بهمناسبت روز زن میخواهم از زنانی معمولی سخن بگویم که کار خاصی نکردهاند اما افتخار آفرین هستند، میخواهم از دخترانی بگویم که سالهاست رؤیای لباس سپید میبینند و در خلوت برای اینکه نتوانستهاند آرزوی پدر و مادرشان را تحقق ببخشند میگریند، امروز از زنانی مینویسم که بارها و بارها طعم تلخ زخم زبان را با گوشت و پوست شان احساس کردهاند، آنها که گاه زیر نگاه پر از ترحم و تأسف ما خرد شدهاند زنان و دخترانی که سنگ صبور و گوش شنوایی برای دردهایشان ندارند از مادر معلولی که با وجود معلولیت در مادری کم نگذاشته و از زنانی که مفهوم زن و تلاش و پشتکار را معنایی دوباره بخشیدهاند.
داستان زندگی هر کدام از این زنان در تار و پودی از تلاش و غیرت تنیده شده و از آنها انسان هایی نمونه ساخته است، انسان هایی که با وجود همه ناملایمات عرصه را خالی نکردهاند و با امید به آیندهای روشن در عرصه فضای مجازی فرهنگسازی میکنند.
نمی گذاشتند به بچهام دست بزنم
سارا یونسی 49 ساله، دارای مدرک لیسانس ادبیات و نابیناست. نابینایی او به دوران بارداریش بر میگردد زمانی که دچار مسمومیت حاملگی میشود فشار خون بالا در دوران بارداری به نابینایی وی منجر میشود و سارا همزمان با تولد اولین فرزند نابینا میشود، سارا کنج خانه نمینشیند. بلند میشود، آستین همت را بالا میزند و زندگیش را میسازد. حالا فرزندش دوران نوجوانی را میگذراند و سارا از روزهای سختی میگوید که پشت سر گذاشته «باور کردنش برایم سخت بود، تا چند وقت اصلاً دلم نمیخواست که به سمت بچه بروم، ناامید و افسرده شده بودم، برای همه کارهایم به دیگران وابسته بودم یک روز به خودم نهیب زدم گفتم نابینا شدی که چه؟ حالا میخواهی چه کنی خودت باید انتخاب کنی یا باید بنشینی و تمام عمر بقیه جورت را بکشند و یه وقت به خودت بیایی و ببینی همه چیز را از دست دادهای یا باید بلند شوی و من بلند شدم، فهمیدم خودم باید به خودم کمک کنم، انجام کارها برایم دشوار بود، متأسفانه مرکز و مددکاری هم نبود که راهنمایی کند مثلاً بچه را چه طور به حمام ببرم اما از نزدیکانم کمک گرفتم کار را شروع کردم اوایل اطرافیان و حتی همسرم به من اعتماد نمیکردند مثلاً نمیگذاشتند بچه را به تنهایی به حمام ببرم یا زیاد من را با بچه تنها نمیگذاشتند میترسیدند بچه از دستم بیفتد اما کم کم قانع شدند و بعد از مدتی همه امور بچه به خودم واگذار شد و من توانستم زندگیم را نجات دهم حالا تصویری که پسرم از من در ذهنش دارد مادری قوی و محکم است نه مادری که مدام آه و ناله میکند و دیگران زندگیش را میچرخانند.»
یک روز مرخصی و کلی حرف و حدیث
منصوره 37 ساله است چهار سالی میشود که ازدواج کرده اما در همان اوایل ازدواج به «ام اس» مبتلا میشود و امروز این بیماری باعث شده تا توانایی حرکت را از دست بدهد و ویلچر نشین شود. او کارشناس حسابداری است به قول خودش بین اعداد و ارقام زندگی میکند و در یک اداره دولتی مشغول به کار است. منصوره از ساعت هایی که در اداره به کار مشغول است بهعنوان سختترین ساعت های عمرش یاد میکند: «متأسفانه در محیط اداری همه تصور میکنند که میخواهم از معلولیتم سوء استفاده کنم در حالی که واقعاً این طور نیست خیلی اوقات شرایط جسمی من به گونهای است که اجازه حضور بیشتر در محیط اداری را نمی دهد و مجبورم غیبت کنم اما فردای روزی که به سر کار بر میگردم باید متلک ها و پشت چشم نازک کردن های همکاران را تحمل کنم. خوشبختانه مدیر مجموعه من را درک میکند ولی امان از همکاران از تکههای «سوگلیه و خدا شانس بده بگیر تا کارشکنیهایی که در انجام کارهایم میکنند و هیچ کدام نمیدانند که من چه عذاب و ریسکی را تحمل میکنم و با چه استرسی هر روز خودم را به سر کار میرسانم چون سرویس های سامانه حمل و نقل معلولان همیشه درست و سروقت نمیرسند هیچ کدام نمیدانند که نبودن سرویس بهداشتی مناسب در مجموعه چه عذابی را به من تحمیل میکند هیچ کدام نمیدانند که من بهدلیل قرار گرفتن سالن غذاخوری در مکانی نامناسب مجبورم غذایم را در اتاق و به تنهایی بخورم و… آنها فقط همان مرخصی روزانه من را میبینند و غافلند از همه عذابی که من در همان روز مرخصی هم تحمل میکنم. شاید باور نکنید اما زمان هایی بوده که با خودم گفتم قید کار را بزنم ولی باز به خودم نهیب میزنم که نه من باید کار کنم باید در اجتماع حضور داشته باشم نباید تسلیم شوم و همه این افکار من را تا به امروز سرپا نگه داشته است.»
میترسند ظرفهایشان را بشکنم
آزیتا 39 ساله و دارای معلولیت جسمی – حرکتی است. شاد و بذله گوست وقتی از او میخواهم به مشکلاتش اشاره کند میگوید از کدومشون شروع کنم؟ همه زندگی ما مشکله چه مشکلی از این بالاتر که زن باشی معلول هم باشی اگر شانس بیاری و در خانوادهای به دنیا بیایی که تا حدودی منطقی باشند و در خانه پنهانت نکنند تازه با ورود به اجتماع مشکلاتت شروع میشود. دختران معلول به نسبت پسران معلول آزادیهای کمتری دارند یک پسر معلول براحتی بههمراه دوستانش بیرون میرود یا مثلاً به سالنهای ورزشی میروند اما من دختر معلول باید اول خیال خانواده را از بابت رفتوآمدم مطمئن کنم یعنی باید توضیح دهم چه طوری میروم و چهطوری قرار است برگردم یا اینکه پدر و مادرم را با خودم همراه کنم البته دغدغههای خانواده هم طبیعی است اما همه اینها باعث میشود که دختران معلول کمتر دیده شوند از طرف دیگر بسیاری از آموزههای ما در زمینه مهارتهای اولیه زندگی مثل آشپزی و… از آموزشهای مادران و نزدیکانمان ناشی میشود و متأسفانه مراکز و انجمنهایی که مهارتهای زندگی را نه بهصورت تئوریک بلکه عملی به زنان و دختران معلول آموزش دهند وجود ندارد. آزیتا بغض میکند، شاید باورتون نشه اما بارها اتفاق افتاده که من به همراه خانواده به میهمانی رفتهام، مثل هر دختر دیگری برای کمک و همراهی با صاحبخانه دست بهکار شدهام و مثلاً پیش دستیها را جمع کردهام بعد دیدم که یهو صاحبخانه با عجله آمده و از دستم گرفته از ترس اینکه مبادا بشقابها از دستم به زمین بیفتد و بشکند. اوایل فکر میکردم برداشتم اشتباه هست اما وقتی چندین بار و در میهمانیهای مختلف این اتفاق برایم افتاد فهمیدم که نه درست فکر میکردم مردم میترسند که مبادا ظرف و ظروف شان را بشکنم یا زمانی که میخواهم با ویلچر در خانهشان تردد کنم مبادا به چیزی بخورم و آسیبی به وسایل خانهشان وارد کنم متأسفانه هنوز خیلیها توانمندیهای معلولان را باور نکردهاند و همین برخوردها و تفاوتها گاه بسیار آزاردهنده است الان مدتی است که با خودم به این نتیجه رسیدهام جایی که آزارم میدهد نمیروم و این یعنی ساعت های بیشتری را در خانه میگذرانم. آزیتا متخصص پخت کیک های خانگی است «از وقتی که تصمیم گرفتم زیاد به میهمانی نروم کارم شروع شد در یک دوره آموزشی شرکت کردم و دست به کار تولید شیرینیهای خانگی زدم. عکس کارهایم که منتشر شد کمکم مشتریها هم از راه رسیدند ولی هنوز خیلی از اطرافیان قبولم ندارند اما مهم نیست من کار خودم را ادامه میدهم.
یعنی تو میخواهی عروس بشی؟!
مریم 42 ساله معلول
جسمی- حرکتی است. چند وقتی از ازدواجش گذشته، همسرش نیز معلولیت جسمی و حرکتی دارد. مریم از روزهایی میگوید که درگیر تهیه سور و سات برگزاری مراسم بودند: شاید باور نکنید اما همه لحظاتی که زوجها آرزویش را دارند و با دقیقه به دقیقهاش خاطره دارند ما هم خاطره داریم اما خاطراتی تلخ و سخت درست مثل همه زمانهای زندگیمان. به هر جایی که برای خرید حلقه میرفتیم عموماً با معضل عدم مناسبسازی روبهرو بودیم بیشتر مغازهها و پاساژها فاقد رمپ بودند، برای انتخاب خانه مناسب برای اجاره مدت ها سرگردان بودیم چون فضای داخلی خیلی از خانهها مناسب نبود یا ساختمانهایی که مناسب با بودجهمان بود فاقد آسانسور بودند و خانهها در طبقات بالا یا اگر ورودی و آسانسور داشتند درهای داخلی ساختمان کوچک بودند و با ویلچر نمیشد در آنجا تردد کرد یا فاقد سرویس بهداشتی فرنگی بودند یا گاز رومیزی داشتند که بالاتر از حد ویلچر تعبیه شده بود و… شاید باور نکنید انتخاب آرایشگر برای هر دختری یکی از دلچسبترین کارهاست اما ما در همین زمینه هم ممنوعیت داشتیم بسیاری از سالنها در مکانهایی قرار داشتند که فاقد مناسبسازی بود خیلی از اوقات برخورد آرایشگرها خیلی زشت و زننده بود یک بار وارد سالنی شدم و گفتم میخواهم آلبوم کارهای عروستان را ببینم خانم آرایشگر با لحنی تمسخرآمیز در حضور همه زنانی که آنجا نشسته بودند گفت تو میخواهی عروس بشی. گفتم ایرادی داره، خندید و گفت نه والا اما عزیزم اینجا میکاپ آرتیست ما برای هر کسی کار نمیکنه. گفتم یعنی چی، گفت ایشون بر اساس شکل و ظاهر فرد قبول میکنند که برای شما کار بکنند یا نکنند گفتم چه ربطی داره. گفت به هر حال ایشون هنر و کارشون رو برای هر کسی خرج نمیکنن. دردمند و بغض آلود از سالن خارج شدم. این همه بیفرهنگی و تحقیر برایم باور کردنی نبود. خیلی ناراحت شدم اما گشتم و آرایشگاه دیگری پیدا کردم و خدا رو شکر همه کارها پیش رفت.»
زندگی هر کدام از این زن ها پر از روایتهایی این چنینی است، آنها چیز زیادی نمیخواهند ادعایی هم ندارند نه خود را آنقدر توانمند میبینند که بر تارک قلههای موفقیت نشستهاند و نه عاجز و ناتوان. معلولیت شان را پذیرفتهاند. کمبودها را هم پذیرفتهاند، خواسته زیادی هم ندارند تنها میخواهند زندگی کنند مثل من و شما عادی و معمولی مثل هر شهروند دیگری. برای همین فضای مجازی را انتخاب کردهاند آنجا از فعالیت هایشان میگویند، مثل هر فرد دیگری نظرات شان را به اشتراک میگذارند و عکس روزمرگی هایشان را نمایش میدهند تنها به امید اینکه هویت شان ورای معلولیت شان دیده شود.
منبع: ایران سپید، صفحه توانش روزنامه ایران