دانش آموزان مدرسه نابینایان دکتر خزائلی، با شرکت در انتخابات شهردار مدرسه از شهر ایده آل می گویند

چهاردهم شهریور امسال، جواد وقتی که درهای اتوبوس تندرو، سریع و بی‌صدا بسته می‌شد، اول عصای سفیدش را به سوی در می‌گیرد و بعد که مطمئن می‌شود جلویش کسی نیست، از اتوبوس پیاده می‌شود؛ درست همان موقع، راننده پایش را روی پدال گاز فشار می‌دهد و کمتر از 3 ثانیه چشمانی که هیچ‌گاه جز سفیدی مطلق چیزی ندیده، یک آن سیاهی می‌رود و بعد از چند روز، همه‌‌چیز تمام می‌شود. حسین این خاطره را بلندبلند تعریف می‌کند با ابروهای درهم رفته و صدای پرخشم و چشمانی یکسره سفید که به جای من، آسمان را نگاه می‌کنند. امیرحسین، سجاد و رضا بغضشان می‌گیرد. علی، محمدحسین و نیما از شنیدن دوباره این خاطره عصبانی می‌شوند و برگه‌های در دستشان را مچاله می‌کنند و یک نفر دیگر که تازه آمده بود این ور تا ببیند چه خبر است، از همان راه برمی‌گردد گوشه حیاط کوچک مدرسه که آفتاب پاییزی از زیر غبار سیاه آسمان بر سرش می‌تابد.
روی دیوار مدرسه قدیمی نابینایان دکتر خزائلی، یک بنر بزرگ نصب شده که نشان می‌دهد بیست‌و‌یکمین انتخابات شهردار مدرسه است. یکی از دانش‌آموزان که از هر دو پا معلول است و نابینا، مشغول راه انداختن کیبوردی است که‌ آورده تا موسیقی مراسم امروز را زنده بنوازد. سه، چهار کارگر هم مشغول نصب سایه‌بان و چیدن صندلی برای مهمانان و دانش‌آموزان هستند. دانش‌آموزان این مدرسه هم قرار است مثل دانش‌آموزان تهرانی دیگر، بعد از چند سخنرانی معمول و کسل‌کننده از مقامات و مدیران، شهرداری را از بین خودشان برای مدرسه انتخاب کنند.
هنوز تا آغاز رسمی انتخابات یک ساعتی مانده، به‌خاطر همین کاندیداها کنار آبخوری مدرسه دور هم جمع شده‌اند تا آخرین رایزنی‌ها را با هم داشته باشند. محمدحسین، محمد و سینا قرار است جلوی مقامات سخنرانی کنند؛ به‌خاطر همین متنی را که با خط بریل نوشته‌اند یک‌بار دیگر می‌خوانند. کلمات برجسته خیلی با دقت و طمأنینه از نوک انگشتان امیرحسین عبور می‌کنند و دانه‌دانه از بین دو لبش بیرون می‌آیند. «مهمانان، معلمان و دوستان عزیز! سلام. حالا که اینجا دور هم جمع شده‌ایم تا بهترین‌ها را برای خدمت‌رسانی انتخاب کنیم، باید عنوان کنم با همکاری مربیان گرامی و همیاری شما دوستان عزیز، تمام تلاش خود را برای بهتر شدن محیط مدرسه در سایه ادب، دانش و اندیشه، ورزش و نشاط، تندرستی و تغذیه انجام خواهم داد و همه این موضوعات را تنها شعار ندانسته، بلکه تعهدی می‌دانم برای بهتر شدن مدرسه. پس بیایید بهترین‌ها را انتخاب کنیم. خدمتگزار کوچک شما! امیرحسین پیرحسین.»
یک موتوری من را کتک زد
امیرحسین می‌گوید که اگر شهردار شود، یک روز صبح از مدیر مدرسه اجازه می‌گیرد، می‌رود شهرداری تهران و از آقای حناچی می‌خواهد که کاری کند موتوری‌ها وارد مسیر عابر پیاده نشوند. « ما که بزرگ‌تر از بقیه‌ایم، دوست داریم خودمون بیاییم مدرسه. من از دروازه دولت تا کوچه مدرسه‌مون تو خیابون مفتح پیاده میام ولی موتوری‌ها دائم تو مسیر عابر با سرعت رد میشن و من می‌ترسم. یه بار با یکی‌شون دعوا کردم که چرا اومدی؟ اونم من رو گرفت به باد کتک. نفهمید من نمی‌بینم و به همین‌خاطر از موتور می‌ترسم.» بچه‌ها از خیابان‌های تهران می‌ترسند. از این همه شلوغی، از تاکسی‌هایی که همیشه خدا عجله دارند، از اینکه در اتوبوس بسته شود و مثل جواد ایزدی، دوست اصفهانی‌شان زیر چرخ‌های اتوبوس تندرو بمیرند. محمد هم مثل امیر حسین از موتوری‌ها بیشتر می‌ترسد. « ما باید آروم راه بریم تا اگر چیزی جلومون بود بهش نخوریم. ولی مردم تو خیابون همیشه عجله دارن. سر و صدا ما رو می‌ترسونه، نمی‌تونیم تشخیص بدیم که کدوم صدا از کدوم طرف میاد؟ خب، نمیشه اونقدر ماشینا تند نرن و اونقدر موتورها نیان تو عابر پیاده؟ من اگر شهردار بشم دستور میدم همه آروم و بی‌عجله رانندگی کنن شاید یه پیرزنی یه نابینایی، یه معلولی بخواد تنهایی از خونه بیاد بیرون.»
ساختمان مدرسه ما می‌لرزد
اما حسین اگر شهردار شود، ساختمان لرزان مدرسه را مقاوم می‌کند، اتاق بازی مدرسه را مجهز می‌کند و توپ زنگوله‌دار برای گلبال می‌خرد. « ساختمان مدرسه‌مون طوریه که ما هفتم، هشتم و نهمی‌ها طبقه دومیم و بچه‌های ابتدایی، طبقه اول. بعد وقتی ما راه میریم کل سقف پایین می‌لرزه، اونقدر لرزشش زیاده که خودمون هم می‌فهمیم. خب اگه زلزله بیاد که کل ساختمون میرزه پایین و ما هم می‌میریم. شهردار مدرسه باید مدیر و بقیه رو مجبور کنه که ساختمون رو مقاوم کنن یا یه ساختمون جدید بریم. اتاق بازی‌مون هم خیلی کوچیکه و بازی‌های کمی داریم؛ مثلا توپ ما نابیناها زنگوله داره که یه دونه بیشتر ازش نداشتیم که همون هم پوسیده، بودجه اونم باید جور بشه و بخریم.»
شهری با یک توپ زنگوله‌دار
اسم توپ زنگوله‌دار که می‌آید، داغ دل بچه‌ها تازه می‌شود و همهمه می‌افتد بین‌شان.« خانوم! ما زمین بازی نداریم.» « خانوم! سینمای مناسب برای ما تو شهر نیست.»، «شهر بازی نمی‌تونیم بریم»، «ورزشگاه که عمرا بتونیم بریم.» محمد که کلاس هفتمی است، می‌گوید که یک شهردار واقعی باید این مشکلات را حل کند. « کسی که امروز انتخاب میشه نهایتا بتونه به مدیر مدرسه بگه که چه چیزهایی تو مدرسه واسه بچه‌ها نیازه و یه جای کوچیکی رو بتونه درست کنه. اما شهردار واقعی اونیه که یه بار دست یه نابینا رو بگیره و باهاش راه بیفته تو شهر. از کوچه‌ها بیاد بیرون، برسه به خیابون، سوار تاکسی و اتوبوس بشه، بعد برن باشگاه. الان می‌دونستید که ما نمی‌تونیم 90درصد ورزشگاه‌ها و باشگاه‌های تهران رو بریم؟ تو هرندی یه مجموعه هست که تمام کلاس‌ها رو اونجا داره. من چطور می‌تونم هر روز از وسط شهر برم هرندی؟» سجاد اما دلش می‌خواهد شهر، سینمایی داشته باشد که او هم بتواند برود برای تماشای فیلم. « چند وقت پیش خانم گلاره عباسی فیلم خاله قورباغه رو برای ما آماده کردن و مدرسه ما رو برد سینما اما ما دوست داریم فیلم‌های بیشتری برای ما آماده بشه. یا یه جایی که بتونیم بریم کلاس موسیقی.»
درخت بید می‌کارم با موی بلند
مدرسه نابینایان دکتر خزائلی، درخت ندارد. دور و برش چند ساختمان بلند است و آسمانی که با دیوارها، میله‌های آهنی و سیم‌های قطور سیاه، خط خورده. امین دلش می‌خواهد اگر شهردار شد چند درخت در حیاط مدرسه بکارد؛« دوست دارم درخت بید بکارم، چون موهایش بلند است و دورش ریخته. یا چنار بکارم چون می‌رود آن بالابالاها، جایی که همه پرنده‌ها هستن.» امین با انگشت اشاره‌اش آن بالابالاها را نشان می‌دهد و چشمانش گره می‌خورد در آسمانی که در ذهن او همیشه آبی است و آبی در نگاه او یعنی رنگی که بوی آب، بوی دریا می‌دهد و همه‌‌چیز تا بی‌انتها قشنگ است؛ « معلممون گفته هر جا درخت باشه سر سبزه، هوا خوبه، آدم‌ها مهربون‌ترن و بیشتر هم رو دوست دارن و عصبی نمیشن. تازه پرنده‌ها هم همه جا پرواز می‌کنند و آسمون دیگه دودی نمیشه. خب اگر من شهردار بشم، خیلی درخت می‌کارم تا پرنده‌ها لونه بسازن روش. بعد یه صندلی هم میذارم زیرش که بچه‌ها صدای پرنده‌ها رو بشنون. آخه ما صداها رو دوست داریم. شما تو طبیعت که می‌رین با دیدنش لذت می‌برین ولی ما با شنیدن صداها و بوی درخت‌ها، حیوون‌ها و آب شاد می‌شیم. من پرنده‌ها رو خیلی دوست دارم به‌خصوص گنجیشک ولی خیلی تو مدرسه و شهرمون کمن.» شاعرانگی امین از بقیه پسرها بیشتر است و وقتی حرف می‌زند، بچه‌ها بی‌صدا گوش می‌دهند؛ مثل سجاد که وقتی گیتارش را می‌گیرد دستش تا برای مراسم رسمی آهنگی را تمرین کند، همه بچه‌ها سر تا پا گوش می‌شوند.
« امروز صبح بابامون سرش رو از پنجره کرد بیرون، بعد گفت که هوا خیلی آلوده‌اس. به مامانم گفت اخبار رو گوش بده، شاید مدرسه تعطیل شده باشه. مامان که تلویزیون رو روشن کرد، من استرس گرفتم، خیلی می‌ترسیدم مدرسه رو تعطیل کرده باشن. چون آخه ماها تو خونه خیلی حوصله‌مون سر میره، نه می‌تونیم تلویزیون ببینیم، نه بازی خاصی کنیم و نه کتاب داستان‌های زیادی داریم که به خط بریل باشه، بتونیم بخونیم. تو مدرسه اما کنار همیم، درس می‌خونیم و بهمون خوش می‌گذره.» مدیر مدرسه و معلم‌ها که دور ایستاده‌اند و صحبت‌های بچه‌ها را گوش می‌دهند، صورتشان پر از خوشحالی می‌شود و چشمانشان برق می‌زند از این همه حرف‌های پردغدغه و حساب شده دانش‌آموزانشان. خانم اصالت‌نژاد، مدیر مدرسه برایمان از مشکلاتی که بچه‌ها در مدرسه و سطح شهر دارند، می‌گوید و نگرانی‌ای که برای آینده آنها دارد. « یک‌بار شهردار منطقه به من زنگ زد که در منطقه چه کارهایی بکنیم تا برای بچه‌های شما تردد و زندگی در تهران راحت باشد؟ گفتم شما اول مدرسه رو درست کنید تا به شهر برسیم. مدرسه ما آسانسور که نداره، راه‌پله‌هایش میله هم نداره. فیلم تردد بچه‌ها از راه‌پله را که برایش فرستادم، از شدت ناراحتی نتوانسته بود تا آخر ببیند. بعد آمدن راه‌پله را نرده زدند یا یک دستشویی فرنگی نصب کردند که نیاز بچه‌ها بود. وسایل مهمی که تا قبل از این وجود نداشت و بچه‌ها واقعا مشکل داشتند.»
زنگ مدرسه به صدا در می‌آید. سیدیحیی که بینایی‌اش بهتر از بقیه است، تک‌تک بچه‌ها را روی صندلی می‌نشاند و خودش کنار سجاد می‌نشیند. امین هنوز حرف‌های شاعرانه‌اش برای بچه‌ها تمام نشده و از رؤیای درختانی می‌گوید که می‌توانند سایه‌بان مدرسه و شهر باشند. محمد، حسین، امیرحسین، سجاد، رضا، سیدیحیی و همه پسرهای مدرسه با چشمانی سفید که رو به آسمان است، به امین گوش می‌دهند. آنجا که همه پرنده‌ها خودشان را می‌رسانند به تهران تا روی درخت‌های چنار قدبلندی که امین کاشته لانه کنند و برای پسرها آواز بخوانند.
منبع: همشهری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

هفت + 5 =

لطفا پاسخ عبارت امنیتی را در کادر بنویسید. *