روایت زندگی نابینا-ناشنوای هندی

در مرکز شناخته شده هلن کلر در آمریکا که وظیفه اش خدماترسانی به افرادی است که همزمان نابینا و ناشنوا هستند، کارشناسانی هم مشغول به کارند که خود از میان نابینا-ناشنوایان هستند.
یکی از این کارشناسان که از سال 1999 با این مرکز در زمینه فنآوریهای ویژه این گونه افراد همکاری میکند Bapin است. بپین اتفاقات عجیب و غریب زیادی را از سر گذرانده است. سالها پیش در روستایی در 20 کیلومتری جنوب کلکته متولد شده است.
در مورد محل تولدش میگوید: در روستایی به دنیا آمدم که در آن نه از تکنولوژی اثری بود و نه از اتومبیل و جاده و بازار. 85 درصد مردم در فقر و بیسوادی روزگار میگذراندند. من بدون دلیل مشخصی ناشنوا به دنیا آمده بودم. از بخت بلند من، در روستایی که همه ساکنانش بیسواد بودند من در یکی از معدود خانواده های باسواد آنجا زاده شدم. والدینم درست برعکس سایر خانواده ها که سعی داشتند فرزند معلولشان را در مکانهای عمومی از دید دیگران مخفی کنند مرا با خود به مجامع عمومی میبردند. از آنجا که هر دو آنها معلم بودند، برای شروع آموزش نیازی به کمک کارشناسان دیگر وجود نداشت. مادرم خود آموزش مرا بر عهده گرفت. در دو سالگی مادرم توانست با کمک روشهای هنرمندانه خودش زبان بنگالی را به من بیاموزد. او وادارم میکرد حرکت لبها و زبانش را تقلید و لرزشهای تارهای صوتیش را لمس کنم. به این ترتیب من میتوانستم لبخوانی کنم و دیگرانی هم که صدایم را می شنیدند می توانستند حرف مرا بفهمند. در شش سالگی به مدرسه ای در کلکته رفتم. به خاطر ناشنوایی مجبور بودم در نزدیکترین نقطه به معلم بنشینم تا بتوانم لبانش را ببینم. مشکلاتی که در درک صحبتهای معلم داشتم باعث میشد همکلاسیهایم مرا مورد آزار و تمسخر قرار دهند. معلم هم هیچ ممانعتی نمیکرد. و این به آنجا انجامید که من به کودکی خشن و غیر قابل کنترل بدل شدم و مدرسه پس از 6 ماه اخراجم کرد. روزی به طور اتفاقی مادرم تصمیم گرفت بینایی مرا بسنجد؛ او و من فهمیدیم که من فقط با یک چشم، آن هم فقط اندکی بینایی دارم. در در پی علتش که بودم، یادم آمد که روزی در هنگام خاکبازی، همبازیم خاک در چشمان من ریخته بود. پدرم مرا برای درمان به بیمارستان برد و من سه ماه مشغول مداوا بودم اما حاصلش نابودی کامل شبکیه و از بین رفتن همان دید اندک من بود. 4 سال خانه نشین بودم. خانواده از دستم به ستوه آمده بودند چراکه من همیشه از این که نمیتوانم خواسته هایم را به کسی بفهمانم عصبانی بودم. کم کم با هنرهای دستی آشنا شدم. با استفاده از چوب، مجسمه خدایان هندویی را میساختم. پدرم در طول این 4 سال تلاش میکرد مدرسه ای را بیابد که آموزش مرا بپذیرد اما هیچ کدام از مدارس نابینایان هند حاضر نبودند مرا قبول کنند. تا این که از طریق مدیر مدرسه نابینایان کلکته با مدرسه آمریکایی پرکینز آشنا شدیم و فهمیدیم تنها جایی که میتواند به من کمک کند این مدرسه است. دولت کمکی برای رفتن به این مدرسه به من نمیکرد بنا بر این فرآیند سفر من قدری طولانی شد. پدرم با حقوق یک سال خود توانست یک بلیط رفت و برگشت به آمریکا بخرد. شرایطمان را برای مسؤولان پرکینز توضیح دادیم و آنها مرا در خصوص شهریه و مخارج زندگی مورد حمایت قرار دادند و من در سال 1983 شاگرد این مدرسه شدم. بریل، انگلیسی و زبان اشاره را در طول یک سال فرا گرفتم و از آنجا که بازگشتم به هند تمام تلاشهایم را بر باد میداد به پیشنهاد مدرسه، در آن مرکز به ادامه تحصیل پرداختم. با امکاناتی که پرکینز در اختیارم میگذاشت توانستم دبیرستان را در یک مدرسه عادی به پایان برسانم. با اشتیاقی که به تحصیل داشتم، دانشگاههای مختلفی را مورد بررسی قرار دادم و از میان آنها دانشگاه UALR را برگزیدم. حالا من لیسانس علوم سیاسی دارم و از سال 99 در مرکز هلن کلر به عنوان کارشناس فنآوریهای ویژه نابینا-ناشنوایان مشغول به کارم.
منبع: ایران سپید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

6 + 7 =

لطفا پاسخ عبارت امنیتی را در کادر بنویسید. *