مختصری از حواشی سفر خبرنگار اعزامی ایران سپید به بازی های پارا آسیایی جاکارتا

اساساً کار خبر اگر پول و مزایای آنچنانی –حد اقل این روزها- نداشته باشد، تجاربی نصیب علاقه مند به کار خبر میکند که انصافاً ناب است و در قوطی هیچ عطاری هم پیدا نمیشود. امسال قسمت شد تا همراه تیم خبرنگاران برای پوشش اخبار مسابقات پارا آسیایی عازم جاکارتای اندونزی شوم. در این سفر کاری تجربه های جالبی کسب کردم که مختصری از آنها را نقل میکنم؛ شاید برای شما هم جذاب و جالب باشد. – پرواز ما برخلاف تیم ورزشکاران در دو مرحله انجام شد؛ از تهران به کوالالامپور و از آنجا به اندونزی. برای اعضای تیم رسانه جالب بود که یک خبرنگار نابینا همراهشان است. همین موضوع سؤالات زیادی در ذهنشان ایجاد کرده بود که من در طول سفر تا رسیدن به مقصد، چه در فرودگاه امام و چه در چند ساعت فاصله تا پرواز بعدی در کوالالامپور، مفصلاً برای رفقا کار یک خبرنگار نابینا را توضیح دادم. بگذریم که معمولاً در طول سفر، اعم از زمینی و هوایی خوابم نمیبرد و در این سفر هم چنین شد، با حالتی خواب و بیدار با همکاران رسانه ای صحبت میکردم.

یک تفاوت فاحش زیرساختی بین فرودگاه کوالالامپور مالزی و امام خمینی خودمان آشکار بود که غیر قابل انکار است، آن هم سرعت بالای اینترنت بود.

در آن فرصت چند ساعته تا سوار شدن به هواپیمای جاکارتا، خبرنگار ها دلی از عزا درآوردند و تا آنجا که جا داشتند، از امکان اینترنت پر سرعت آنجا استفاده کردند. از دنبال کردن اخبار نوسانات قیمت ارز بگیر تا اخبار مربوط به حوزه های فعالیتشان. قرارمان این بود که در تلگرام گروهی درست کنیم و اخباری را که تولید میکنیم، به اشتراک بگذاریم که همه از آن بهره برداری کنند. من هم به رفقا توضیح میدادم که یک خبرنگار نابینا نمیتواند متونی که به شکل عکس و گرافیکی هستند، را با نرم افزار هایش بخواند، بنا بر این باید دوستان برخی مطالب مثل جدول مسابقات و تعداد مدال های کشور ها را به شکل صوتی در گروه به اشتراک بگذارند تا من هم بتوانم استفاده کنم. خوشبختانه تعامل خوبی برقرار شد. وقتی سوار هواپیمای اندونزی شدیم، قبل از بسته شدن درهای هواپیما، مهماندار یک نسخه بریل از دفترچه پرواز را برایم آورد که به دو زبان انگلیسی و اندونزیایی نوشته شده بود. من که مشغول مطالعه دفترچه شدم، چند عکاس اندونزیایی شروع به عکاسی از این صحنه کردند. – بعد از یک پرواز ۸ ساعت و نیمه از تهران به کوالالامپور و توقف سه چهار ساعته در فرودگاه آن شهر و پرواز دو ساعته تا مقصد، بالاخره به جاکارتا رسیدیم. چیزی که در بدو ورود حالمان را گرفت، شرجی بودن بی اندازه هوا بود که دو سور به بنادر جنوبی ما میزد. کارهای روادید را انجام دادیم و ما را به هتلی ۲۷ طبقه به نام گرند مرکور منتقل کردند. هتل ما هیچ ویژگی از نظر مناسبسازی برای نابینایان نداشت، اما در آسانسور، کنار پلاکی که شماره طبقه را نشان میداد، تابلوی بریل نشان دهنده شماره آن طبقه را نصب کرده بودند. غیر از روز اول که ناشی بودیم و وسیله نقلیه ارزانی انتخاب نکردیم، بقیه روزها برای رفتن از هتل به سالنها از تاکسی اینترنتی استفاده میکردیم که نرم افزار آن دسترس پذیرتر از نمونه های مشابهش در ایران برای نابینایان بود.

مثلاً در نمونه های داخلی نرم افزار تاکسی های اینترنتی، ما با نقشه های نرم افزار مشکل داریم و صفحه خوان های گوشی های ما نمی توانند نقشه را پوشش دهند، اما این مشکل در نمونه اندونزیایی وجود نداشت. ویژگی دیگر نرم افزار های تاکسی های اینترنتی اندونزی که برای ما نابینا ها جذاب بود، امکان چت با راننده بود. به این شکل که من موقعیتم را به انگلیسی به راننده اعلام می کردم، نرم افزار بلافاصله پیامم را به اندونزیایی ترجمه کرده و برای راننده ارسال می کرد. به همین صورت اگر راننده پیامی برای من می فرستاد، نرم افزار آن را به انگلیسی ترجمه کرده و به گوشی من ارسال می کرد. خلاصه خیلی از این امکان لذت بردم. – در مرکز رسانه ای معلوم شد ۱۲۰۰ خبرنگار از ۲۲ کشور و از ۱۳۰ رسانه شرکت کرده اند که تنها خبرنگار نابینا در بین آنها من بودم. حالا همین «تنها خبرنگار نابینا» نزدیک بود برای ما داستان شود. اولش از این که دو خبرنگار ژاپنی به سراغم آمدند و از شیوه کارم پرسیدند، کیف کردم و کلی باد به قبقب انداختم و داد سخن سر دادم که در ایران خبرنگاران نابینا چه ها می کنند و چه ها نمی کنند. بین خودمان بماند، یک جور فخر فروشی به نماینده های سرزمین تویوتا و سونی کردم که از این تفاخر –حد اقل برای چند لحظه- لذت بردم. حالا بعضی ها بگویند عقده گشایی؛ به من که بر نمی خورد. بعد از سؤال پیچ کردن های خبرنگاران ژاپنی در این خیال بودم که وقتی کارم را در سالن مسابقات شروع کنم، حتماً تعداد زیادی از این ۱۲۰۰ خبرنگار به سراغم خواهند آمد و من همین صحنه با ژاپنی ها را با پیاز داغ بیشتر برای آن ها تکرار خواهم کرد. اما این فقط یک خیال کوتاه مدت بود.

حالا کمی از سالن رقابت ها برایتان بگویم. در سالن مسابقات شطرنج و جودو، هیچ امکان ویژه ای برای خبرنگار نابینا پیشبینی نشده بود. در جایگاه خبرنگاران کامپیوترهایی برای مخابره خبر اختصاص داده بودند، اما هیچ کدام به صفحه خوان مجهز نبود. بنابر این، من مجبور بودم با لپتاپ و نت تیکر یا همان یادداشت بردار خودم کار کنم. وقتی مسئولان جایگاه متوجه این مشکل شدند، اتاقی در کنار سالن مسابقات به من اختصاص دادند تا با لوازم همراهم آنجا مستقر شوم. حالا این موضوع مشکلی برایم به وجود نیاورد، اما یک چیز در اولین روز اذیت کرد که البته در روز های بعد جبرانش کردم. معمولاً خبرنگار های بینا با استفاده از تبلت یا گوشی های آیفون و قلم تایپ آن گوشی ها، وقتی نتایج روی تابلوی سالن ها به نمایش در می آمد، به سرعت اخبار را می نوشتند و ارسال می کردند، اما من مجبور بودم صبر کنم تا بازی ها تمام شوند و بعد با یک دستگاه رکوردر به سراغ مربیان و بازیکنان بروم و اخبار را از آن ها بگیرم. مثلاً در بازی شطرنج، باید سه دور بازی در روز را که هر دور شامل ۱۲ رقابت بود، تعقیب میکردم تا بازی ها تمام شوند و اخبار را از مربی ها بگیرم. این مشکل بزرگی بود، چون باعث می شد من کمی دیرتر از بقیه خبرنگاران اخبار را ارسال کنم. برای حل این مشکل از روز دوم به بعد، لپتاپم را به سالن مسابقات میبردم و بعد از پایان هر بازی به تنظیم نتایجی که اعلام می شد می پرداختم. نتیجه هر رقابت را نوشته و تنظیم می کردم و وقتی بازی ها به پایان می رسید، مشکلی در مخابره نتایج نداشتم و خبرم را تنظیم نهایی می کردم و می فرستادم. مصاحبه ها را هم در مسیر برگشت از سالن به هتل به سرعت تنظیم می کردم. همین روش کمک کرد که حتی در مواردی از بقیه بچه ها در مخابره خبر پیش بیفتم.

چند کلمه هم درباره رفت و آمدم از هتل به سالن و برعکس بگویم که عریضه خالی نماند.

ما به سه روش میتوانستیم خودمان را به سالن بازی ها برسانیم. گرفتن تاکسی اینترنتی، استفاده از اتوبوس تا مرکز رسانه ای و اعزام از آن مرکز به سالن ها و سومین روش، پیاده روی از هتل تا دهکده بازی ها و رفتن با اتوبوس بازیکنان به سالن مد نظر. من معمولاً روش سوم را انتخاب می کردم؛ چون مسیر هتل تا دهکده زیاد نبود و با یکی دو بار همراهی عابران، عملاً به مسیر مسلط شده بودم. بگذریم که مسیر رفت و آمد من از هتل تا دهکده بدون مانع و مخصوصاً جوی آب بود. اساساً جوی آب در آنجا وجود خارجی نداشت. وقتی برای اولین بار خودم به دهکده رفتم، گفتند نمی توانی با اتوبوس بازیکن ها بروی. گفتم من نابینا هستم و باید کسی باشد تا برای رفتن به سالن مورد نظر، همراهیم کند. بلافاصله یکی از والنتیر ها را که معلوم بود آموزش دیده، برای همراهی من تا سالن مسابقات در نظر گرفتند. از این جهت می گویم آموزش دیده که کاملاً بر شیوه گرفتن دست و هم قدم شدن با یک فرد نابینا مسلط بود. هر بار که با یکی از آن والنتیر ها تا سالن می رفتم یا بر می گشتم، یاد همشهری های تهرانی می افتادم که بعضی چنان در همراهی دستم را می گیرند کأنهُ می خواهند مرا قلم دوش خودشان کنند.

قصه غذا های مردم آسیای جنوب شرقی هم حکایتیست که البته خدا نصیب هیچ ایرانی عاشق غذا های اصیل و چاشنی های خوشمزه نکند. غذا های اندونزی یا عموماً تند است یا نوعی ادویه در آن به کار می رود که بوی ناخوشآیندی شبیه به مرداب می دهد. آدم با دیدن آن غذا ها از ترانه مرداب هم سیر می شود. اما از آنجا که ما ایرانی ها سعی می کنیم درباره غذاها درنمانیم، برای حل این مشکل از ایران غذا برده بودیم، منتها در مهیا کردن غذا های خودمان کم مشکل نداشتیم. غذا های ما کنسروی بود و امکان گرم کردن غذا را نداشتیم. برای این کار از دستگاه چای ساز استفاده می کردیم، اما چای ساز ما خیلی بزرگ نبود و مجبور بودیم چند بار آب جوش درست کنیم و غذا ها را در ظرف مخصوصی که با خودمان برده بودیم، قرار دهیم تا گرم شود.

خلاصه سفر کاری پر تجربه ای بود. گرچه من فقط تیتر وار بعضی لحظات  را نوشتم، اما هر روز کاری تجربه های مستقل خودش را دارد که اگر فرصت شود، شاید روزی مفصلتر، خاطرات این سفر را بنویسم. معتقدم هر خبرنگار حتماً باید یک سفر کاری خارجی داشته باشد تا به تجربه های نابی دست پیدا کند. یکی از این تجارب که برای منِ خبرنگار نابینای ایران سپید خیلی ارزش داشت، قرار گرفتن در یک فضای کاری با ریتم تند بود. باید در مخابره سریع اخبار، همپای همکارانم پیش می رفتم، چیزی که در ایران برایم اتفاق نیفتاده بود.

سعی کردم به عنوان یک خبرنگار نابینا، در جمع همکارانم تأثیر گذار باشم. با پایان سفر، مستند «راویان دیار افتخار» را درست کردم. در این مستند صوتی، با بیشتر خبرنگاران تیم رسانه مصاحبه کردم و از آن ها خواستم تا تجربه های کاریشان از این سفر را بیان کنند. از این مستند خیلی استقبال شد؛ چنان که نسخه ای از آن را در آرشیو کمیته ملی پارالمپیک بایگانی کردند.

امیر سرمدی، ایران سپید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شانزده − هشت =

لطفا پاسخ عبارت امنیتی را در کادر بنویسید. *