نویسنده: Sara Luna
منبع نسخه ی انگلیسی: Future Reflection
مترجم: محسن غلامی
منبع نسخه ی ترجمه شده: محله ی نابینایان
یادداشت سردبیر
در سال 2020، سارا لونا یکی از کسانی بود که بورسیه تحصیلی سراسری فدراسیون ملی نابینایان (NFB) را دریافت کرد. او با اخذ 2 مدرک کارشناسی، آن هم به شکل همزمان، در دو رشته تاریخ و علوم ارتباطات، از دانشگاه نورس پارک “North Park College” در سال 2021 فارغ التحصیل شد. همچنین ایشان ریاست مشترک کمیته تلفیق و تنوع پذیری انجمن ملی دانشآموزان نابینا، “National Association of Blind Students” (NABS) را به عهده دارد و به عنوان معاون اول انجمن دانش آموزان نابینا در ایالت ایلینوی، “Illinois Association of Blind Students” (IABS)، مشغول به خدمت می باشد.
روزی که آسمان را لمس کردم
نمیدونم علاقه ام به چتر بازی از کی شروع شد. ایده پریدن ارادی از هواپیما، تو ارتفاع چند هزار پایی در آسمان و فرود اومدن ایمن به سمت زمین، همیشه فکرم رو به خودش مشغول کرده بود. تو ده سالگی با خودم عهد کردم تا برای تولد بیست و پنج سالگیم، به چتربازی برم. سال ها بعد از این ماجرا، این قول رو عملی کردم. در ژوئن 2021، با فاصله کمی از تولد بیست و چهار سالگیم، به چتربازی پرداختم. دوستم که اون هم اسمش سارا “Sarah” بود، (البته با یک حرف h اضافه)، مشغول جمع کردن گروهی برای رفتن به چتربازی در روز تولد بیست و چهار سالگیش بود. همون موقع فهمیدم باید منم شرکت کنم. فرصتی عالی پیش اومده بود تا دوستای قدیمی رو ببینم و رویای دیرینه رو به واقعیت تبدیل کنم.
از وقتی تصمیم نهایی رو گرفتم، هرچه روز موعود نزدیکتر می شد، هیجانم هم بالا تر می رفت. تا اینکه بالاخره شب قبل از پرش، اضطرابم به پایان رسید. با دقت شروع به بررسی تهدیدات و مخاطرات ذاتی مرتبط با این ورزش کردم. با وجود این که به خاطر این افکار، عملاً کمی بی خوابی به سراغم اومد، هنوزم مشتاق پرش فردا بودم.
چهارشنبه اوایل عصر دهم ژوئن، اعضای گروهم در مرکز چتربازی منطقه کلانشهری شیکاگو، “Chicagoland Skydiving Center” (CSC) به هم پیوستند. هیجانمون همه گیر بود. از شش نفری که قرار بود بپریم، پنج تا مون نابینا محسوب می شدیم. تمامی کارکنان مؤسسه CSC، خوشبرخورد، با تدبیر و حرفه ای بودند. اونها همگی از درک و انعطاف خوبی برخوردار بودند و نسبت به این موضوع که اکثریت اعضای گروهمون نابینا بودند، واکنش منفی از خودشون نشون ندادند.
وقتی حضور تمامی افراد تأیید شد، فیلمی رو راجع به خطرات چتربازی و طبیعت جدی کارمون، تماشا کردیم. از این لحظه به تدریج مقداری اضطراب، چاشنی انتظاراتم شد.
از اون جایی که تعداد افراد گروهمون برای رفتن با یک هواپیما خیلی زیاد بود، به دو گروه سه نفره تقسیم شدیم. برنامه ریزی شد تا من همراه با گروه دوم بپرم. به همین خاطر فرصت نسبتاً زیادی داشتم تا راجع به تصمیمم در مورد پریدن، حسابی فکر کنم. چون منو گروهم به انتظار نشسته بودیم، فرصت پیدا کردیم تا پرواز دوستانمون رو با هواپیما تماشا کنیم. این لحظه بود که موضوعی برام آشکار شد. این که من هرگز تصور نمی کردم صدای هواپیما قراره به طرز غیر قابل باوری بلند باشه. با این اتفاق فهمیدم باید برای صعودم به استقبال این صدای معرکه بروم.
وقتی دوستامون با امنیت فرود اومدند، نوبت ما شد تا پیش مربی ها مون بریم و برای پرواز آماده بشیم. مربی ام اسپارکی، “Sparky”، تو پوشیدن تجهیزات امنیتی، کمکم کرد. این تجهیزات شامل دو کمربند بزرگ روی شونه هام می شد که از جلو و پشت روی نیم تنه ام ادامه پیدا می کرد. همچنین دو کمربند به دور ران پا هام و چند کمربند بزرگ دیگر در اطراف نشیمنگاه و نیم تنه ام وجود داشت. اسپارکی بعد از محکم کردن بیشتر بند ها، راجع به تمامی مراحلی که قرار بود اتفاق بیفته، بهم توضیح داد. راجع به سوار شدن به هواپیما و صعود کردن باهام صحبت کرد و توضیح داد قبل و بعد از پریدن از هواپیما، چکار باید بکنم.”
زمانی که مهمترین مطالب رو مرور کردیم، وقتش رسیده بود تا بیرون بریم و منتظر اومدن هواپیمامون بشیم. همه افراد گروهمون مشغول شوخی بودند و نسبت به موضوعی که قرار بود اتفاق بیفته، هیجان زده بودند. اسپارکی بهم گفت دوستش میخواد پرشی تک نفره قبل ما انجام بده. ازم پرسید آیا میخوام موقع سقوط آزادمون با دوستش همراه بشیم؟ از سر کنجکاوی، موافقت کردم.
وقتی هواپیما از راه رسید، یک بار دیگه سر و صدای موتورش منو در بر گرفت. ما دو به دو، از پله های هواپیما بالا رفتیم. چون سقف بسیار کوتاه بود، باید خم می شدیم تا بتونیم به سمت یکی از نیمکت هایی که در دو طرف هواپیما بود بریم. کمربند های ایمنی مون رو بستیم و آماده پرواز شدیم.
از همون زمانی که برای اولین بار در شانزده سالگی، پرواز رو تجربه کردم، عاشق حسی که پرواز با هواپیما بهم میداد شدم. سرعت گیری فوق العاده، حس به پرواز در اومدن و اطلاع از این که دیگه ما به زمین متصل نیستیم، همیشه منو غرق لذت و حیرت کرده. امروز لذتم از پرواز به خاطر هیجانزده بودن، چندین برابر شده بود. به علت اندازه کوچک هواپیما، سرعت و حس پرواز، بسیار پرشور تر از احساس پرواز با هواپیما های مسافربری، به نظر می رسید. هرچه ارتفاع می گرفتیم، هیجان منم بیشتر می شد. شور و نشاط توی هواپیما به همگی سرایت کرده بود. به صورتی که همه با خنده و بزن قدش و زدن مشت هایشان به هم، این شادی رو با هم تقسیم می کردند.
به خاطر سر و صدای موتور، انتظار داشتم موقع پرواز در شنیدن صدای صحبت همراهانم با مشکلاتی روبرو بشم. خوشبختانه صدای موتور مطلقاً بر محیط غالب نشده بود و من می تونستم صدای همسفر هام رو در طول پرواز بشنوم. گاهی از پنجره آسمون آبی شفاف و ابر های پنبه ای سفید رو تماشا می کردم. در طول پرواز زاویه دید من نسبت به ابر ها تغییر کرد. اولش اونا در فاصله بسیار دوری از ما و در بالای سرمون بودند. اما بالاخره همگی توی یک ارتفاع و لابلای اونا بودیم.
دقایقی از پرواز که گذشت، روند متصل کردن تجهیزاتم به مربی ام، اسپارکی رو شروع کردم. فرایند این طور بود که باید به پهلو روی نیمکت می نشستیم، به شکلی که صورتمون به طرف پشت هواپیما می شد. اسپارکی باید چند گیره رو در اطراف نشیمنگاهمون و دو مجموعه دیگه رو که روی شونه هامون بود، به هم متصل می کرد. وقتی این کار انجام شد، او دوباره برای آخرین بار تمامی تسمه های تجهیزات حفاظتی رو محکم کرد. در حالی که عینک دودیم رو به چشم می گذاشتم، از خودم پرسیدم، چطور شد حتی یک بار هم به ذهنم خطور نکرد، باد تو ارتفاع چند هزار پایی، فوق العاده سرده. روی زمین هوا 90 درجه فارنهایت “تقریباً 32 درجه سانتیگراد” بود، اما هرچه هواپیما بالا و بالا تر می رفت، گرمای هوا نیز رفته رفته محو می شد.
سر انجام ما به ارتفاع 14000 پایی مورد نظرمون رسیدیم. حالا موقع این بود که اشخاص شروع به پریدن کنند. چند نفری داشتند به تنهایی می پریدند و اونا قبل من رفتند. این موضوع رو ببینی و بشنوی که چطور باد اونا رو با خودش می برد، خارق العاده و در عین حال وحشتناک بود. لحظه ای اونا جلوی در بودند و مدتی بد، دیگه کاملاً اثری ازشون نبود.
بالاخره نوبت من شد. منو اسپارکی با هم از روی صندلی سر خوردیم تا بتونیم جلوی درِ کاملاً باز، چمباتمه بزنیم. اون لحظه ها، یعنی دقیقا قبل از این که به پایین بپریم، لحظاتی سخت و وحشتناک بود. صدای باد خروشان همراه با صدای ناخوشایند موتور ها، به طرز عجیبی بلند بود. همزمان با اینکه از در به بیرون نگاه می کردم، جریان شدید باد سرد رو حس می کردم. و آسمون صاف و ابر های سفیدی رو میدیدم که این خلأ سرد و پر سر و صدا رو تشکیل می دادند. با خودم فکر می کردم، تا لحظاتی دیگر منم اونجا خواهم بود.
اسپارکی گفت: “موقعیت امن”. این کدی بود تا من دستامو روی دو تسمه بزرگی بذارم که هم از طرف جلو و هم از پشت از روی شونه هام تا پایین نیمتنه ام ادامه داشت. بعدش اسپارکی گفت: “همه چی درسته! آماده”! هرگز نشنیدم بگه: “حرکت”! چون درست زمانی بود که پریدیم. سقوط آزاد 60 ثانیه ای مون از این جا شروع شد.
بسته به موقعیت، شصت ثانیه میتونه حسی مثل ابدیت یا شبیه یک چشم به هم زدن رو برامون به همراه داشته باشه. این اتفاق با اختلاف ترسناک ترین و هیجان انگیز ترین شصت ثانیه تموم عمرم بود. همین که پریدیم، دو نیروی عظیم ما رو در آغوش خود گرفت: باد غران و نیروی جاذبه. در نگاهی گذرا، هواپیمای سفید و نمایی دوردست از نقاط قهوه ای و سبز روی زمین رو می دیدم. به خوبی یادم میاد که اون لحظه در ذهنم این میگذشت. واقعاً داره اتفاق می افته! لذتش رو ببر!
برای لحظاتی، اونقدر گیج بودم که قادر به تشخیص این موضوع نبودم که کدوم طرف بالا و کدوم پایینه. حس پرقدرت سقوط به سرعت بهم یادآوری کرد که به چه سمتی در حرکتم.
همه چیز راجع به سقوط آزاد شدید و پر قدرت بود: سرمای هوا، صدای باد غران، فشار تقریباً خفه کننده باد که تنفسم رو با مشکل مواجه کرده بود. حس سقوط، سرعت فرود، ابر های سفید درخشان و آسمون آبی شفاف. به خاطر باد های قدرتمند، نفس کشیدن برام دشوار به نظر می رسید پشت سر هم به خودم یادآوری می کردم، نفس بکش.
حین سقوط آزادمون، دوست اسپارکی، همونی که قبل از ما به تنهایی پرید، دقیقا جلومون ظاهر شد. من انگشت به دهان موندم از این که اون چطور تونست چنین حرکت ماهرانه ای رو انجام بده که باعث شد تا دقیقا جلوی ما ظاهر بشه. همونطور که قرار گذاشته بودیم، نزدیکم اومد و دستم رو گرفت. حضورش به عنوان نقطه ای عطف، بهم کمک کرد تا مسیرم رو پیدا کنم و دوباره یادم بیاد چطور باید نفس بکشم. نهایتاً اون دستم رو رها کرد، و منو اسپارکی به فرودمون با هم ادامه دادیم.
در طول سقوط آزاد، حتی یه بار هم به مخاطراتش فکر نکردم. تمرکزم مطلقاً روی جذب تمام اطلاعات حسی بود که میتونستم دریافت کنم. از ثانیه به ثانیه اش لذت بردم.
بعد از تموم شدن شصت ثانیه مون، اسپارکی چتر نجات رو بازش کرد که باعث کاهش سرعتمون شد. تصور می کردم این کار از لحاظ فیزیکی، باعث تکون های شدید بشه. خوشبختانه در اشتباه بودم. خیلی آرامشبخش بود این که بدونی چتر نجات هست و ازمون حفاظت می کنه. به همون اندازه ای که داخل بند های محکم تجهیزات حفاظتی احساس امنیت و آرامش داشتم، چتر نجات نیز چنین حسی رو تو من ایجاد می کرد. نفسی عمیق که خیلی محتاجش بودم، کشیدم و برای سومین بار گوش هایم در طول این هفتاد ثانیه صدا کرد. نبودن صدای ناخوشایند موتور هواپیما و باد شدید، باعث افزایش حس آسودگی خاطر این بخش از فرود که خودش تقریبا آرامشبخش بود، میشد.
تو این لحظه، به اطراف نگاهی انداختم و به یقین فهمیدم ابر های سفید پنبه مانند، حالا دیگه بالای سرمون هستند. تا همین چند لحظه پیش، به وضوح لابلای اونها بودیم. پهنه های سفید و قهوه ای رنگ زمین، زیر پامون گسترش می یافت. منظره ای دل انگیز بود. این که بدونیم تو ارتفاع چند صد پایی زمین تو هوا شناوریم، بدون نیاز به جاده، پیاده رو و موتور هواپیما، واقعا حس رها بودن فوق العاده ای داشت.
وقتی داشتیم به آرومی ارتفاع کم می کردیم، اسپارکی اهرم فرمان چتر رو می کشید و حرکات مارپیچی رو انجام می داد. از من پرسید، میخوام فرمون رو بچرخونم؟ اما من ترجیح دادم تا صرفا از سواری لذت ببرم. فوق العاده بود اون طوری تو چند صد پایی از سطح زمین بچرخی. این سقوط آزاد از ترن هوایی و هر نوع وسیله نقلیه تفریحی دیگه ای که تا به حال سوار شده بودم، مفرح تر بود. همونطور که می چرخیدیم، از زاویه دیدی محدود، پهنه افق بین زمین و آسمون برای من کاملاً قابل دیدن بود. به خاطر این چرخیدن ها سرم کمی گیج می رفت. با این وجود هنوز هم بی نهایت بهم خوش می گذشت.
وقتی به زمین نزدیک تر شدیم، دمای هوا نیز تغییر کرد. هوا گرم تر می شد. به شکلی که من آفتاب رو هر لحظه از لحظه قبل بیشتر حس می کردم. وقتی دیگه تقریبا به زمین رسیده بودیم، اسپارکی نحوه فرود رو به من آموزش داد. گفت پا هامو اونقدر بیارم بالا تا کاملاً جلوی بدنم قرار بگیرند. فرودمون خیلی آروم بود. در حالتی نشسته به نرمی روی زمین فرود اومدیم. وقتی اسپارکلی تجهیزاتمون رو از هم باز کرد، چتر رو جمع کرد و به ساختمان مؤسسه برگشتیم.
وقتی آدرنالین خونم پایین اومد، تازه شروع کردم راجع به اتفاقی که به تازگی افتاده بود، فکر کنم. همین چند لحظه پیش بود که منو اسپارکی از هواپیمایی تو ارتفاع 14000 پایی، به پایین پریدیم. اون شصت ثانیه سقوط آزاد، سخت، ترسناک و در عین حال لذتبخش بود. همین که چتر نجات باز شد، فرود به سمت زمین بسیار مفرح شد و مسیر نیز دارای چشم اندازی عالی بود. واقعاً من یکی از آرزو های عمرم رو تونستم به واقعیت تبدیل کنم و بدون شک ارزش انتظار کشیدنش رو داشت.
به آسمون نگاهی انداختم. آفتاب روی پوست صورتم احساس می شد. با خودم فکر می کردم، این من بودم که اون بالا بودم. واقعا اندازه یک عمر لذت بردم. شک ندارم به این که دوباره انجامش خواهم داد.