«۳۷ سال خاطرهام سنگ شد؛ نه خانهای نه درختی. نگاه میکنم و باور نمیکنم. اصلاً انگار توی این دنیا نیستم و در دنیای دیگری زندگی میکنم.» مرد توی چادرش نشسته و یکی از اسباببازیهای اهدایی به سیلزدگان را جلوی پایش گذاشته و مات و مبهوت نگاهش میکند؛ یک تفنگ پلاستیکی.
زمانی به روستای ناپدید شده چم حسین تنگ تیر لرستان میرسیم که اهالی سعی دارند پلاکاردی را در میان سنگها نصب کنند. روی آن نوشته شده «چم حسین، روستایی که محو شد» با تصویری از روستا. میگویند دست کم این طوری رهگذران میفهمند قبلاً اینجا روستایی هم بوده.
از شهر معمولان به سمت چم حسین حرکت میکنیم. اما جاده اصلی بهدلیل خسارات ناشی از سیل مسدود است. محلیها میگویند باید از سمت «ویسیان» بروید. جاده طولانی و پر پیچ و خمی را طی میکنیم تا به چم حسین برسیم. روستایی که در سیل روز دوازدهم فروردین ماه کاملاً ناپدید شد. بارها از اهالی معمولان شنیده بودم که جز سه پله یک کافه، چیزی از این روستا باقی نمانده اما حالا که در جای خالیاش ایستادهام، باور اینکه روزی در میان این همه سنگ روستایی هم با جریان پرقدرت زندگی وجود داشته، دشوار است. چم حسین کاملاً غرق شده و دار و ندار جمعیت هفتاد نفریاش زیر کوهی از گل و سنگ دفن شده است. نه فقط خانه و کاشانه و زمینهای کشاورزی که همه خاطرهها و یادها و قصههایش هم. میگویند چم حسین تنها روستایی نیست که در سیل اخیر ناپدید شده، روستای «بابا زید» لرستان هم همین؛ معلوم نیست کجاست.
چم حسین به کبابیهای دلچسب و کبابهای مرغوبش مشهور بود اما از آن همه حالا فقط سه پله مانده است. بیژن مریدی یکی از اهالی چم حسین بقایای روستا را نشانم میدهد و سعی میکند به یاد بیاورد در هر نقطه از سنگزاری که میبینیم دقیقاً چه چیزی وجود داشته. چند سالی است در کرج زندگی میکند اما تا شنیده چه اتفاقی برای روستایش افتاده، کار و زندگیاش را رها کرده و آمده پیش پدر و مادرش که حالا چادرنشین شدهاند: «اصلاً باورم نمیشود روستایی که در آن بزرگ شدهام این جوری غرق شده باشد. روز اولی که آمدم اینجا، با خودم میگفتم خدایا مگر میشود زار و زندگی آدم یک مرتبه این جوری ناپدید شود؟ اینجا به دنیا آمدم، بزرگ شدم، چقدر خاطره… سه چهار سال است رفتهام. پدر و مادرم ۷۰ -۶۰ سال اینجا زندگی کردهاند. با بدبختی خانهای برای خودشان درست کرده بودند… خیلی سخت است.»
انگار با خودش حرف میزند. باد میوزد و انعکاس صدایش در گوشم میپیچد: «اینجا زمین کشاورزی بود. رودخانه را میبینی؟ قبلاً خانه ما اینجا بود. وای! خانه ما شده رودخانه، باورت میشود؟ با این همه سنگ چکار میتوان کرد!»
ستونی از یک خانه را نشانم میدهد، بنایی که حتی نمیداند متعلق به کدام خانه است. ورد زبانش این جمله است: «باورت میشود اینجا پر خانه و مغازه بود؟ نه باورت نمیشود. کی باور میکند؟ خودمون هم نمیتوانیم باور کنیم. اینجا هم جاده بود. این تکه هم رستوران و دامداری بود. آن طرف دامداری و باغهای مردم بود. خانه جوانی که توی سیل رفت هم آن سمت بود. کسی باور نمیکند اینجا خانه بوده.»
در سیل چم حسین یکی از اهالی هم جان باخته. رضا نادری جوانی ۲۵ ساله که شب را در خانه گذراند و صبح نتوانست در برابر شدت آب مقاومت کند. اهالی دیدند چطور دست و پا میزد و برای نجات زندگیاش تلاش میکرد. خانوادهاش هنوز در جستوجوی جسدش هستند و تا خوزستان هم رفتهاند اما افسوس! بیژن میگوید: «خانوادهاش مثل مرغ پر کندهاند. جوان به آن رشیدی رفت. ما همه چیزمان را در این سیل دادیم.»
یکی از اهالی میگوید شما از همه مردم لرستان سراغ محمد ولی و کبابهایش را بگیرید ببینید چه میگویند؟ حالا جز سه تا پله از کافهاش نمانده. سه پله را در میان سنگها نشانم میدهند. خیلی زود محمد ولی صاحب کبابی مشهور چم حسین هم از راه میرسد. اینجا به کبابی کافه میگویند: «اسم کافهمان سبلان بود. معاش سه برادر با این مغازه بود. ولی الان هیچی نمانده. باغ و دامداریمان را هم آب برد. کبابم در ایران معروف بود. از اندیمشک تا خرمآباد کبابی ما را میشناختند. باغم رفت، کافهام رفت، زندگیام رفت…»
جانم ویسکرمی، مقابل پلاکاردی که روی آن خبر محو شدن روستا حک شده ایستاده و با حسرت در گذشتهها غرق است. با انگشت خانهاش را میان سنگها نشانم میدهد: «خانهام را ببین غرق شده!»
کافه چهار فصل تنها بنایی است که در چم حسین سالم مانده. اهالی که حالا در چادر اسکان داده شدهاند از سرویس بهداشتی آن استفاده میکنند.
فرشاد صاحب کافه چهارفصل ۲۵ ساله است: «ساعت چهار صبح سیل آمد، ما ۱۲ شب آمدیم این طرف ده، توی غذا خوری خوابیدیم. فقط جانمان را نجات دادیم. جاده بسته شد، کاسبی رفت، زندگی رفت، روستا و زمین کشاورزی رفت، همه چیز نابود شد. با این وضع مجبورم ماهی یک تومن اجارهام را تا یک سال بدهم. جاده هم بعید میدانم دوباره باز شود. درآمد اینجا هیچی، سرم گرم بود. حالا همهاش از بیکاری فکر و خیال میکنم.»
وسایل رستوران این طرف و آن طرف ریخته؛ منقل، گاز، یخچال… اهالی بویژه سالمندان اصلاً نمیتوانند با از دست رفتن خانه و زندگی و روستایشان کنار بیایند خاطراتی که در دل زمین فرو رفته و سنگ شده است. اصلاً دلشان نمیخواهد دوباره در همین روستا برایشان خانهای ساخته شود. آنها دوست دارند از خاطره چم حسین دور شوند و بگریزند.
رودابه توی چادرش چهار زانو نشسته. بعد از اینکه ازدواج کرد به این روستا آمد و۴۰ سال در چم حسین زندگی کرد: «نمیخواهم اینجا برای ما خانه درست کنند. از این روستا دیگر خاطره خوبی ندارم. اینجا را دوست ندارم. اینجا یک نشانی از من میبینی؟ یک نشانی از ما میبینی؟ همه زندگی ۶۰ سالهام رفت. همه چیز بیفایده است.» میپرسم دوستداری کجا زندگی کنی؟ آهی میکشد و میگوید: «ویسیان را بلدی؟ دوست دارم بروم آنجا زندگی کنم.»
پریسا ۲۴ ساله یک فرزند دارد. شوهرش کشاورز است و برای آوردن غذای گرم به روستاهای اطراف رفته. اینجا در چم حسین به سیلزدهها فقط ناهار گرم میدهند: «ساعت چهار صبح سیل آمد. شش و هفت صبح دیگر اثری از روستا نمانده بود. عاشق روستامان بودیم. چند خانوار بودیم؛ آرام و ساکت زندگی میکردیم. سیل همه را از جا کند و برد. دیگر خاطره خوبی از اینجا ندارم. دوست داریم زودتر از اینجا برویم. چه خوش خیال بودیم وقتی از خانه میآمدیم بیرون فرشها را تا زدیم که خیس نشوند. همه چیزهای قیمتی را گذاشتیم روی بلندیهای خانه. نگو فرش که سهل است، سیل خانه را هم از جا میکند و میبرد. نه یک خانه و دو خانه که روستا را از جا میکند و میبرد. زمینهای کشاورزیمان هم نابود شد. هرچه داشتیم با یک چشم به هم زدن نابود شد.»
میگوید روزها زیر چادر گرم است و شبها سرد: «تا کی خانه فامیل برویم حمام.» اهالی اغلب برای حمام و استراحت به خانه اقوامشان در روستای «قالبی سفلی» میروند. پریسا به رسم اهالی لرستان «آجی» صدایم میزند: «خودت میدانی آجی زندگی ساختن به این آسانیها نیست. کار یک روز و دو روز نیست. زندگی ساختن سخته خودت میدانی. چطوری دوباره تلویزیون و ماشین لباسشویی بخریم؟ این چادرها شدهاند خانه و زندگی ما.»
اهالی چم حسین هرگز نمیتوانند ساعت چهار صبح روز دوازدهم فروردین را از یاد ببرند. روزی که روستا با همه آرامش و خاطرهها و قصههایش با سیل رفت و آنچه ماند زیر کوهی از سنگ دفن شد. آنها رو به من میگویند به همه بگو که ما همه زندگیمان را از دست دادیم، کاش مردم ما را فراموش نکنند.
*********
آوار سیل، آواره جنگل
حال به خوزستان سفر می کنیم.
به روستای مگران
اینجا هر که را میبینی، داستان دردناکی برای گفتن دارد. داستان از دست رفتن حاصل یک عمر زندگی و تلاش…
این جمله، ورد زبان همه است که دیدی زندگی چندین و چند سالهمان چطور در عرض چند دقیقه نقش بر آب شد!؟ زندگی سی ساله، چهل ساله، پنجاه ساله… دیدی چطور دامهایمان گم شد؟ میبینی اینجا چطور در جنگل گرفتار شدهایم؟ میبینی؟ میبینی؟ وضع بچههایمان را میبینی؟ کسی صدایمان را نمیشنود…
در اردوگاه سیل زدگان «روستای مگران سه» هستم؛ ۷۰ کیلومتری شوش. مگران سه تنها روستای استان خوزستان نیست که در سیل اخیر زیر آب رفته اما یکی از روستاهای دور از دسترس است و تقریباً فراموش شده. باید جادههای خاکی و سنگلاخی پرپیچ و خمی را طی کنی تا به اینجا برسی، جایی در میان جنگلهای «خسرج». بخشی از زمین صاف شده و ۱۰۰ خانوار روستای غرق شده در آن اسکان داده شدهاند.
در زمین مسطح جا به جا چادرهای سفید هلال احمر میبینی و چند سرویس بهداشتی صحرایی این سو و آن سو. چند یخچال کنار چادرها توی چشم میزند؛ باقیمانده وسایلی که اهالی از زیر آب بیرون آوردهاند و امیدوارند روزی دوباره در گوشه آشپزخانهای گذاشته شود و کار کند. شاید روزی دوباره بوی غذا هم در آشپزخانه پیچید و خانه را پر از حس زندگی کرد. چقدر دلشان برای آن روزها تنگ شده. آنها دلتنگ روزهایی هستند که با همه سختیهایش، اینجا قابل تحمل بود.
اهالی عشیره «خلف مگران سه» با هیجانی عجیب و با زبان عربی درباره لحظه سیل میگویند. ساعت شوم چهار صبح روز نهم فروردین ماه در ذهن همه آنها تا ابد حک شده است. لحظهای که هنوز هم باورش برایشان سخت است. روز نهم فروردین ماه کرخه پر آب شد و سیل بندها را که از دو ماه قبل در روستا برپا شده بود، کند و برد.
برای ورود به مگران سه راه دیگری جز قایق نیست. اگرچه از دور هم میتوان روستای غرق در آب را دید. ساکنانش میگویند دیگر امیدی برای بازگشت به روستایشان ندارند. روستا بدجوری آسیب دیده. محلیها میگویند سه رودخانه «شاوور» در میانه شوش، «کرخه» در غرب شوش و «دز» در ۱۰ کیلومتری این شهر طغیان کرده و روستاهای اطراف را زیر آب برده است. آنها میگویند روستاهای حاشیه کرخه هنوز هم در معرض خطر هستند.
زنها این گوشه و آن گوشه کمپ مشغول شستوشوی لباس هستند و بچهها در حال بدو بدو و فوتبال. بچهها قسمت بیشتر روز را به کشف فضاهای جدید اردوگاه میگذرانند و به هر گوشهای سر میزنند و داد و فریاد بزرگترها را در میآورند. میگویند حالا حالاها از درس و مدرسه خبری نیست.
این روستا تنها روستای استان خوزستان نیست که آسیب دیده. محلیها میگویند ۵۵ روستای استان در سیل اخیر آسیب دیده است؛ روستاهایی که در ساحل کرخه و دز قرار دارند. مگران سه در حاشیه کرخه قرار گرفته. تا به مگران برسم، در طول جادههای پرپیچ و خم، مزارع گندم زیادی را میبینم که زیر آب رفته و بوی تندی از سوی آنها برمیخیزد. ساقههای خیس گندم همه جا روی زمین پخش شدهاند. میگویند دیگر امیدی به برداشتشان نیست. در مسیر روستاهای خسرج، بجز مگران سه، روستاهای دیگری هم آسیب دیدهاند اما جدیترین آسیب را این روستا دیده و کاملاً زیر آب رفته. در منطقه عبدالخان هم اهالی دور تا دور شهر را سیل بند زدهاند. اهالی عبدالخان اغلب ماشین سنگین دارند و در کمتر از چند روز توانستهاند این کار را انجام دهند و از ورود سیل به شهرشان جلوگیری کنند.
فرج لطیفی از اهالی مگران کشاورز است. با لهجه عربی غلیظی میگوید: «هیچی نمانده. همه گندمها زیر آب رفته. خانهام زیر آب رفته. هیچ وقت فکر نمیکردیم چنین سیلی بیاید. از چند ماه قبل سیل بند بسته بودیم ولی نمیدانیم آب یک مرتبه از کدام سمت آمد و خانههایمان را شست و برد.»
سمیرا عبدالخان، مددکار اجتماعی همراهیام میکند: «اهالی روستاهای ساکن در حاشیه دز و کرخه، اغلب فقیر هستند و اکثر خانههایشان هم فرسوده بود. خیلی از روستاها تخلیه شده و ساکنان برخی دیگر از روستاها هم در چادر اسکان داده شدهاند. برخی محلیها هم سیلزدهها را در خانههایشان میهمان کردهاند.»
کریم لطیفی از اهالی مگران یک دانشجوست و هر روز برای کمک به سیل زدگان به مگران سه میآید. دانشجوی حسابداری در شهر الوان است و یک نیروی داوطلب با مسئولیت زیاد: «حشرات زیاد است. وقتی سیل میآید این حشرات تعدادشان بیشتر هم میشود. آب خیلی کم به اهالی روستا میرسد. از نظر مواد غذایی هم سختی دارند. خودتان دیدید از شوش تا اینجا ۷۰ کیلومتر راه است و غذا تا به اینجا برسد سرد و گاهی مسموم میشود. خیلیها به خاطر خوردن این غذاها مسموم شدهاند.» اهالی مگران یک تا توانستهاند خانوارهای سیلزده را در روستایشان جای دادهاند. در اردوگاه همه از زنی سخن میگویند که دیشب گاوش مرده و از غم و غصهاش راهی بیمارستان شده. دلخوشی خیلی از اهالی همین دامهایشان بود؛ گاوهایی که گم شده یا غرق شدهاند. کریم درباره جا به جایی اهالی میگوید: «مردم میگویند اگر میخواهند از اینجا منتقلشان کنند، باید همه را باهم ببرند. نمیتوانند دور از هم زندگی کنند چون همه همسایه و فامیلند.»
چند زن کنار بشکه آب زانو زدهاند و لباس میشویند. کمی آن سوتر زنی در تشت فلزی ظرف میشوید. هر کسی سعی میکند تا جایی که میتواند جریان زندگی را به اردوگاه بازگرداند. میگویند موقع خوبی از روز آمدهای، هوا ابری- بارانی است و قابل تحمل. روزهای دیگر آفتاب سوزان را نمیتوان تحمل کرد و خاک چشم آدم را درمیآورد. همان خاکی که باعث بیماری خیلیها شده. اهالی میگویند: «تنها کمکی که به ما شده آب است. ما کمک دیگری ندیدهایم.»
بسمه هشت ماهه باردار است. نشسته و زانوی غم بغل کرده. میگوید یاد لحظه زایمانش که میافتد خوف میکند. بچه اولش را در بیمارستان به دنیا آورده، میپرسد: «اگر شب و نصفه شب حالم بد شد، چه کار کنم؟ چه کسی به دادم میرسه تا شهر کلی راه است. خودتون که دیدید؟ اصلاً سونوگرافی و آزمایش هم ندادم.» بسمه دوباره گوشه چادر کز میکند.
زنها با گلایه توالتهای صحرایی را نشانم میدهند که از چند متریشان هم بوی بد به مشام میرسد. در اردوگاه آنقدر آب نیست که هر روز بتوانند آنها را تمیز کنند. زنها دست و پای کودکانشان را نشانم میدهند که پر از جای نیش عمیق حشرات است؛ جا به جا قرمز و پر از لکه. در یکی از چادرها کودک ۲۵ روزهای را نشانم میدهند که صورتش سرخ از نیش پشه است. تعدادی کودک هم موهای سرشان ریخته؛ کچلی گرفتهاند. در این مدت کوتاه این همه بیماری و مشکل، باورنکردنی است. پسر بچهای را نشانم میدهند که نیمی از صورتش سفید شده. زنی میگوید، باورت میشود در این مدت کوتاه این همه بلا سرمان آمده باشد؟ بازهم تکرار میکنند خانهشان رفته، زندگی، دام و… میگویند همه اینها مهم نیست، زندگی کودکانمان هم دارد از دست میرود.
سید رضا فاضلی از اعضای جمعیت هلال احمر میگوید: «مردم مگران سه به خاطر دوری، کمک زیادی دریافت نکردهاند، نه پتویی، نه زیراندازی. بیشترین نیاز مردم منطقه همین اقلام است. غذا میرسد و چادر هم هست.»
زنان و کودکان در مگران سه مثل زنان در دیگر نقاط سیل زده کشور آسیبپذیرتر از مردان هستند. میگویند بیشترشان مبتلا به عفونتهای زنان و ادرار شدهاند بس که توالتها آلوده است. آنها نمیدانند برای حمام و شستوشو چه کار کنند.
صالح لطیفی، دهیار روستای مگران سه همراهیام میکند تا هم نقاط مختلف اردوگاه را ببینم و هم در ترجمه عربی کمکم کند: «نهم فروردین، روستا زیر آب رفت. از آن طرف وقتی باد میآید اینجا پر از خاک میشود. با هر بادی خاک جا به جا میشود. برای همین همه مشکل پوستی گرفتهاند.»
در برخی چادرها زنها مشغول پخت و پز هستند و ترجیح میدهند به جای انتظار برای غذای آماده با همه سختی، خودشان آشپزی کنند. البته نه لیلا که گوشهای از چادر افتاده. لیلا ۲۸ سال دارد و تازگی کیسه صفرایش را عمل کرده.
مرد میگوید: «سقف خانههایمان پایین آمده و قابل بازسازی نیست. این همه آبی که در خانهها مانده به کل و از پایه، خانهها را ویران کرده. به فکر کانکس و سر و سامان دادنمان باشند.» خودش چند روزی از زندان برای مرخصی آمده. تعریف میکند اهالی از چند ماه قبل دور روستا سیل بند زده بودند اما تاب نیاورد و شکست. میگوید نمیداند حالا چطور زن و بچهاش را در این جنگل رها کند و برگردد زندان. زنها صورتشان را نشانم میدهند. بیشترشان از شدت آفتاب سوختهاند، جوری که پوستشان دو رنگ شده. کرم ضدآفتاب میخواهند.
زنی میگوید وقتی سیل آمد وحشتزده به اینجا گریختند. نگران حال بچههاست: «بچهها مدرسه نمیروند. از صبح تا شب اینجا میگردند. تا کی میتوانند این طوری باشند؟ ما همه چی داشتیم مزرعه، باغ، گاو، الان هیچ چیز نداریم.» دخترها تا پیش از این برای مدرسه به مگران یک میرفتند و پسرها به عبدالخان اما حالا با وضعی که پیش آمده، هیچکدام قادر به مدرسه رفتن نیستند. دختر بچهها میگویند: «آنقدر روزها زیر آفتاب مینشینند که گاهی سرگیجه و سردرد میگیرند.»
خلف لطیفی میگوید: «دوست نداریم از اینجا برویم. دوست داریم برایمان همین جا نزدیک خانههای قبلیمان خانه درست کنند. ما به زندگی اینجا عادت کردهایم.» زن میگوید: «یخچال و تلویزیون و فرشها ماند توی خانه. هیچ چیز را نتوانستیم بیاوریم. کسی هم اگر وسیلهای آورده ماشین داشته.» زن دستهایش را بارها برهم میکوبد: «همه چیزمان رفت، همه چیزمان رفت…»
زن نمیداند چند ساله است. میگوید ۵۰، ۶۰، ۷۰ چه کسی میداند. چادرشبی از موی بز برپا کرده. در این چادر حس بهتری دارد: «فقط جان خودمان را نجات دادیم. تا چشم باز کردیم، دیدیم همه روستا را آب گرفته. دور تا دورمان را آب گرفته بود. باران شدید میزد.»
خورشید در حال غروب است. همراهان محلیام میگویند بهتر است هرچه زودتر به شهر برگردیم چون جاده چندان ایمن نیست. اهالی اما حرفهای زیادی برای گفتن دارند. میگویند نمیدانند با توجه به شرایط بد آب و هوایی تا کی میتوانند زندگی در جنگل را تاب بیاورند. بارها میگویند کاش میشد دوباره خانهای در روستایشان داشتند.
منبع: روزنامه ایران
سلام, فقط میتونم بگم خدا و امام زمان کمکشون کنند و بس
سلام. امیدواریم مسئولین هم به وعده ها و شعار هایی که دادن زودتر عمل کنن تا این هموطنانمون هر چه سریعتر به چرخه طبیعی زندگی برگردن.
سلام خدمت شما و سپاس از تمامی زحماتی که می کشید. انتقادی داشتم و اون اینکه این مطالب، هرچند هم خواندنی و جالب باشند، جاشون توی این سایت با اهدافی که مخاطب هاش ازش سراغ دارند نیست. این مطلب بعینه در روزنامه ایران و کاملا راحت برای بچه ها دسترس پذیره و نقل کاملش اینجا هیچ توجیه خاصی غیر از استقراض محتوا از این طرف و اون طرف نداره که تازه خود این محتوا هم با اهداف شرکت کوچک ترین ارتباطی نداره. شخصا مطالب مربوط به حوزه فعالیت خود شرکت رو ترجیح میدم. باز هم از سعه صدرتون ممنون.
امید جان سلام.
از نظر محتوایی و تناسب با شرح فعالیت این سایت درست میگی.
اما ما برای تنوع در مطالب، اوایل سال گذشته، ستونی رو تحت عنوان متنوع از سراسر وب ایجاد کردیم.
هر از چند گاهی، شاید ماهی یک مطلب گزارشی که گاهی اوقات هیچ ارتباطی با فناوری هم ندارن یا بعضا هم مرتبط با فناوری، اما خارج از حوزه نابینایان هستن رو منتشر می کنیم.
بلکه برای کاربران جالب باشه.
نگاهی به مطالب این ستون هم گواه این مدعاست.
http://pactos.net/category/dfw
به هر حال گفتیم شاید تک و توک از این مطالب بذاریم یک تنوعی هم میان خیل اخبار حوزه فناوری به صورت تخصصی برای کاربران باشه و سایت رو از یکنواختی دراره.
سپاس از توجهت.