Tony Giles، جهانگرد نابینا کم شنوا و سفر های پر ماجرا

نخستین تصویری که احتمالاً با شنیدن واژه مسافرت به ذهن بسیاری از ما متبادر میشود، چمدانی است که با وسواس فراوان پر شده از وسایلی که حدس میزنیم ممکن است در جایی به کارمان بیاید و بلیتی که دم دست گذاشتیمش تا مبادا وقت خروج از خانه فراموشش کنیم و تلفنی که مدام شماره های مختلف را با آن میگیریم تا با هتل یا دوستی که برای اقامتمان در مقصد رویش حساب کرده ایم، هماهنگ کنیم. این، تصویری عرفی از شروع فرایند سفر برای بسیاری از ما آدمهای معمولی است. تازه نابینا که باشی این وسواسها قدری شدیدتر هم میشود که مبادا اتفاقی غیر منتظره پیش بیاید و سفر را به کامت تلخ کند. قصه «Tony Giles» اما به کل چیزی است جدا از آنچه که ما تصور میکنیم. ما شاید سفر را در فراغت و استراحت و گشت و گذار خلاصه کنیم اما او ماجرا را متفاوت از این چیزها میبیند. Tony یک مسافر حرفه ای است. سفر، حرفه و شغل و کارش است و از معدود نابیناهایی است که به تنهایی جهانگردی میکند.

Tony کاملاً نابینا است. تازه افزون بر نابینایی، شنواییش هم تا ۸۰ درصد آسیب دیده و در هر دو گوشش سمعک میگذارد. خودش معتقد است تمایل و علاقه بی اندازه اش به سفر، از شغل پدرش به وجود آمده. پدر تونی افسر نیروی دریایی انگلستان بوده و به همین واسطه هم دائماً در حال سفر. تونی از خودش و روحیاتش اینطور تعریف میکند: «با هر کس که صحبت میکنی از علاقه اش به سفر میگوید. از این که دوست دارد جاهای ناشناخته را کشف کند. به قطب شمال، آمازون یا سایر مکانهای عجیب و غریب زمین مسافرت کند و … اما وقت عمل، همه شان گرفتاریهای شغلی و زندگی خانوادگی و چیزهایی از این دست را بهانه میکنند. در حالی که من همه این بهانه ها را پشت سر گذاشته ام و دل به دریا زده ام. آنها حرف میزنند اما من بی آنکه حرفی بزنم یا مدام در حال وصف العیش باشم، مستقیم به دل آرزوهایم میزنم و آنها را عملی میکنم.»

تونی در ۱۹۷۸ به دنیا آمده. در شهری ساحلی به نام Super-Mare در جنوب غرب انگلستان. خودش جریان زندگی را اینطور حکایت میکند: «۹ ماهه بودم که اطرافیانم متوجه نوعی اختلال در چشمهایم شدند. آنها دریافتند که اعصاب تشخیص رنگ در چشمهای من غیر فعال است و افزون بر این، چشمهایم هم به طرز عجیبی به نور حساس است. از همان موقع بود که شروع کردم به استفاده از عینکی کاملاً تیره تا جلو رسیدن نور به چشمانم را بگیرم. با همان اندک بینایی که باقی مانده بود، به مدرسه رفتم و به کمک وسایل درشتنمایی و با زحمت بسیار، خواندن و نوشتن را یاد گرفتم. خانواده ام همچنین در ۶ سالگی من دریافتند که شنواییم هم به علتی احتمالاً ژنتیک دچار نقصان است و پزشکان تشخیص دادند این بخش از حواس پنجگانه ام هم ۸۰ درصد آسیب دیده و همین شد که از آن زمان، مجبور شدم از سمعک هم علاوه بر عینک استفاده کنم. هر طور که بود، مدرسه را تا ده سالگی در یک مرکز عادی ادامه دادم اما همان مقدار اندک باقیمانده بینایی هم از بین رفت و من به کلی نابینا شدم. مرا به مدرسه ای مخصوص نابینایان در شهر کاونتری فرستادند تا در آنجا استفاده از عصا، جهتیابی و حرکت، انجام امور روزمره و خط بریل را هم افزون بر درسهای معمول، فرا بگیرم. در آن مدرسه در قسمتی جا داده شدم که مخصوص کودکان چند معلولیتی بود. آنجا بود که فهمیدم اوضاع من خیلی هم بد نیست. در آن قسمت با کودکانی مواجه شدم که مشکلات عضلانی داشتند یا قادر به تکلم نبودند و … مشکل من در میان گرفتاریهای آنها خیلی هم پیچیده و دشوار به نظر نمیرسید. درسهای معمول را با نمره های لب مرزی به پایان رساندم و در یکی دو درس هم مردود شدم و همین موضوع روند ادامه تحصیلم را دچار مشکلاتی کرد. به هر قیمتی که بود تمامشان کردم و برای ادامه کار، در کالجی در آمریکا ثبت نام کردم. این اتفاق، آغاز سفرهای من محصوب میشود.»

مرگ پدر و یکی از همکلاسیها در سنین نوجوانی علتی شد تا تونی برای رهایی از افکار آزار دهنده، به الکل پناه ببرد. طولی نکشید که او خود را گرفتار سو مصرف الکل یافت اما خوشبختانه چند نفر از دوستانش به او کمک کردند از شر آن گرفتاری خلاص شود و او حالا از سال ۲۰۰۲ به این سو به گفته خودش پاک به حساب میآید.

تونی اولین برنامه جهانگردی خود را در سال ۲۰۰۴ آغاز کرد. در این سفر که تقریباً یک سال به طول انجامید، تمام آنچه که همراهش بود در یک کوله پشتی خلاصه میشد. چیزی که خودش از آن به عنوان کولهٔ حماسی یاد میکند. او در طول آن یکسال به مناطق مختلفی در آمریکای شمالی و جنوبی و جنوب آفریقا سفر کرد. برای اولین بار در زندگی در رشته کوههای راکی کوهپیمایی کرد و حتی پای در آبهای اقیانوس شمالگان گذاشت. در بازگشت از این سفر یعنی در سال ۲۰۰۵ آپارتمانی در بیرمنگهام انگلستان اجاره کرد و شروع به نوشتن قصه دور اول  جهانگردیهایش کرد. از آن زمان تا به حال، گردش و سفر و در افتادن با خطرات و هیجانات مختلف، دیگر بخشی از زندگی و کار تونی شده است. سفر میکند و حکایت سفرهایش را در قالب کتاب منتشر میکند و از مکانهای مختلف فیلم میگیرد و در youtube به اشتراک میگذارد.

به طوری که گفته شد، سفرهای تونی با نوع سفر کردنهای معمولی فرق میکند. او جایی هتل رزرو نمیکند. تا حد امکان به دنبال مسافرخانه یا بلیت قطار و هواپیما نمیگردد. تونی برای رفتن از شهری به شهر دیگر HitchHike میکند. کاری که در میان جهانگردها بسیار مرسوم شده؛ کنار جاده می ایستد و هر کدام از خودروهای عبوری محلی که تمایل داشته باشد، او را تا جایی که مسیرش باشد، همراهی میکند. برای اقامت هم بیشتر به سراغ هاستِیلها میرود. هاستیلها بر خلاف هتلها امکانات خاصی ندارند و فقط یک تختخواب و یک کمد در اختیار مسافران میگذارند و بقیه امور از جمله پخت و پز و تمیز کردن محیط هاستیل با خود مسافر است. مسافر در عوض هزینه ای بسیار ارزانتر از هتل را پرداخت میکند. البته اخیراً هم با پدیدهٔ Couch Surfing آشنا شده و به جای هاستیل، سعی میکند به این شیوه جای خواب پیدا کند. در این شیوه، آدمهایی که علاقمند باشند مهمانی را در خانه بپذیرند، در وبسایتی اعلام آمادگی میکنند و مسافران از امکاناتی که این افراد در نظر گرفته اند و عموماً به یک کاناپه برای خواب و سرویس حمام و چیزهایی از این دست خلاصه میشود، استفاده میکنند. بدون آن که هزینه ای برای این خدمات پرداخت کنند. تونی از این شیوه اقامت در سفرهایی که اخیراً به کشورهایی مثل ونزوئلا، اندونزی، تانزانیا، کنیا و اوگاندا داشته استفاده کرده است.

این جهانگرد نابینا تا به حال دو کتاب در باره سفرهای خود منتشر کرده و وبسایتی هم راه انداخته که نوشته ها، فیلمها، مصاحبه ها و سخنرانیهایش را در آن قرار میدهد.

منبع: ایران سپید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

20 − هفده =

لطفا پاسخ عبارت امنیتی را در کادر بنویسید. *