کند. به او اطمینان می دهد که من تنها نیستم. مسیر کوهستانی و حالت تابش آفتاب در بازار فیندیک زاده، شاندیز را به یاد من می آورد؛ بازاری که به قیمت های ارزان و اجناس متنوعش معروف است.
شنبه روزی به بازار باکرکوی می رویم؛ بازاری که سطحش صاف است و فضاهای سرپوشیده و روباز در پی هم قرار دارند. از اواسط روز عطر غذاهای خیابانی توجه هر مسافری را به خود جلب می کند؛ نان های گرم که با سبزی های مختلف پر شده است. در اینجا شیر گرم همراه با ثعلب هم به فروش می رسد که در آن سرما عجیب می چسبد!
متوجه زنی می شوم که برای همراهانم صحبت می کند. گوش می کنم شاید چیزی بفهمم. لیلا می گوید او لباسی دارد که می خواهد آن را بفروشد. دستم را پیش می برم تا لباس را به من بدهد. یک سارافون بلند و زیباست. شانه های لباس را می گیرم جلوی شانه هایم. لیلا می گوید که رنگش سبز و بسیار زیبا بافته شده است. زن دست هایش را نشان می دهد. لیلا می گوید لباس را با دست بافته است، البته این را مادر لیلا هم تأیید می کند. لباسی به این بلندی را با قلاب یا همان تک میل بافته است. می خواهم کمی قیمت را پایین بیاورم. دست هایش را که در دست می گیرم، دیگر هیچ نمی گویم. دویست لیر را می پردازم. روبه رویم می ایستد، دعا می کند، بازویم را لمس می کند و می رود. هنوز هم گاهی به آن زن فکر می کنم. به دست هایش، به صدای پُرطنینش، به این لباس که انگار فقط برای من بافته شده است.
همان شب در خانۀ سارا با لیلا خداحافظی می کنم و از او می خواهم فقط شاد زندگی کند.
ادامه دارد