خاطره: سه روز در یک روز

نویسنده: فاطمه جوادیان

منبع: نوزدهمین شماره ی ماهنامه ی نسل مانا

دانلود نسخه ی صوتی نوشته

نیما بعد از من و سارا و نسیم با چمدان من وارد خانه می شود. در راهروی خانه ایستاده ام؛ خانه ای حدوداً هفتاد متری در مکانی نزدیک به مال تپه، در منطقه آسیایی استانبول. سمت چپ راهرو، اتاقی کوچک، آشپزخانه ای بسته و اتاق پذیرایی قرار دارد. سمت راست، رو به روی فضای بین آشپزخانه و اتاق پذیرایی، سرویس حمام و دست شویی است. اگر راهرو را مستقیم ادامه بدهی، به اتاق خواب می رسی.

نیما برایم توضیح می دهد که در ترکیه معمولاً توالت ها چگونه هستند. توضیح او بسیار مفید است. در ترکیه بیشتر با توالت فرنگی مواجه هستیم. دست راستمان را که به عقب ببریم، جایی نزدیک توالت یک شیر روی دیوار نصب شده است. شیر را که باز کنیم، از عقب و داخل توالت آب به بدن ما برخورد می کند، البته فقط آب سرد، حتی در زمستان. در ابتدا این وضعیت برای ما ناآشنا و کمی هم سخت است، اما به مرور یاد می گیریم که چطور با کم و زیاد کردن فشار آب و همین طور کمی جا به جایی روی توالت وضعیت پاشیدن آب را تغییر دهیم، البته این را هم اضافه کنم که بعضی ایرانی ها در مسیر همان لوله، شیر دیگری هم نصب کرده اند که شلنگ دست شویی به شیر دوم نصب شده است. خانه نسیم و همچنین چند فضای ایرانی دیگر که در ادامه از آنها هم خواهم نوشت، این شلنگ را دارند که وضعیت را کمی عادی تر می کند. حمام هم معمولاً در فضای دست شویی قرار دارد؛ در یک کابین که در آن به صورت کشویی باز و بسته می شود.

نیما در طول مسیر یک ساعته بین فرودگاه استانبول تا خانه برایمان از جذابیت های شهر صحبت کرد. از تاریخچه استانبول، وضعیت جغرافیایی شهر، وضعیت حمل و نقل، دریاچه ها، پل ها و تنگه زیبای بُسفر. او گفت که فردا ما را از تونل زیرزمینی تنگه بسفر عبور خواهد داد که بسیار شگفت انگیز است. آنها در طول راه تلاش کردند تا من چراغ ها و نورهای اطراف را ببینم، اما انگار دیگر میسر نیست. این بود که شیشه پنجره را پایین آوردم تا از هوای دلپذیر شهر لذت ببرم.

شب آنها گوشی مرا به وای فای خانه وصل می کنند و من بدون هیچ محدودیت حکومتی وارد برنامه های یوتیوب، اینستاگرام، واتس اَپ و تلگرام می شوم. قسمت ترانزیت برنامه مپ را تجربه می کنم که در کشور ما غیرفعال است. مپ در این بخش برای هر مقصد، با توجه به زمان بندی و نوع وسیله حمل و نقل،  چند راه مختلف را پیشنهاد می کند. حسرت می خورم، اما سعی می کنم از لحظه ای که در آن هستم، لذت ببرم.

موبایل را از حالت پرواز درآورده ام. پیام ها و تماس ها را دریافت می کنم، اما پاسخ نمی دهم. از اپراتور همراه اول پیامی می آید که بسته های مختلف را برای استفاده در خارج از کشور معرفی می کند. همچنین هزینه پاسخ گویی به تماس ها و پیام ها را نیز نوشته است. نیازی نیست، از طریق اینترنت با افراد ارتباط برقرار می کنم.

گوشی را کنار می گذارم. باهم ساز می زنیم و آواز می خوانیم. در راه خانه، سارا اینترنت گوشی اش را در اختیار من گذاشته است و من به بستگانم خبر رسیدنم را داده ام. همان جا امانتش را به او می دهم؛ گوشی آیفون14 که از مرزهای زیادی عبور کرده است. حالا سارا و پسرش، سروش، با گوشی مشغول هستند. نیما دارد با لوح و قلمی که در اختیارش گذاشته ام، جمله ای برای خوشامدگویی به من می نویسد و نسیم هم درحالی که دفتری را جلوی من گذاشته است و می خواهد چند کلمه به خط بینایی برایش بنویسم، از من فیلم می گیرد. می نویسم: نور زیبا. نور نام کودکی است که آنها در راه دارند و قرار است در یکی دو ماه دیگر به جمعشان اضافه شود.

صبح روز بعد صبحانه می خوریم و راهی شهر می شویم. این بار هم نیما چمدانم را در صندوق ماشین جای می دهد تا به خانه سارا ببرد. در ساحل دریاچه ای توقف می کنیم. بهمن ماه است و هوا بسیار سرد. سارا نگران است که برف بیاید. در طول سفر برف هم می آید، زلزله هم.

یک اسکوتر به پایه فلزی قفل شده است. آن را لمس می کنم. گویا باید هزینه ای پرداخت شود تا آن را باز کنند و برای مدتی معین آن را در اختیار فرد متقاضی بگذارند؛ تنها وسیله ای است که در طول سفر، علی رغم اشتیاقم پیش نمی آید که سوار شوم. همین بس که هنگام عبور از عرض خیابان ریل هایش را با کف پایم لمس می کنم! هم سطح با زمین است.

از خیابان اعیان نشین بغداد می گذریم. در محله «کاراکوی» می مانیم. از خیابان، ترانوا عبور می کند. نیما یک پاکت قهوه تازه می خرد. عطر دلپذیری دارد.

به ایستینیه پارک می رویم؛ یکی از مجتمع های بزرگ تجاری در بخش اروپایی استانبول که برندهای مشهور جهان در زمینه عطر و لباس و… در آن نمایندگی دارند. در مسیر آسیا به اروپا با ماشین از تونل زیرزمینی بسفر می گذریم؛ تونلی که پنج کیلومتر طول دارد. یک و نیم کیلومتر با شیبی ملایم به زیرزمین می رویم. بعد دو کیلومتر زیر تنگه پیش می رویم، درحالی که می دانیم کشتی ها، بالای سرمان، روی تنگه و بالای سرِ کشتی ها، مترو و سایر وسایل نقلیه روی پل معلق بسفر در حال حرکت هستند. سپس شیب ملایم یک و نیم کیلومتری را می گذرانیم که ما را به سطح زمین می رساند. بعضی ها فشار زیرزمین را احساس می کنند، اما من متوجه این فشار نمی شوم.

در ایستینیه پارک به فروشگاه های مختلف سر می زنیم. در یکی از رستوران هایش آداناکباب می خوریم. این کباب در نانی مانند نان تافتون سبوس دار پیچیده شده و بسیار خوشمزه و دلپذیر است. سارا برای استفاده از پله های برقی به من یاد می دهد که همیشه در سمت راست پله بمانم و راه را برای کسانی که عجله دارند و می خواهند روی پله ها راه بروند، باز بگذارم. من این قانون را تا پایان سفر رعایت می کنم و به کسانی هم که در روزهای بعد به آنها ملحق می شوم اطلاع می دهم.

یکی از نکته هایی که توجه مرا به خود جلب کرده، نوع سخن گفتن افراد با یکدیگر است. لهجه آنها بسیار نرم و لطیف است و اصلاً حروف را به صورت غلیظ ادا نمی کنند، حتی حرف «خ» را «ه» تلفظ می کنند. این ویژگی ها لهجه شان را زیبا و آهنگین کرده است.

غروب به محله «بشیکتاش» می رویم. نسبت به این محله احساس خوبی دارم. از تمام مغازه ها صدای موسیقی می آید. صدایشان خیلی بلند نیست. در طول سفر باز هم به این محله سر می زنم. می خواهیم وارد یکی از بارها شویم که نوشیدنی گرم سِرو می کند، اما چون کودک به همراه داریم، اجازه ورود نمی دهند.

بیرون کافه ای دور میز، زیر نور چراغ، می نشینیم و سیب زمینی و سوسیس سفارش می دهیم. سیب زمینی های خلالی سرخ شده را در یک کاغذ قیفی سرو می کنند که آن را در یک گیلاس پایه دار گذاشته اند. چه فکر جالبی! سرمای هوا و گرمای غذا فضا را دلپذیر کرده است.

برای رفتن به خانه سارا ماشین در سربالایی حرکت می کند. جایی نزدیک تکسیم، محله ای به نام «کُرتولوش».

نیما چمدانم را در راهروی خانه سارا بر زمین می گذارد. با نسیم و نیما خداحافظی می کنم. به قول آنها یک تور سه روزه را در یک روز گذرانده ام؛ دریاچه، بغداد، کاراکوی، تونل بسفر، ایستینیه و بشیکتاش.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

15 − سه =

لطفا پاسخ عبارت امنیتی را در کادر بنویسید. *